امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
برای خاموش ترین همبازی کودکیم | binaha
#1
نگاهی به محیط دلگیر و پربغض اطرافش انداخت...با تلخی نفسش رو بیرون فرستاد...بغض گلوش رو آزار میداد ولی...خیلی وقت بود گریه نکرده بود...
چشماشو بست...
-نوبتیم که باشه نوبت کادوی آویده!!!
صدای جیغ و دست و سوت پیچید تو گوشش...خندید...بلند شد و رو به همه گفت-یه چند لحظه صبر کنید!برمیگردم!
سوییچ رو از روی میز چنگ زد ... صدای همهمه میومد...
-به خدا راضی به زحمت نبودیم آوید جان!
خندید...به سورپرایزش خندید...
از جعبه عقب بسته بزرگ رو برداشت...دعا میکرد خفه نشده باشه.. تکونش داد...وینگ خفیفی کرد...سرش رو نزدیک جعبه برد و گفت-میترکونی دیگه مگه نه؟؟
دوباره خندید...به پلیدی و بدذاتیش خندید...به اینکه قرار بود طبق معمول اشکش رو در بیاره خندید....
وارد خونه شد.بازم صدای دست و سوت بلند شد...
-آوید گل کاشته ها!
مامانش اولین نفری بود که فهمید...رنگ از رخش پرید...آوید بازم خندید...دستش رو به ریش نداشتش کشید و چشمکی زد...مادر فقط سر تکون داد...
نگاهش رو دوخت به صورت سفید و لاغرش...داشت میخندید-زحمت کشیدیا!چه بزرگم هست!
قیافه اش رو جدی کرد و گفت-قابل دختر دایی رو نداره!
بسته ی کادو پیچی رو گذاشت جلوش...همه دست میزدن و سوت-باز شود دیده شود....
دعا میکرد قبل از باز شدن به سر و صدا نیفته!چشاش عجیب برق میزدن...زل زد به صورت لاغر و سفیدش...
-دستت درد نکنه پسر عمه!
اینبار پوزخند زد...چقدر پلید بود...
چشماشو بست...میدونست تا چند لحظه ی دیگه صدای...
-واااااااااااااااااااااااا اااااااای
با خنده چشماشو باز کرد....صدای جیغ و داد کل دخترا بلند شده بود....دختر سفید و لاغر روی مبل پشت سرش ولو بود...
پسرای هم صدا میخوندن-آوید....آوید....آوید...
-دوست داریم آوید...عاشقتیم آوید...
مغرورانه خندید...بی توجه به رنگ پریده ی دخترک....به صورتی که سفید تر از همیشه بود...به چشمای آماده برای بارش...
خندید به قیافه ی عبوس بزرگترا!
صدای جیغ دخترا هم بلند شده بود-نکبت!کثیف...لوس!بی نمک...همش مسخره بازی در میاره!یه بار شد کادوی درست و حسابی بدی؟ نامرد!
فقط میخندید...بی توجه به رگبار جملاتی که به طرفش شلیک میشد...
زن دایی خندون اومد...دستی به سرش کشید و گفت-پسرم شوخه!اذیتش نکنید!
بعد سریع گفت-آوید خان....تند این موجود کثیف رو ببر بیرون تا زندگیمو نجس نکرده!
خندون به طرف سگ سیاه و زشت رفت...پشت کله اش رو گرفت و آوردش جلوی صورت دختر دایی-خوشگله؟
بازم یه جیغ و بنفش و رنگش پریده تر-ببرش اونور !
خندید...فکر کرد،چندمین باری بود که میترسوندتش؟یه بار مارمولک مرده گذاشته بود زیر بالشش!یه بار سوسک گذاشته بود تو کشوی لباساش...یه دفعه ملخ مرده گذاشته بود تو کفشش...اینبارم...
سگ رو پرت کرد تو کوچه و گفت-برو حیوون!کارت رو خوب انجام دادی...
بازم خندید....چشماشو باز کرد...
بازم همون محیط دلگیر...بازم یه بغض خفه کننده...چشمایی که منتظر یه تلنگر بودن برای بارش ولی بازم...دوتا نفس عمیق و فرو خوردن بغض...دستش رو کشید روی قبرای سرد...با یه حس تلخ که بی شباهت به عذاب وجدان نبود گفت-ببخش دختر دایی!ببخش منو...ببخش همبازی




پ.ن:کاش یکی بیاد بیدارم کنه
بعد بهم بگه،نترس...یه خوابه...


سید آوید محتشم...
هفدهم فروردین ماه یکهزار و سیصد و نود و دو
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان راه حل ساده برای مشکلات بزرگ! AsαNα 3 208 ۲۸-۱۰-۹۶، ۰۷:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: دخترشب
Rainbow شجاع ترین آدم ها صنم بانو 1 220 ۱۴-۱۰-۹۶، ۰۷:۵۹ ب.ظ
آخرین ارسال: taranomi
Rainbow رازی برای شادی !! صنم بانو 2 254 ۱۴-۰۸-۹۶، ۱۲:۴۹ ب.ظ
آخرین ارسال: taranomi

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان