امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
برای آخرین بار| mehrnaz.19
#1
با عجله به بیمارستان رفتم دایی و دختر داییم هم با ما اومده بودن و من شاید خوشحال بودم، خوشحال از اینکه تنها نیستم. جلوی بیمارستان رسیدیم نگهبان نگاهی به دختر داییِ کوچکم انداخت: زیر ده سال نمیتونه بره بالا.
خب عیب نداشت که پریناز میموند، درسته؟ با صدای مادرم فقط به این فکر کردم که کلا بد شانسم: کاری نداره که... مهرناز اینجا میمونه پیشِ پریناز. ما دو تا میریم آخرش که شد تو بیا پایین مهرناز بره بالا.
انگار من اونجا نبودم هیچ کدوم دردی که از کوتاه شدنِ دیدار بود توی صورتم ندید، من اونجا نادیده گرفته شدم. به پله ها چشم دوختم و به دختر دایی ای که کلید زندانِ من بود. آرزو کردم... فقط آرزو کردم کاش که اینجا نبود کاش مثلِ همیشه تنها اومده بودم. کاش مثلِ همیشه تنها بودم و توی تنهاییِ خودم بابامو میدیدم.
کنارِ راهرو وایساده بودم و به شادی های بی دریغِ کودکی نگاه میکردم که فقط 5 سال از من کوچک تر بود. اما ... اما من نمیتونستم کودکی کنم. نه تا وقتی که پدرم توی خونه نبود نه تا وقتی که پدرم اسمم را به زبون نمیاورد. کودکیم و با یه قول تو خودم کشته بودم: هر وقت بابا اومد بازم میشم همون، همون کسی که فقط شیطونی میکنه.
بازم خیره شدم به رو به رو. زمان خیلی دیر میگذشت... پس چرا نمیتونستم بابامو ببینم؟ چرا نمیذاشتن؟ چرا دایی حقِ بیشتری نسبت به من داشت؟ چرا؟ و هزار تا چرای دیگه که تو مغزم جلون میداد.
با دیدنِ دایی که از پله ها پایین میومد خودم و از صندلی کشیدم و سریع رفتم سمتش باورم نمیشد که دیگه تموم شده دیگه میتونم بابامو ببینم. دلم حتی واسه ی واژه ی گفتارش هم تنگ شده بود.
داییم تندی گفت که برم بالا.
تند از آسانسور بالا رفتم رفتم بخشِ سرطانیا بخشی که بابام توش بود. بخشی که هر روز یه زندگی ازش گرفته میشد. وقتی رفتم تو همه بودن عمه ام اینا همه بابام یه ماهی میشد که نمیتونست حرف بزنه. این آزارم میداد اما میدونستم... میدونستم که بالاخره خوب میشه رفتم جلو عمو هام شروع کردن سر به سر گذاشتنه من... در اصل سر به سر گذاشتنه بابام ... بابام نمیتونست جواب بده اما جوری نگاه میکرد که همه معنیشو میدونستن: کسی حق نداره به ته تغاریِ من چیزی بگه ها.
پرستار اومد تو اعلام کرد که وقت تمومه... باورم نمیشد یعنی انقد زود تموم شد؟ نمیخواستم ازش جدا شم. نمیدونم چرا اما یه حسِ بدی بود. عمه ام اینا به زور من و دنبالِ خودشون کشیدن و نگاهِ خیره ی بابام توی ذهنم نقش بست. در حالی که گریه میکردم به بابام چشم دوخته بودم. انگار ازش التماس میکردم که فردا هم منتظرم بمونه. من برمیگردم فقط تو رو خدا تو منتظرم باش.
فردا شد... انتظارم به سر رسید به بیمارستان که رسیدیم شاد بودم تموم شده بود. تموم. دیگه امروز دو ساعت بابامو میدیدم زود تر از همه از آسانسور بالا رفتم. رو به روم یه زن بود یه زنی که مویه میکشید و اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود: بیچاره بازم کسی داره میمیره.
رفتم جلو تازه تمومِ وجودم به زنگ خوردن افتاد. عمه ام بود... اما چرا؟ چرا باید گریه کنه؟ خودم و بهش رسوندم... تا من و دید زد زیرِ گریه: مهرناز بابات داره میمیره.
خیلی قوی بودم... خیلی... که با شنیدنِ این جمله به زانو نیفتادم. فقط به عمه ام نگاه کردم. راستش نمیخواستم حرفشو باور کنم. بابام بهم قول داده بود. من این و از نگاهش خوندم. بابام هیچ وقت تنهام نمیذاشت. این و میدونم. رویاهای شیشه ایم با دیدنِ اون یکی عمه ام شیکست رو بهم نگاه کرد با لحنی که سعی داشت آروم باشه گفت: تموم شد.
شکستم... نه تنها رویاهام خودم هم با رویاهام شکستم. خیلی زود باور کردم اما نمیخواستم باور کنم دادشم بردم که ببینمش برای آخرین بار اما این برای من کم بود. دلم نمیخواست هیچ وقت آخرین باری در کار باشه. وقتی که دیدمش بدنش هنوز داغ بود. مات فقط برای آخرین بار بوسیدمش و گفتم: خدافظ. اما این تمامِ حرفم نبود تمامِ حرفم گلایه بود. از اون. از اون کسی که رفت، از اولین کسی که تنهام گذاشت. از کسی که هنوز عاشقانه میپرستمش اما هنوز نبخشیدمش.
پاسخ
سپاس شده توسط: ~mehrnaz~


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان راه حل ساده برای مشکلات بزرگ! AsαNα 3 204 ۲۸-۱۰-۹۶، ۰۷:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: دخترشب
Rainbow رازی برای شادی !! صنم بانو 2 246 ۱۴-۰۸-۹۶، ۱۲:۴۹ ب.ظ
آخرین ارسال: taranomi
  برای پیشرفت نیازی به درگیری با دیگران نیست !! خانوم معلم 2 326 ۱۰-۰۷-۹۶، ۰۹:۰۰ ق.ظ
آخرین ارسال: d.ali

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
avaa (۲۲-۰۶-۹۴, ۰۴:۳۴ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان