۱۴-۰۹-۹۲، ۰۷:۵۶ ب.ظ
زندگی بی حد و مرز
(حکایت الهام بخش یک زندگی خوب و بامزه)
نوشته: نیک وی آچیچ
ناشر: ذهن آویز
ترجمه: مسیحا برزگر
شابک: ۹۷۸۶۰۰۱۱۸۰۹۴۱
تعداد صفحات: ۳۲۸
اطلاعات چاپ: قطع رقعی/جلد شومیز – ۱۳۹۲
قیمت پشت جلد: ۱۱۰۰۰۰ ریال
قسمتی از این کتاب....
«وقتی به دنیا آمدم، پدرم که در اتاق زایمان حضور داشت، از دیدنم بدحال شد و بیرون رفت.
پزشکان و پرستاران شوکه شده بودند و به سرعت مرا از مادرم دور کردند. مادرم که پرستار
همان بیمارستان بود، متوجه شد که اتفاق بدی افتاده است. پرسید چه شده؟ بچه مرا کجا
بردید؟ راستش را بگویید؟ کسی توان نداشت ماجرا را به مادرم بگوید. واقعیت این بود که من
بدون دو دست و بدون دو پا به دنیا آمدم، فقط یک تنه بودم.
سونوگرافی های دوران بارداری مادرم هیچ وقت نشان نداده بود که من چنین شرایطی دارم.
تصور کنید که زوج جوانی منتظر به دنیا آمدن فرزندی سالم هستند اما یکباره با این شرایط
مواجه می شوند… پرستاران تصمیم گرفتند مرا به مادرم نشان دهند. مادرم وقتی مرا دید،
حیرت زده شد، جیغ کشید و گفت این را از جلوی چشمانم دور کنید.
وقتی به دنیا آمدم هیچ کس مرا بغل نکرد. مدت زمانی طول کشید تا پدرم بر احساس شوک
اولیه اش غلبه کند و مرا مهربان تر نگاه کند. مادرم افسرده شده بود اما بالاخره حس مادری بر
احساسات اولیه او هم غلبه کرد و مرا پذیرفت. از وقتی پا به این جهان گذاشته بودم، یک دنیا
غم، مشکل، سوال، اضطراب و اندوه را برای والدینم آوردم: عاقبت این بچه چه می شود؟
از کجا زندگی اش را تامین کند؟ شغل؟ تحصیلات؟ آینده؟ همه چیز در مورد من در هاله ابهام
قرار داشت؛ و البته شاید به نوعی واضح بود: هیچ آینده ای در انتظارم نبود.
پدر و مادرم در سال های اولیه زندگی ام تصمیم داشتند مرا به خانواده ای دیگر بسپارند.
پدربزرگ و مادربزرگم در فهرست اولین افراد برای بزرگ کردن من قرار داشتند اما نهایتا والدینم
از این تصمیم منصرف شدند. مسلما من هرچه بزرگتر می شدم، جای بیشتری در دل آنها باز
می کردم. دیگر به سادگی نمی توانستند مهر مرا از دلشان بیرون کنند.
من کم کم بزرگ می شدم و نگرانی مادر و پدرم در مورد سرنوشتم، با من بزرگتر می شد.
تا وقتی خردسال بودم، هنوز متوجه تفاوت میان خودم و دیگران نمی شدم. اما از وقتی به
مدرسه رفتم، واقعیت تلخ معلولیتم را بیشتر از هر زمانی احساس کردم. کسی جرات نمی
کرد به پسری نزدیک شود که روی ویلچر نشسته بود، دست و پا نداشت و فقط با دو انگشت
کوچک که به جای پای چپ روییده بود، مداد را به دست می گرفت. کسی با من حرف نمی
زد. زنگ ناهار تک و تنها بودم. بچه ها مسخره ام می کردند. به من می گفتند “موجود
فضایی” یا صفت های دیگری به من می دادند که مرا در هم می شکست. کم کم فهمیدم که
خودم باید با آنها سر صحبت را باز کنم. گاهی در راهروهای مدرسه با بچه ها حرف میزدم.
تمام تلاشم این بود که بهشان نشان بدهم که در درون، یکی هستم عین آنها، یک آدمیزاد،
با همان احساس ها و نیازها، و فقط بیرونم متفاوت است و من تقصیری ندارم.
سال های کودکی ام در رنج می گذشت. شب های زیادی به درگاه خدا التماس میکردم،
گریه می کردم که معجزه کند و یک دست، فقط یک دست به من بدهد. هر صبح وقتی بیدار
می شدم، به شانه ام نگاه می کردم ببینم آیا بازویی جوانه زده است؟ اما هیچ خبری نبود!
هر صبح افسرده تر، ناراحت تر و ناامیدتر روز را آغاز می کردم و شبها دوباره دعا و مناجات را
از سر می گرفتم به امید یک معجزه.
کم کم این اندیشه در ذهنم جان گرفت که شاید خداوند از خلقت من هدفی داشته است.
والدینم نیز که افرادی مذهبی هستند، به مرور زمان به این باور رسیده بودند و می گفتند
حتما هدفی در آفرینش تو هست. از وقتی این فکر در من جوانه زد، دیگر منتظر جوانه زدن
دست و پایم نشدم. تلاش کردم هدف از آفرینشم را پیدا کنم و سرانجام آن را پیدا کردم.
من معجزه ای را که از خداوند طلب می کردم، خودم در زندگی ام رقم زدم.»
(تهیه و نگارش قسمتی از این کتاب: نگین حسینی)
زنـــــده باد هـــــدف... :)