امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
برگه آرزوها .
#1
Heart 
آن وقت ها مدرسه علوی رفتن مد بود. با کلاسی بود. با هزار زور و امتحان و تست هوش و البته پارتی بازی علی آقا کریمی چپانده شدم آن تو. لای آن همه بچه ای که سلول های خاکستری مغزشان از سوراخ گوش های بلبلی اشان سر ریز می کرد. لای آن همه بچه ای که توی خانه شان کومودور داشتند، ساعت ماشین حساب دار می بستند و سرویس می برد و می آوردشان. من اما، همیشه توی ایستگاه اتوبوس سه راه امین حضور، چشم انتظار اتوبوسی می نشستم که راننده اش موقع سوار شدن می گفت: بلیط نداری سوار نشو! و من همیشه بلیط داشتم. یک بلیط پنج تومانی که لای انگشتان عرق کرده ام، مچاله شده بود.


جای من مدرسه علوی نبود. اسم من را باید توی یکی از همان دبستان های شوش- مولوی می نوشتند. همانجا که اگر توی خط نمی ایستادی، ترکه آلبالوی آقای رحیمی پشت ران های لاغرت را خط می انداخت. نه اینکه بروم توی مدرسه ای که روانشناس دارد، آدم حسابی دارد، معاون فلان دارد و مسئول بیسار دارد. آخر من چه می دانستم هر چیزی که جلویم می گذارند، پس فردا آتو می شود. من فقط یک بچه بودم. بچه ای که حسرت داشت. بچه ای که نمی دانست توی برگه آرزوها باید چه بنویسد. بچه ای که نمی دانست گول حرف بزرگ تر ها را نباید بخورد. من گول خوردم. بازی ام دادند. گفتند هر چه آرزو داری توی این برگه بنویس. خیالت هم راحت، دست کسی به آرزوهایت نمی رسد.


من پینوکیو بودم. زود خر می شدم. خر شدم و نوشتم "من آرزو دارم یک دوچرخه قرمز داشته باشم تا حداقل از مدرسه تا خانه را پا بزنم و پول بلیط اتوبوس را از بوفه مدرسه ساندویچ کالباس بخرم" چه میدانستم بقیه می نویسند آرزویشان سلامتی پدر و مادر است. کف دستم را که بو نکرده بودم. فردای آن روز پدرم را خواستند مدرسه و برگه آرزوهایم را گذاشتند کف دستش. شبش یک دوچرخه قرمز دست دوم توی حیاط خانه قدیمی مان بود و پدری که توی اتاق رژه می رفت و زیر لب می گفت: همه بچه ها آرزوی سلامتی پدر مادرشون رو دارن. اون وقت توله ما ....


دو چرخه ام را صبح یک روز جمعه و درست آن موقعی که سرم را کرده بودم توی پنجره نانوایی بربری که بگویم "آقا دو تا نان خاشخاشی لطفا" دزد برد. بدون اینکه بداند، همه آرزوهای پسرک جنوب شهری را ربوده است. بدون اینکه بداند این فقط یک دوچرخه نبود. سلامتی پدر و مادر بوده


از آن روز دیگر سوار هیچ دو چرخه ای نشدم. به هیچ اتوبوسی بلیط ندادم و هر روز و هر شب به این فکر می کردم که اگر توی برگه آرزوها می نوشتم سلامتی پدر و مادرم لا اقل این ها را دزد نمی برد. با اینکه مادرم را قبل از این ها خدا برده بود.


مرتضی برزگر
"مهربانی" مهمترین اصل "انسانیت" است .
اگر کسی از من کمک بخواهد یعنی من هنوز روی
زمین ارزش دارم.
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  حکایت جالب از برگه های امتحان sadaf 2 270 ۱۸-۰۸-۹۳، ۰۳:۳۳ ب.ظ
آخرین ارسال: *setare*
  درخت آرزوها ستاره شب 0 379 ۰۳-۱۰-۹۱، ۱۲:۲۱ ق.ظ
آخرین ارسال: ستاره شب

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
خانوم معلم (۲۳-۰۶-۹۵, ۰۷:۳۶ ب.ظ)، ثـمین (۲۲-۰۶-۹۵, ۰۹:۰۴ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان