۱۷-۱۱-۹۶، ۰۹:۵۷ ق.ظ
روزنامه قانون: فاطمه صدايي بسيار گيرا و آرام دارد، بغض كه ميكند، صدايش بي جان ميشود، خش غمناكي بر تار موسيقي كلامش نمايان ميشود، از پشت برقع سياهي كه بر چهره دارد، مستقيم به چشمانم نگاه ميكند و به آرامي ميگويد« نمي دانم چرا قرباني شدم، همه زندگي من تباه شد. ترم آخر دانشگاه بودم، قرار بود لباس عروس بپوشم،صاحب خانه و كاشانهاي بشم، مادر بشم و هزاران آرزوي ديگر اما در سياه چاله اي افتادهام و درماني براي اين درد بيكران من نيست». «نامزدم هر روز خانه ما بود اما الان شايد ماهي يكبار بياید و سريع هم ميرود، زنگ كه ميزنم ميگوید حوصله ندارم. ديگرهيچ چیز مثل قبل از اسيد پاشي نيست». پدراشك هايش را پاك ميكند و صبحت هاي دخترش را ادامه ميدهد:«كاش روي صورت من اسيد پاشيده شده بود، من عمرم را كردم اما فاطمه فقط 23 سال داشت و تازه اول راه بود».
يكسال از آن روز شوم گذشته است، ضارب همچنان در زندان است و فاطمه بينايي يك چشم، شنوايي يك گوشو زيبايي چهره خود را از دست داده است. روزهاي سختي است، با برقع از خانه بيرون ميرود تا از نگاههاي كنجكاو مردم دور بماند.سرش همچنان پايين است، گويي از نگاه مستقيم به چشمان ما گريزان است، نميخواهد دردهايش را چشمانش فرياد كنند و به آرامي فقط ميگويد: «با اينكه براي فرار از نگاه هاي مردم با بُرقه از خانه خارج ميشم اما بارها براي داشتن اين پوشش مورد آزار كلامي مردان قرار گرفتم. بارها تمسخر شدم و برخي با جملات تحقيرآميز من را مورد خطاب قرار ميدهند».
فاطمه سرد و بيروح ميشود وقتي به زندگي يك سال گذشته خود نگاه ميكند، گويي قرار نيست نوري بدرخشد و پرده از تاريكي چشمانش بردارد. ماهها از درس و دانشگاه دور بوده و به تازگي تصميم گرفته دانشگاه را تمام كند تا شايد اينگونه بتواند با جامعه آشتي كند، جامعهاي كه او را با چهرهاش قضاوت ميكند و برخلاف وظيفهاي كه دارد اگر يار نيست، باري مي شود بر پيكر ضعيف دختري كه حتي نميداند دليل قرباني شدنش چه بوده است.
صبحي به تاريكي سياهترين شب سال
صبح حادثه از يك شب نشيني كوچك و خانوادگي شروع شد. عروس خانواده به بهانه بيماري فرزند بزرگتر و ضرورت مراجعه به پزشك براي درمان، از فاطمه ميخواهد شب را در خانه برادر بماند تا صبح مراقب نوزاد 6 ماهه اش باشد.
«همهچيز طبيعي بود. شام خورديم عكسهاي تولدم را با يكديگر ديديم، بههيچوجه رفتار بدي نداشت، ما با هم خوب بوديم،با برادرم نيز خوب بود، مشكلي نداشتند جز اينكه برادرم به تازگي بيكار شده بود». فاطمه همچنان با بهت از شب حادثه حرف ميزند. «صبح بعد از رفتن برادرم، زنداداشم اومد و دختر كوچكش را در آغوش من گذاشت تا مراقبش باشم و رفت.من خواب بودم كه بهيكباره احساس خفگي كردم. فردي كاپشنپوش كه چهره اش زير كلاه پنهان شده بود، سعي داشت مرا خفه كند. در ميان تقلاي من براي رهايي، چشمان عروسمان را تشخيص دادم و گفتم زن داداش چيكار ميكني؟ او نيز بلافاصله ليواني كه از اسيد پر كرده بود، روي من پاشيد. نميدانستم اسيد است فكر كردم آب جوش روي صورتم ريخته، فرياد زدم.كمك خواستم، جايي را نميديدم، فقط مي دويدم و كمك ميخواستم تا اينكه در راه پله ساختمان از حال رفتم ».
زخم بر روح پدر
پدرتمام مدت بيتاب است، توان تمركز ندارد، از بحثي به بحث ديگر ميرود، او بيش از دخترش روحش زخم خورده، به يكباره ياد دوران جواني خود مي افتد و ميگويد«24 سال است چشم خود را در جبهه از دست دادهام، حالا دختر 23 ساله من نابينا شده،از دار دنيا نيز چيزي ندارم كه خرج سلامتياش كنم، جانبازم،بازنشستهام، پسرم بيكار است، هزينههاي درمان بالاست، ناتوانم و نميدانم چه بايد بكنم!».
پدردوباره ياد روز حادثه مي افتد:«ساعت هنوز 9 نشده بود، همسايهها زنگ زده و به ما اطلاع دادند، باور نكردم گوشي را قطع كردم، دوباره زنگ زدند نميتواستم باور كنم ، با مادرش سراسيمه رفتيم، وقتي رسيدم به پليس و اورژانس زنگ زدم. نميدانستيم چه بايد كنيم، چهره دخترم سرخ شده بود، وقتي رسيديم بيمارستان، صورتش متورم وكم كم از هم پاشيد. ديگر نميشد به چهرهاش نگاه كرد. فاطمه نابود شد.دخترم خيلي زيبا بود».
فاطمه سرد و بيروح ميشود وقتي به زندگي يك سال گذشته خود نگاه ميكند، گويي قرار نيست نوري بدرخشد و پرده از تاريكي چشمانش بردارد. ماهها از درس و دانشگاه دور بوده و به تازگي تصميم گرفته دانشگاه را تمام كند تا شايد اينگونه بتواند با جامعه آشتي كند، جامعهاي كه او را با چهرهاش قضاوت ميكند و برخلاف وظيفهاي كه دارد اگر يار نيست، باري مي شود بر پيكر ضعيف دختري كه حتي نميداند دليل قرباني شدنش چه بوده است.
صبحي به تاريكي سياهترين شب سال
صبح حادثه از يك شب نشيني كوچك و خانوادگي شروع شد. عروس خانواده به بهانه بيماري فرزند بزرگتر و ضرورت مراجعه به پزشك براي درمان، از فاطمه ميخواهد شب را در خانه برادر بماند تا صبح مراقب نوزاد 6 ماهه اش باشد.
«همهچيز طبيعي بود. شام خورديم عكسهاي تولدم را با يكديگر ديديم، بههيچوجه رفتار بدي نداشت، ما با هم خوب بوديم،با برادرم نيز خوب بود، مشكلي نداشتند جز اينكه برادرم به تازگي بيكار شده بود». فاطمه همچنان با بهت از شب حادثه حرف ميزند. «صبح بعد از رفتن برادرم، زنداداشم اومد و دختر كوچكش را در آغوش من گذاشت تا مراقبش باشم و رفت.من خواب بودم كه بهيكباره احساس خفگي كردم. فردي كاپشنپوش كه چهره اش زير كلاه پنهان شده بود، سعي داشت مرا خفه كند. در ميان تقلاي من براي رهايي، چشمان عروسمان را تشخيص دادم و گفتم زن داداش چيكار ميكني؟ او نيز بلافاصله ليواني كه از اسيد پر كرده بود، روي من پاشيد. نميدانستم اسيد است فكر كردم آب جوش روي صورتم ريخته، فرياد زدم.كمك خواستم، جايي را نميديدم، فقط مي دويدم و كمك ميخواستم تا اينكه در راه پله ساختمان از حال رفتم ».
زخم بر روح پدر
پدرتمام مدت بيتاب است، توان تمركز ندارد، از بحثي به بحث ديگر ميرود، او بيش از دخترش روحش زخم خورده، به يكباره ياد دوران جواني خود مي افتد و ميگويد«24 سال است چشم خود را در جبهه از دست دادهام، حالا دختر 23 ساله من نابينا شده،از دار دنيا نيز چيزي ندارم كه خرج سلامتياش كنم، جانبازم،بازنشستهام، پسرم بيكار است، هزينههاي درمان بالاست، ناتوانم و نميدانم چه بايد بكنم!».
پدردوباره ياد روز حادثه مي افتد:«ساعت هنوز 9 نشده بود، همسايهها زنگ زده و به ما اطلاع دادند، باور نكردم گوشي را قطع كردم، دوباره زنگ زدند نميتواستم باور كنم ، با مادرش سراسيمه رفتيم، وقتي رسيدم به پليس و اورژانس زنگ زدم. نميدانستيم چه بايد كنيم، چهره دخترم سرخ شده بود، وقتي رسيديم بيمارستان، صورتش متورم وكم كم از هم پاشيد. ديگر نميشد به چهرهاش نگاه كرد. فاطمه نابود شد.دخترم خيلي زيبا بود».
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !