امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
برای دخترم|sun daughter|
#1
به نام خودت
* * * * * * *

برای دخترم

روی صندلی ننوییِ بلوطی _فندوقی جلو عقب میرم...
نگام به ساعته... هنوز شروع نشده...
صدای تلویزیون روی حداقله ...
چشمم به ارم شبکه سه است،که دستهایی دور گردن م پیچ میخورن ...
صدای نفس های خوابی رو از اتاق میشونم... تیک تاک ساعت هم همینطور...
دستها هنوز دور گردن م پیچیده ... موهای نرم و لختش به گوشم میخوره ...
تند تند نفس میکشه ...
و صداش اروم تو سرم میپیچه...
-بابایـــییییی...
-بله؟
دوباره لبهاشو به گوشم میچسبونه ویواش تو گوشم میگه: بابا جونم...
کتاب و باز روی پاها م میذارم و میگم:جانم؟
لباشو با زبونش خیس میکنه ومیگه: بابایی تو مهسنی؟
خندم میگیره و میگم: من مهندسم بابایی...
با دهنش نفسشو میفرسته بیرون و تو گوشم میگه: بابایی بابای میترا دکتره ... از همونا که امپول میزنن ... ولی مهسنا هم امپول میزنن؟
دستشو میگرم و میارمش جلوی خودم و میگم: مهندس ها نقشه میکشن / خونه میسازن ...
چشماش برقی میزنه و میگه: بابایی یعنی تو میتونی واسه ی شیما یه خونه بسازی؟
بهش با سر میگم اره واون با ذوق دستهاشو میکوبه بهم ... یهو انگشتشو میذاره رو بینی شو میگه:هیس...
میخندم و میگم : چرا یواش حرف میزنی؟
خودشو میندازه تو بغلمو میگه:توهم یواش حرف بزن مامان خوابیده ...
و انگار که یه سوال دیگه تو سرش باشه بهم نگاه میکنه و میگه: بابایی؟
میگم :بله...
خوشش نمیاد و میگه:بابا جونم...
میخندم ومیگم: جونم...
راضی میشه و بالاخره حرفشو میزنه و میگه: بابایی چرا بابای شیما نمیتونه خونه بسازه ولی تو میتونی؟
دستمو تو موهای نرمش میکنم ومیگم:شاید بابای شیما هم مثل بابای میترا دکتر باشه ...
یخرده نگا م میکنه و میره تو فکر...
بعد اخم میکنه و میگه: نه ... بابای میترا خونه میخره ... ولی بابای شیما نه خونه میسازه ... نه خونه میخره ... چرا بابا؟؟؟
میمونم چی جواب بدم ...
میزنم به بیراهه و میگم:بابای شیما چیکار ه است؟
یخرده فکر میکنه و میگه: عمل میکنه ...
لبخندی میزنم ومیگم: خب اون جراحه ...
تو چشام خیره میشه و میگه: نه... من میدونم جراح یعنی چی... ولی وقتی به شیما میگن بابات عمل است اون ناراحت میشه و میگه بابام بنّاست...
مات میمونم و اون میگه: بابا میدونستی بنّا تشدید داره؟ خانم معلممون میگه اگر تو املا تشدید نذاریم 25 صدم ازمون کم میکنه ...
به کتابم نگاه میکنه و حینی که سعی میکنه چند خطشو بخونه اما بخاطر صفحه ی مات و نوشته های زیادش حوصله اش سر میره... سرشو میگیره بالا ومیگه: بابا واسه ی شیما اینا خونه میسازی؟
محکم میگیرمش بغلمو میگم: اره دخترم ... واسشون یه خونه ی خوشگل میسازم ...
میخنده و میگه: بابایی...
نگاش میکنم و میگم: بله ...
با حرص نفسشو میده بیرون و میگه: بابا جونم...
میگم :جونم...
اروم دهنشو به گوشم نزدیک میکنه .... موهاش صورتمو قلقلک میده ... نفسهاش میخوره توگوشم.... اروم میگه: پول میدی برم بستنی بخرم؟
میخندم و اون از رو پام میپره پایین...
دست میکنم تو جیبم تا بهش پول بدم ... اما میبینم جلوم نیست ...
چشمم میفته به عقربه های ساعت ...
مادرم جلوم ایستاده... کتاب تستم رو به روم بازه ...
میگردم دنبال دخترم...
مادرم پوفی از روی حرص میکشه و میگه: تو نشستی پای فوتبال... پسر جون تو مگه کنکور نداری؟برو سر درس ومشقت ... فوتبال همیشه هست!
این بار بدون جنجال بلند میشم... یه دور دیگه چشم میچرخونم... دخترم نیست ... صدای نفس های خانمم نمیاد .. میرم تو اتاقم... یه عالم کتاب بهم نگاه میکنن...
نفس عمیقی میکشم...
باید مهندس بشم... بخاطر دخترمم که شده ... باید برای بابای شیما خونه بسازم!
Sun.R
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان راه حل ساده برای مشکلات بزرگ! AsαNα 3 204 ۲۸-۱۰-۹۶، ۰۷:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: دخترشب
Rainbow رازی برای شادی !! صنم بانو 2 246 ۱۴-۰۸-۹۶، ۱۲:۴۹ ب.ظ
آخرین ارسال: taranomi
  برای پیشرفت نیازی به درگیری با دیگران نیست !! خانوم معلم 2 326 ۱۰-۰۷-۹۶، ۰۹:۰۰ ق.ظ
آخرین ارسال: d.ali

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان