۱۳-۱۲-۹۱، ۰۳:۴۸ ب.ظ
در قوم بنياسرائيل عابد متعبدي بود. شنيد در آن نزديکي، درختي است که مردم به سوي آن ميروند و آن را ميپرستند.
عابد در خشم شد و از بهر خدا و تعصب در دين، تبري برداشت و رفت که آن درخت را از بيخ برکند.
ابليس به صورت آدمي بر او ظاهر گشت و پرسيد: «کجا ميروي؟» عابد گفت: «براي بريدن آن درخت لعنتي که مردم کنار آن رفته و آن را پرستش ميکنند.»
ابليس گفت: «برو به کار عبادتت مشغول باش. تو را چه کار به اين کار؟!» عابد از حرف او عصباني شده و سخت بر او درآويخت و او را بر زمين زد و روي سينهاش نشست! ابليس به او گفت: «دست از من بردار تا تو را سخني نيکو گويم.» عابد دست از وي برداشت.
ابليس گفت: «اين کار، کار پيغمبران است؛ نه تو!» عابد گفت: «من از اين کار بازنميگردم.» دوباره با ابليس دست به يخه شد و او را بر زمين زد.
سومين (بار) ابليس گفت: «اي عابد! تو مردي هستي که مؤونه (= هزينه)ي زندگيات (توسط) مردمان اداره ميشود. اين کار (= بريدن درخت) را به عهدهي ديگران واگذار. من (هم) روزي 2 دينار (= سکهي طلا) بر زير بالين تو ميگذارم که هم هزينهي زندگي خود را تأمين کني و هم به ديگرعابدان بدهي.»
عابد پيش خود فکر کرد و گفت يک دينار آن را خود به کار ميبرم و دينار ديگر را صدقه ميدهم و اين کار، بهتر از برکندن آن درخت است. من که پيغمبر نيستم و بدين کار مأمور نشدهام. دست از او برداشت.
ابليس چند روزي 2 دينار آورده و زير بالين او ميگذاشت. بعد از چند روز، ديگر نيامد. عابد عصباني شد. دوباره تبر برداشت و عازم بريدن درخت گرديد.
باز ابليس جلوش را گرفته و مانع از رفتن او شد. اين دفعه هم، با هم درآويختند. ابليس او را بر زمين زد و بر روي سينهاش نشست! عابد گفت: «چه شد که من دفعهي گذشته، 2 بار تو را بر زمين (زدم)؛ ولي اين بار درمانده شدم (و) تو بر من غلبه کردي؟» ابليس گفت: «آن 2 بار براي خدا بر اين کار اقدام کرده بودي؛ (ولي) اين بار براي دينار! آن 2 بار با اخلاص آمدي و به خاطر حفظ دين خدا خشم گرفتي و خداوند هم تو (را) نيرومند ساخت و مرا بر زمين زدي و اکنون بهر طمع خويش آمدي و از بهر دنيا خشم گرفتي و پيرو هواي نفس خود شدي؛ لذا شکست خوردي.»
عابد در خشم شد و از بهر خدا و تعصب در دين، تبري برداشت و رفت که آن درخت را از بيخ برکند.
ابليس به صورت آدمي بر او ظاهر گشت و پرسيد: «کجا ميروي؟» عابد گفت: «براي بريدن آن درخت لعنتي که مردم کنار آن رفته و آن را پرستش ميکنند.»
ابليس گفت: «برو به کار عبادتت مشغول باش. تو را چه کار به اين کار؟!» عابد از حرف او عصباني شده و سخت بر او درآويخت و او را بر زمين زد و روي سينهاش نشست! ابليس به او گفت: «دست از من بردار تا تو را سخني نيکو گويم.» عابد دست از وي برداشت.
ابليس گفت: «اين کار، کار پيغمبران است؛ نه تو!» عابد گفت: «من از اين کار بازنميگردم.» دوباره با ابليس دست به يخه شد و او را بر زمين زد.
سومين (بار) ابليس گفت: «اي عابد! تو مردي هستي که مؤونه (= هزينه)ي زندگيات (توسط) مردمان اداره ميشود. اين کار (= بريدن درخت) را به عهدهي ديگران واگذار. من (هم) روزي 2 دينار (= سکهي طلا) بر زير بالين تو ميگذارم که هم هزينهي زندگي خود را تأمين کني و هم به ديگرعابدان بدهي.»
عابد پيش خود فکر کرد و گفت يک دينار آن را خود به کار ميبرم و دينار ديگر را صدقه ميدهم و اين کار، بهتر از برکندن آن درخت است. من که پيغمبر نيستم و بدين کار مأمور نشدهام. دست از او برداشت.
ابليس چند روزي 2 دينار آورده و زير بالين او ميگذاشت. بعد از چند روز، ديگر نيامد. عابد عصباني شد. دوباره تبر برداشت و عازم بريدن درخت گرديد.
باز ابليس جلوش را گرفته و مانع از رفتن او شد. اين دفعه هم، با هم درآويختند. ابليس او را بر زمين زد و بر روي سينهاش نشست! عابد گفت: «چه شد که من دفعهي گذشته، 2 بار تو را بر زمين (زدم)؛ ولي اين بار درمانده شدم (و) تو بر من غلبه کردي؟» ابليس گفت: «آن 2 بار براي خدا بر اين کار اقدام کرده بودي؛ (ولي) اين بار براي دينار! آن 2 بار با اخلاص آمدي و به خاطر حفظ دين خدا خشم گرفتي و خداوند هم تو (را) نيرومند ساخت و مرا بر زمين زدي و اکنون بهر طمع خويش آمدي و از بهر دنيا خشم گرفتي و پيرو هواي نفس خود شدي؛ لذا شکست خوردي.»