امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
بیا خاطره تعریف کنیم دور هم...
#1
روزبدنیا اومدن که مادرم واسم تعریف کرد قشنگ ترین خاطرس برام
میگفت اون شب پدرمو وخالم بالباس بیرون خوابیدن از استرس
تا اینکه نصفه شب مادرمو میبرن بیمارستان
مادرم میگفت وقتی ازماشین پیاده شد تا کمک خالم بره سمت پله های بیمارستان
بارون ریزی توی صورتش می بارید که درد و التهابش رو کم میکرد
الان من عاشق بارونم...
شنیدن داستان تولدم قشنگترین خاطره زندگیمه
هنوزم بعضی وقتی به مادرم میگم برام تعریف کنه
من 9 اردیبهشت چهارشنبه ساعت 6صبح به دنیا اومدم
و بیدار شدن ساعت 6 الان سخت ترین کار دنیا هست برام




سپاس+خاطره فراموش نشهgggb
الکی الکی هم که شده شاد باش تا راستی راستی باورت بشه و زندگیت پر از شادی بشه
مخصوص امضا و آواتار دوستانی که شورغم رو درآوردن
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
قشنگترین خاطره ام برمیگرده به دوماه پیش، وقتیكه مادر كسی كه من یك سال و نیم عاشقش بودم ،به خونمون كه شمارشو از دخترعموم گرفته بود زنگ زد تا برای مراسم خاستگاری با مامانم هماهنگ كنه ،اولش كه مامانم بهم گفت قراره برام خاستگار بیاد بس كه جیغ و داد كردم گفت باشه اگه نمیخوایش الان زنگ میزنم به خانم مظاهری میگم باباش مخالفت كرده فعلا نمیخواد شوهرش بده ، اما همين كه فامیلشو از دهن مامانم شنیدم يهو پریدم رو تلفن و به مامان گفتم حالا بذار بیان بنده خداها ،زشته اول قبول كنیم بعد بگیم نه ما پشیمون شدیم نیاین
خلاصه اونروز يه كتك مفصل از مامی خوردم.
الانم دوهفته اس باهم نامزد كردیم و آخرای فروردین عقدمونه :-)
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگیست چه باشی چه نباشی...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
اين يکى از خاطرات بانمکمه. يه روز که رفته بودم باشگاه( باشگاه ورزشى بسکتبال) با بچه ها مشغول تمرين بوديم. بعد مثل اينکه بچه ها يادشون رفته بود در رو ببندن، يه پسره اومده بود تو. منم همون نفر اولى بودم که جلوش سبز شدم. حالا حول کرده بودم. نمى دونستم کجا رو بپوشونم. تاپ و شلوارک تنم بود. نمى دونم چرا اون لحظه فقط به فکر اين افتادم که موهامو بپوشونم.خخخ. تاپمو از پشت کشيدم رو سرم. جيغم کشيدم بنفش. پسره بدبخت هم مونده بود. همونجا خشکش زده بود. فکر کرده بود ساعت تمرين پسراست که اومده بود داخل. خلاصه بعد از اين اتفاق. هميشه دوستام بهم مى خنديدن و مى گفتن موهاتو کسى نبينه.خخخ.asna
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
*صنم* dateline='[url=tel:1490259549' نوشته: 1490259549[/url]']
اين يکى از خاطرات بانمکمه. يه روز که رفته بودم باشگاه( باشگاه ورزشى بسکتبال) با بچه ها مشغول تمرين بوديم. بعد مثل اينکه بچه ها يادشون رفته بود در رو ببندن، يه پسره اومده بود تو. منم همون نفر اولى بودم که جلوش سبز شدم. حالا حول کرده بودم. نمى دونستم کجا رو بپوشونم. تاپ و شلوارک تنم بود. نمى دونم چرا اون لحظه فقط به فکر اين افتادم که موهامو بپوشونم.خخخ. تاپمو از پشت کشيدم رو سرم. جيغم کشيدم بنفش. پسره بدبخت هم مونده بود. همونجا خشکش زده بود. فکر کرده بود ساعت تمرين پسراست که اومده بود داخل. خلاصه بعد از اين اتفاق. هميشه دوستام بهم مى خنديدن و مى گفتن موهاتو کسى نبينه.خخخ.asna
عجب حجاب سفت و سختى رو رعايت كردى،بعدش تا چن روز قرمز بودى ؟asna
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
(۰۳-۰۱-۹۶، ۰۱:۳۲ ب.ظ)دخترعلى نوشته:
*صنم* dateline='[url=tel:1490259549' نوشته: 1490259549[/url]']
اين يکى از خاطرات بانمکمه. يه روز که رفته بودم باشگاه( باشگاه ورزشى بسکتبال) با بچه ها مشغول تمرين بوديم. بعد مثل اينکه بچه ها يادشون رفته بود در رو ببندن، يه پسره اومده بود تو. منم همون نفر اولى بودم که جلوش سبز شدم. حالا حول کرده بودم. نمى دونستم کجا رو بپوشونم. تاپ و شلوارک تنم بود. نمى دونم چرا اون لحظه فقط به فکر اين افتادم که موهامو بپوشونم.خخخ. تاپمو از پشت کشيدم رو سرم. جيغم کشيدم بنفش. پسره بدبخت هم مونده بود. همونجا خشکش زده بود. فکر کرده بود ساعت تمرين پسراست که اومده بود داخل. خلاصه بعد از اين اتفاق. هميشه دوستام بهم مى خنديدن و مى گفتن موهاتو کسى نبينه.خخخ.asna
عجب حجاب سفت و سختى رو رعايت كردى،بعدش تا چن روز قرمز بودى ؟asna
عزيزم کارم از قرمز گذشته بود. مى دونى واسه چى؟؟
آخه اون پسره رو يه روز در ميون که کلاس بسکتبال داشتم دم در باشگاه مى ديدم.خخخ
آخه بعد از ما اونا تمرين داشتن.خخخ
ينى همش مى ديدمش، اونم لبخند ژکوند تحويلم مى داد.خخخasna
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
بچه ها ببخشين ،خوبه از خاطرات خودتون بگين نه از خاطرات مجريان تلويزيون يا نوشته ى كاربراى ديگه
شايد از دستم ناراحت شيد،اين بهتره تا اينكه با گذشت زمان سوژه ى خنده بشين.
دربخش خاطره بارها با اين موضوع برخورد كردم يا تو قسمت پرسشها .
نكنين اين كارو زشته .
يه خاطره ى ساده از خودتون صدها برابر ارزشمندتر از نقل خاطرات ديگرانه.
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
(۱۹-۰۱-۹۶، ۰۸:۱۷ ب.ظ)دخترعلى نوشته: بچه ها ببخشين ،خوبه از خاطرات خودتون بگين نه از خاطرات مجريان تلويزيون يا نوشته ى كاربراى ديگه
شايد از دستم ناراحت شيد،اين بهتره تا اينكه با گذشت زمان سوژه ى خنده بشين.
دربخش خاطره بارها با اين موضوع برخورد كردم يا تو قسمت پرسشها .
نكنين اين كارو زشته .
يه خاطره ى ساده از خودتون صدها برابر ارزشمندتر از نقل خاطرات ديگرانه.

فاطمه جان شاید تشابه خاطره باشه مثلا این اتفاقی كه برای صنم تو ورزشگاه افتاده مشابهش برای منم شده
البته شایدم حق باتو باشه
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگیست چه باشی چه نباشی...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
یه چندباری هوس کردم چادر بپوشم.. البته هوس الکی هم نبود ناگفته نماند رفقا هم گفته بودن بیشتر از مانتو بهت میاد..
خلاصه ماهم کلا فاز ثابتی نداریم. یه روز با چندتا از دوستام برای خرید رفتیم بیرون همون روزی بود ک ما چادرمون رو پوشیدیم و.. dfgh
مقصدمون یه مرکز خرید بزرگ چندتا خیابون جلوتر بود.. برخورد کردم ب یکی از پسرای فامیل و خلاصه سلام و احوال پرسی که خوبید و خانواده خوبن و این حرفا...
این اقا پسر هم خدا قربونش برم کلا واسه خنده و مسخره کردن دیگران خلقش کرده..
خلاصه دو دیقه صحبتمون ک تموم شد یه نفس راحتی کشیدم ک جلوی این ادمی ک دنبال سوژه ست سوتی ندادم.. اما افسوس..

خوشحالیم زیاد دوومی نداشت
هنوز زیاد از این بنده خدا دور نشده بودم اومدم از جدول خیابون رد بشم با مخ خوردم زمین. صرفا بخاطر اینکه چادر پیچید تو دست و پام.
dfghب طرز فجیحی میخندید.. حالا دوستای منم جای اینکه کمکم کنن وایساده بودن میخندیدن.. واقعا بد خورده بودم زمین مچ پام چنان درد میکرد ک ضعفم میرفت.. اخرش تازه ب خودشون اومدن پسره اومد سمتون گفت میخوای کمکت کنم گفتم لازم نکرده شما بخند. موقع خنده ی ماهم میرسه اونم برداشت گفت میخواستی جو نگیرتت چادر بپوشی dfgh
ی اخمی کردم دیگه هیچی نگفتم چی داشتم بگم dfgh
با دوستامم ی دعوای حسابی کردم.. بی مروتا.. dfgh
مگر دل بستن همین نیست؟که دلت را به روی عالم و آدم ببندی؟ :)
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
تو دوران نوجوانى اگه دست نامحرمى تصادفى به چادرم هم مى خورد ،چادرمو فورى مى شستم.
يه روز سوار اتوبوس شدم و روى صندلى پشت در انتهايى نشستم.
يه اقاى مسنى اومد و كنار در ايستاد و دستشو تو چارچوب در گذاشت .كمى شلوغ شد و حواسش رفت به جلو.
منم با استرس چشمم به در اتوبوس و دست اون بود.
فكر مى كردم دستشو برميداره ديگه.
اتوبو س حركت كرد و صداى حركت در چشممو خيره ى دستى كرد كه هنوز همونجا بود.
ضربه ى دست من همان و بسته شدن در اتوبوس همان.
مرد بيچاره تازه فهميد چه خطرى رد شد.يه لبخند گيج و گنده زد و منم سرى تكون دادم .حتى يادم رفت خونه رسيدم بايد چادرمو بشورم.شايد هم دستمو.
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
این خاطره برای دوم دبیرستانمه
یه دبیر ریاضی داشتیم خانوم بود با منم به شدت لج بود یه بار از یکی از راه حلای معلم خصوصیم یکی از سوالاتش و حل کردم جوابشم درست بود و کامل
این خانومم سوال همون نمره رو کم کرد نامرد برای اینکه از راه حل خودش حل نکردم
منم که بدجور ازش شاکی بودم به شدتم سرتق و کله شق ساعت ورزش هرچهار چرخشو پنچر کردم مدیرم فهمید زنگ زد به بابام
بابامم قربونش برم طرف منو گرفت با معلمه افتاد تو بحث که چرا نمره بچمو کم کردی خوب کرد پنچر کرد و بازم میکنه.خخخ
منم سه روز از مدرسه اخراج شدم فقط بخاطر حرفای بابام[عکس: asna.gif]
برای هر دردی دو درمان است:

سکوت و زمان
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Tongue جرئت داری بیا و ماشینتو بگو elena.r 36 1,421 ۲۴-۰۶-۹۴، ۰۹:۱۷ ب.ظ
آخرین ارسال: heliia
  فرض کن تو خونه تنهای تنهایی که یه دفعه...(بیا وجواب بده...) mahsa.b 8 376 ۰۸-۰۴-۹۴، ۰۲:۴۳ ق.ظ
آخرین ارسال: raha..79
  با کدوم دوره بیشتر خاطره داری؟؟؟ ملکه برفی 20 900 ۱۸-۰۱-۹۴، ۰۶:۲۳ ب.ظ
آخرین ارسال: Amir Mahdi

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
28 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
sadaf (۲۰-۰۳-۹۶, ۰۲:۴۱ ب.ظ)، ملکه برفی (۲۸-۰۶-۹۶, ۰۹:۳۵ ب.ظ)، نويد (۲۰-۰۳-۹۶, ۰۴:۲۳ ب.ظ)، Mahdiye (۱۹-۰۱-۹۶, ۰۷:۴۹ ب.ظ)، *گیسو* (۲۱-۰۳-۹۶, ۰۷:۲۴ ب.ظ)، barooni (۲۱-۰۴-۹۶, ۰۹:۱۸ ب.ظ)، صنم بانو (۲۲-۰۳-۹۶, ۰۷:۲۶ ق.ظ)، ثـمین (۲۰-۰۳-۹۶, ۰۱:۲۶ ب.ظ)، AsαNα (۰۳-۰۱-۹۶, ۰۹:۲۷ ب.ظ)، NARCISSUS.97 (۲۳-۰۱-۹۶, ۰۴:۰۷ ب.ظ)، d.ali (۲۳-۰۳-۹۶, ۰۱:۴۹ ق.ظ)، .AtenA. (۲۵-۰۳-۹۶, ۰۷:۱۰ ب.ظ)، دختربهار (۲۲-۰۱-۹۶, ۱۲:۲۲ ب.ظ)، Land star (۰۳-۰۱-۹۶, ۰۷:۱۰ ب.ظ)، ستاره ی احساس (۲۲-۰۱-۹۶, ۱۲:۱۴ ب.ظ)، salina (۲۲-۰۱-۹۶, ۰۱:۱۵ ب.ظ)، "Ava" (۲۳-۰۱-۹۶, ۰۲:۵۹ ب.ظ)، ♥هستی♥ (۱۹-۰۱-۹۶, ۰۷:۵۶ ب.ظ)، Elesa (۲۶-۰۳-۹۶, ۱۲:۰۰ ق.ظ)، »L@ntern Moon« (۱۴-۰۱-۹۶, ۰۳:۲۷ ب.ظ)، دلسا موسوی (۰۴-۰۱-۹۶, ۰۲:۰۹ ق.ظ)، taranomi (۲۳-۰۳-۹۶, ۰۳:۵۸ ب.ظ)، maTisA (۲۵-۰۳-۹۶, ۰۶:۴۴ ق.ظ)، هاجر (۲۱-۰۳-۹۶, ۰۳:۴۶ ق.ظ)، بهار قربانی (۲۰-۰۳-۹۶, ۰۱:۱۲ ب.ظ)، Fahimeh.a (۱۴-۱۰-۹۶, ۱۰:۱۹ ق.ظ)، نیـایــش (۱۱-۰۶-۹۷, ۰۲:۳۵ ب.ظ)، rahel mohammadi (۱۸-۰۸-۹۷, ۰۹:۱۱ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان