۱۳-۱۲-۹۱، ۰۲:۵۸ ب.ظ
بهار است. دست کوچکم در دست مادر، راه می رویم و گل های حیاط را تماشا می کنیم. به یکی از گل ها که می رسیم، می ایستد، خم می شود و می گوید: «این گل میمونه. نگا کن...». انگشت شست و سبابه اش را دو طرف گلبرگ ها می گذارد و کمی که فشار می دهد دهان میمون باز و بسته می شود. .....
.....
.....
بهار است. دست پرچین و چروکش در دستم، از کنار باغچه ای در خیابان رد می شویم. اشاره می کنم به یکی از گل های کنارمان و می گویم: «گل میمون». نگاه حیرت زده ای به من می کند. صبر می کنم. دوباره می گویم. چیزی یادش نمی آید. انگشت شست و سبابه ام کرخت می شود.
.....
.....
بهار است. دست پرچین و چروکش در دستم، از کنار باغچه ای در خیابان رد می شویم. اشاره می کنم به یکی از گل های کنارمان و می گویم: «گل میمون». نگاه حیرت زده ای به من می کند. صبر می کنم. دوباره می گویم. چیزی یادش نمی آید. انگشت شست و سبابه ام کرخت می شود.