امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
بیوگرافی كامل انوره دو بالزاك
#1
همانطور كه در آغاز فصل مربوط به «جنگ و صلح» درمیان تمام رمان نویسان بزرگ كه با آثار خود گنجینه های معنوی جهان را غنی كرده اند ، به عقیده من بالزاك از همه بزرگتر است . او نبوغ داشت . نویسندگانی هستند كه به قدرت یك یا دو كتاب خود به شهرت رسیده اند؛ گاهی به این سبب كه از مطالب فراوانی كه نوشته اند ، تنها یك تكه ، ارزش جاویدان یافته است ؛ گاهی به این دلیل كه الهام آنها كه زاییدة یك تجربه استثنایی ، یاناشی از خصوصیت خلق و خوی نویسنده بوده فقط به درد نوشتن یك كتاب كم صفحه می خورده است . پرباری بالزاك ، شگفت انگیز بود. میدان عمل او ، تمامی پهنه حیات عصر او بود و چشم انداز وی ، به وسعت مرزهای كشورش. اطلاعات او درباره انسانها وسیع بود ، ولی در بعضی زمینه ها ، این اطلاعات به اندازه آگاهی دقیقی نبود كه از زمینه های دیگر داشت . بالزاك ، طبقه متوسط جامعه: پزشكان، وكلای دادگستری، منشیها، روزنامه نویسها، دكاندارها و كشیشان روستاها را بهتر از دنیاز بزرگ و بهتر از جهان كارگران شهری و دنیای كشاورزان می شناخت . بالزاك مرد بسیار جالب توجهی نبوده است . د رخصوصیات روحی و فكری و اخلاقی او ، مسائل بغرنج بزرگ ، تضادهای حیرت انگیز و نكته های پیچیدة باریك ، وجود نداشت. در واقع ، خفایای ضمیر بالزاك تا اندازه ای هویدا بود؛ عقاید و نظریات او پیش پا افتاده و سطحی است . ولی قدرت آفرینشی داشت كه خارق العاده بود. شبیه یكی از قوای طبیعت بودمثلا، چون رودی سركش خروشانی بوید كه از كرانه های خود طغیان كند و هر چه در برابر اوست باخود ببرد، ویا چون تند بادی بود كه با خشم و غوغا بر دشتهای آرام و یا د رخیابانهای شهرهای پر جمعیت بوزد.

استعداد برجسته بالزاك ، به عنوان یك نقاش اجتماع ، نه تنها ای بود كه مردم را از لحاظ روابطی كه بایكدیگر دارند تصویر كند بلكه مخصوصا مردم را از نظر روابطی كه با دنیا دارند ، تصویر نماید، دنیایی كه در آن زندگی میكنند.

اگر بالزاك را در سی و دو سه سالگی زمانی كه در كارهای خود موفق و فیروز بود می دیدید ، باچنین مردی روبرو می شدید :‌آدم كوتاه قدی كه پیكرش بالنسبه چاق و شانه هایش نیرومند وسینه اش ستبر بود، بطوری كه كوتاهی قامت او نظر شما را جلب نمی كرد. گردن ی چون گردن یك گاو نر داشت و سفیدی گردن و سرخی صورتش متباین می نمود . لبهایش كلفت و متبسم وقرمز بود، این قرمزی طوری بود كه به چشم می خورد. بینی چهار گوش ومنخرینی گشاده داشت.پیشانیش سفید و بلند موی، سرش انبوه و سیاه بود. موهایش چون یال شیر ، به پشت سر ریخته بود. چشمی میشی او با خالهای طلایی رنگ ،‌حیات و روشنی و جاذبه ای داشت كه خارق العاده بود . چشمهایش ، این واقعیت را كه قالب صورت او نامنظم و معمولی بود ، می پوشانید. بیانش نشاط انگیز ، بی پرده وناشی از خوشخویی و خوش طبعی بود . نیروی حیاتی او آنقدر زیاد بود كه كافی بود در حضور وی باشید تا احساس شادی و نشاط كنید . بعد ، از زیبایی دستهای او حیرت می كردید . بالزاك به دستهای خود بسیار می بالید . دستهای او ، شبیه دستهای یك اسقف،‌كوچك ، سفید . گوشتالو و ناخنهایش گلی رنگ بود. اگر در شب به او برمی خوردید ،‌می دیدید كت آبیرنگی با دگمه های طلا به تن دارد ،‌شلوار مشكی ، جلیقه سفید ،‌جورابهای سیاه ابریشمی نقش و نگاردار ، كفش «ورنی» پیراهن سفید قشنگو دستكشهای زرد، پوشیده است. ولی اگر در ساعات روز او را می دیدید ،‌تعجب می كردید . زیرا:كت كهنه نخ نمایی به تن و كلاه مندرس قناسی به سر داشت و شلوارش گل آلود و كفشش كثیف بود.

معاصران بالزاك ، همه می گویند كه او در این زمان، ساده و بی تزویر، كودك صفت و مهربان وخوش مشرب بود. ژرژساند گفته است: كه بالزاك تا حد خاكساری صمیمی وبیریا و تا سرحد لاف و گزاف مغروربود. به خود اطمینان داشت ، دست و دل باز بود ، آدمی بسیار خوب وسخت دم دمی مزاج ، الكی خوش ، د ركار بی اعتدال و در شهوات دیگر معتدل بود. هم واقعبین و هم خیال پرداز بود ، هم زود باور و هم شكاك بود ،‌وجود معمایی و خصایصی متضاد داشت.

اسم حقیقی رمان نویس ، «بالسا» بود و اجداد او كارگران كشاورز بودند ؛ ولی پدرش كه وكیل عدلیه حقه بازی بود و پس از انقلاب سری توی سرها در آورده بود ،‌نام خود را به «بالزاك» تغییر داد . پدر بالزاك با دختر پولداری ازدواج كردو «اونوره» كه در میان چهار بچه او بزرگترین آنها بود ، در سال 1799 در شهر «تور» به دنیا آمد. پدر اونوره در «تور» مدیر بیمارستان شهر بود . بالزاك ،پس از آنكه چند سال در مدرسه درس خواند ، و شاگرد بدو تنبلی بود، در این وقت به پاریس نقل مكان كرده بود . ولی سه سال بعد ، پس از آنكه اونوره در امتحانات قبول شد ،‌وقتی به او پیشنهاد شدكه وكالت را حرفه خود سازد عصیان كرد . او می خواست نویسنده شود . مشاجرات خانوادگی سختی در گرفت . بالاخره ، باوجود مخالفت مداوم مادرش ، كه زنی سختگیر و حسابگر بود و بالزاك هیچ وقت او را دوست نداشت ، پدرش تا این حد تسلیم شد كه به او فرصت و مجالی برای نویسنددگی بدهد . قرار شد انوره با مستمری بخورونمیری زندگی مستقلی داشته باشد و بخت خود را بیازماید.

بالزاك اولین كاری كه كرد این بود كه یك تراژدی درباره كرامول نوشت. اونوره این تراژدی را برای افراد خانواده خود كه به قصد شنیده آن جمع شده بودند ، خواند . اعضای خانواده ، یكزبان گفتند كه چیز مزخرفیست .بعد تراژدی را برای پروفسوری فرستادند. فتوای پروفسور این بود كه نویسنده هر كار دیگری كه دلش بخواهد می تواند بكند ، جز نویسندگی. بالزاك خشمگین و نومید ، تصمیم گرفت ،حالا كه نمی تواند یك شاعر تراژیك باشد یك رمان نویس بشود ، و دو سه رمان كه از والتر اسكات ، آن رادكلیف و بایرون الهام گرفته بود ، نوشت ، ولی خانواده او به این نتیجه رسیده بود كه این تجربه باناكامی روبرو شده است و به همین جهت به او امر كردند كه با اولین دلیجان ، برگردد.بالزاك پیر ، بازنشسته شده بود و خانواده او در دهی به نام «ویل پاریزیس» كه با پاریس فاصله ای نداشت ، زندگی می كردند . یكی از دوستان اونوره، یك نویسنده بازاری ، در آنجا به دیدن او می آمد و او بالزاك را تشویق كرد كه رمان دیگری بنویسد. بالزاك شروع به كار كرد. بدینسان رمان های بسیار كه فقط برای نان در آوردن نوشته می شد ،‌به بازار آمد . این كتابها را بالزاك با یك اسم مستعار ، گاهی به تنهایی و گاهی با همكاری دیگران ، می نوشت . هیچ كس نمی داند كه در فاصله 1821 تا 1825 چند كتاب منتشر كرد . بعضی از مطلعین ، ادعا می كنند تا پنجاه جلد . اكثر این رمانها تاریخی بود برای اینكه آن روزها والتر اسكات در اوج شهرت خود بود و بالزاك داستانها را طوری می نوشت كه از سبك «خیالی» او استفاده پولی بكند. به این معنی : به او آموخت برای اینكه توجه خواننده را جلب كند، باید در داستان ، حوادث سریع پی در پی به وجود آورد؛و نیز به او یاد داد كه گفتگو كردن درباره مطالبی كه مردم برای آنها اهمیت درجه اول قائلند: عشق ، ثروت، شرف وزندگانی ، نكته بسیار مهمیست . شاید این نكته را كه تمایلات خود او هم به او القاء می كرد ، به وی آموخت كه نویسنده برای آنكه آثارش را مردم بخوانند باید به احساسات تند توجه كند. احساسات تند ، ممكن است پست ، ناچیز ، یا غیر طبیعی باشد لیكن اگر سخت سركش و نیرومند باشد ، در آن علائمی از عظمت و بزرگی می توان یافت.

بالزاك وقتی با خانواده خود در «ویل پاریزیس» زندگی می كرد، با یكی از همسایه ها، خانمی به اسم مادام دوبرنی آشنا شد. او دختر یك موسیقیدان آلمانی بود . پدرش در خدمت «ماری آنتوانت» و خودش یكی از ندیمه های او بود . مادام دوبرنی چهل و پنچ ساله بود. شوهرش علیل و بد اخلاق و غرغرو بود . مادام هشت بچه از او و یك بچه هم از دلداده ای داشت . این زن ،‌دوست بالزاك و بعد ،معشوقه اش شد و تا چهارده سال بعد كه مرد ، همچنان دوست بالزاك بود . این یك رابطة عجیب بود. بالزاك بدو عشق می ورزید ولی علاوه بر این ، تمامی محبتی را كه هیچ وقت نسبت به مادرش احساس نكرده بود ، به او انتقال داده بود. این زن ، تنها یك معشوقه نبود ، بلكه یك دوست صمیمی و فداكار بود كه نصیحت، تشویق ، كمك و محبت بی شائبه وی ، همیشه در اختیار بالزاك بود.

ولی قضیه در ده رسوایی به بار آوردو مادام بالزاك ، طبعأ، حاضر نشد پسرش با زنی كه به جای مادرش بود رابطه داشته باشد. بعلاوه از كتابهای اونوره ، پول بسیاركمی به دست می آمد و به همین جهت مادام بالزاك از آینده او دلواپس بود . یكی از دوستان نظر داد، اونوره باید وارد تجارت شود و ظاهرا این فكر مورد توجه بالزاك قرار گرفت. مادام دوبرنی ، چهل وپنچ هزار فرانك ، نه هزار دلار، كه آن زمان سه چهار برابر پول امروز بود ، فراهم كرد و بالزاك با دو سه شریك ناشر ، چاپچی و «حروف ریز »شد او تاجرنبود ، بی اندازه مسرف بود. خرجهای خصوصی خودرا، طلب خیاطها،‌كفاشها ، جواهر سازها و حتی اطوكشها را‌، به حساب تجارتخانه می گذاشت.

در آخر سال سوم ، تجارتخانه منحل شد و مادرش مجبور شد 50 هزار فرانك فراهم كند تا پول طلبكارها را بدهد .معهذا ، این تجربه مصیبت بار ، اطلاعات ویژه بسیار و دانشی از زندگی عملی به بالزاك داد كه در رمانهایی كه بعدها نوشت ، به درد او خورد.

بالزاك پس از ورشكستگی به «برتانی »رفت تا نزد دوستان بماند و در آنجا ، مواد مصالح زمانی به نام «شوانها» رابه دست آورد.این ، اولین اثر جدی او و اولین كتابی بود كه به اسم خود منتشر كرد. در این وقت ، سی سال داشت.از ان زمان به بعد ، باكوشش دیوانه واری كه تا روز مرگ او ، یعنی تا بیست و یكسال بعد ادامه یافت ، چیز نوشت. شماره كتابهای بزرگ و كوچكی كه نوشت بهت آور است. هر سال یك یا دو رمان مطول و ده دوازده رمان كوچك و داستان كوتاه می نوشت . از اینها گذشته ، چندین نمایشنامه نوشت . بعضی از این نمایشنامه ها ، هرگز پذیرفته نشد و از آنها كه پذیرفته شد ، همگی به استثنای یكی ، به طرز رقت آوری به شكست و ناكامی روبرو گشت. بالزاك ، مدت كمی ، روزنامه ای هم دایر كرد كه هفته ای دو بار منتشر می شد و بیشتر مطالب آن را خود او می نوشت.

بالزاك وقتی كار می كرد ،زندگی بی آلایش و منظمی داشت . اندكی پس از صرف شام می خوابید و ساعت یك بعد از نصف شب ، مستخدمش او را بیدار می كرد. بلند می شد ، ردای سفید بسیار تمیز خود را می پوشید ، چون معتقد بود برای نوشتن ،‌انسان باید لباسهایی در بر داشته باشد كه حتی یك خال و لكه كثیف نداشته باشد، و سپس در پرتو شمع ، در حالیكه خود را با فنجانهای پیاپی قهوه سیاه آماده كرده بود، باقلمی كه از پر كلاغ سیاه ساخته شده بود ،‌شروع به نوشتن می كرد.ساعت هفت صبح ، از نوشتن دست می كشید ، استحمام می كرد و دراز می كشید. بین ساعت هشت و نه ناشر كتابهای او می آمد تانمونه های غلط گیری مطبعه را برای او بیاورد یا یك بخش از نسخه دستنویس را از او بگیرد. بعد ، بالزاك دوباره تا ظهر كار می كرد وظهر تخم مرغ پخته می خورد ، آب می نوشید و باز قهوه می خورد؛ تا ساعت شش كار می كرد و در این وقت شام مختصر خود را باكمی شراب می خورد.

بالزاك نویسنده ای نبود كه از آغاز كار بداند چه می خواهد بگوید . رمان را با طرح خامی شروع می كرد ، سپس آن را دوباره می نوشت و اصلاح می نمود ، ترتیب فصلها را عوض می كرد، مطالب را تغییر می داد و سرانجام نسخه دستنویسی به مطبعه می فرستاد كه خواندن آن تقریبأ محال بود. نمونه غلط گیری را پیش او می فرستادند و او در آن چنان دست می برد كه گوئی طرح اثریست كه قصد نوشتن آن را دارد . نه فقط كلمات جدید ، بلكه جمله ها و قطعه ها و فصلها ، به آن اضافه میكرد .وقتی نمونه های غلط گیری او ، باتمام تغییرات و اصلاحات ، دوباره حروف چینی می شد و نمونه های پاكیزه را برای او می فرستادند دوباره روی آنها كارمی كرد و باز در آنها دست می برد . فقط بعد از این كار بود كه راضی می شدكتابش طبع ونشر شود .

به سبب نقض قرار دادها در دادگستری علیه او دعواها اقامه شد، و هزینه مرافعه و غرامتهایی كه مجبور بود بپردازد،‌بر وامهای او كه قبلا خود سنگین بود، بسیار می افزود . زیرا:به محض آنكه موفقیت به سراغش آمد و ناشرین برای كتابهایی كه تعهد می كرد بنویسد (و گاهی هرگز نمی نوشت) با او قرار دادها بستند ، به آپارتمان وسیع و جاداری نقل مكان كرد و آنجا را با مخارج زیاد آراست و یك درشكه تك اسبه و یك جفت است خرید . بالزاك باید از اولین كسانی باشد كه تمایل شدیدی به آرایش داخلی خانه داشت و اتاقهای گوناگون منزل خود را چنان می آراست كه وصف آن همانقدر از جلال و شكوه حكایت می كند كه از بی سلیقگی . یك مهتر ،‌یك آشپز و یك نوكر استخدام كرد، برای خودش لباسها وبرای مهترش لباس مخصوص خرید ، مقدار زیادی ظروف و اثاث طلاو نقره ابتیاع كرد . داد روی ظرفها با نقوش برجسته علائم مخصوص خانوادگی كه متعلق به او نبود كندند. این علائم متعلق به یك خانوادة قدیمی با نام «بالزاك» بود، و او وقتی حرف اضافه «دو» را یه اسم خود افزود ، این علامتها را به خود بست تا مردم باور كنند، كه او از نجباست. برای اینكه مخارج این همه جاه و جلال را بپردازد،از خواهرش ، از دوستانش ،‌از ناشرین آثارش قرض می كرد و سفته هایی را امضا می نمود كه ناچار بود پیاپی تجدید كند . قرضهای او دائما زیاد می شد ، ولی او همچنان به خریدن ظروف چینی ، قفسه ها قطعات خاتم كاری ، تصویرها ،‌مجسمه ها ،‌جواهر ، ادامه می داد. داده بود كتابهایش را با تیماج سماقیف مزین و مخلل جلد كرده بودند ، و از جمله عصاهای متعددی كه به دست می گرفت ،‌ یكی فیروزه نشان بود.برای هر شامی كه می داد ، اسباب و اثاث اتاق ناهارخوری را عوض می كرد و آرایش آن را به كلی تغییر می داد . بد نیست یاد آور شوم كه بالزاك ، وقتی تنها بود‌،‌به حد اعتدال غذا می خورد ولی وقتی با دیگران بود ،‌اشتهای زیادی به غذا پیدا می كرد. هر چند وقت یك بار كه طلبكارها بیش از اندازه فشار می آوردند،‌بسیاری از این اسباب و اثاث به گرو می رفت ؛‌سمسارها می آمدند ، اثاث او را جمع می كردند، ‌و در حراج عمومی می فروختند . هیچ چیز نمی توانست او را اصلاح كند، تا آخر عمر با اسراف و تبذیر احمقانه ای به خرید اشیاء ادامه می داد. بالزاك ،‌وامگیر بیشرمی بود ،‌ولی تحسین و تمجید كه نبوغ او رابر انگیخته بود ، آنقدر زیاد بود كه به ندرت بخشش و جوانمردی دوستانش در حق او ته می كشید . زنها معمولا ، آدمهایی نیستند كه با میل ورغبت به كسی قرض بدهند ، ولی بالزاك ، ظاهرأ آنها را از این لحاظ، نرم و موافق كرده بود . او یكسره بی نزاكت بود، و به هیچ وجه نشانه ای وجود ندارد كه در مورد پول گرفتن از زنها ، وسوسه و ناراحتی وجدان شده باشد. مادرش طی نامه به او نوشت كه واقعا احتیاج به كمك او دارد . مادرش اغلب ثروت خود را در راه كارهای ناموفق فرزندش كرده بود و حالا واقعا به كمك او احتیاچ پیدا كرده بود .در این مدت بالزاك حتی به خودش زحمت نداده بود كه به آنها سری بزند.درباره این موضوع چه باید بگوییم؟ من فكر می كنم بهتر است قبول كنیم كه بالزاك وقیحانه خودخواه و بسیار بی همه چیز بود و شرافت بسیار نداشت.

بالزاك ، اگر آدمی معتدل ،‌مرد زندگی و صرفه جو می بود ، هرگز نمی توانست آن نویسنده ای كه بود بشود . او آدمی خودنمایی بود، تجمل را می پرستید و نمی توانست پول خرج نكند. موفقیت ادبی بالزاك ، همانطور كه خاصیت فیروزیست ، دوستان جدید بسیاری برای او فراهم كرد و نیرو حیاتی و خوشخویی فراوان او سبب شد كه در تمام سالنهای پذیرایی ، جز سالنهای بسیار انحصاری ،‌او او با روی باز استقبال كنند . یكی از خانمهای متشخص كه مجذوب شهرت او شد ‌،ماركیز دوكاستری دختر یك دوك و خواهر زاده دوك دیگر بود كه از اعقاب بلافصل «جیمز دوم» پادشاه انگلیس محسوب می شد.

این خانم ، با اسم عوضی برای بالزاك نامه نوشت ،‌او جواب داد، ماركیز دوباره كاغذ نوشت و هویت خودرا آشكاركرد. بالزاك به دیدن او رفت‌،‌رفته رفته با هم صمیمی شدند و چیزی نگذشت كه بالزاك هر روز با او ملاقات می كرد. ماركیز دوكاستری ، زنی رنگپریده، بور و مثل گل بود.بالزاك عاشق اوشد ،‌ولی ماركیز ،‌با آنكه به بالزاك اجازه می داد كه دستهای اشرافی او را ببوسد ،‌در برابر پیشرفتهای بیشتر او مقاومت می كرد. بالزاك به خودش عطر می زد ، هر روز دستكشهای زردرنگ نو به دست می كرد ، ولی این كارها چیزی عاید او نمی كرد . كم كم بیتاب و ناراحت شد و به این فكر افتاد كه ماركیز دارد با او بازی می كند . مطلب روشن است: خانم می خواست ستایشگر داشته باشد ،‌نه یك معشوقه . ماركیز و دائیش دوك فیتز جیمز كه همراه و مواظب حال او بود ،‌سر راهشان به ایتالیا ، در ژنو توقف كرده بودند. هیچ كس درست نمی داند كه چه حادثه ای اتفاق افتاد. بالزاك و ماركیز ، به گردش بیرون شهر رفتند، و بالزاك در حالی كه گریه می كرد،‌برگشت . شاید بتوان تصور كردكه بالزاك ، درخواستهای قاطعی از ماركیز كرده بود و او آنها را طوری كه سخت به بالزاك برخورده بود رد كرده بود. بالزاك اندوهگین و خشمناك ،‌در حالی كه احساس می كرد به طرز نفرت انگیزی از او استفاده كرده اند ‌،به پاریس برگشت . ولی او ‌،رمان نویس بی ارزشی نبود،‌هر تجربه ای ،‌گرچه بسیار توهین آمیز بود،‌مورد استفاده اش قرار می گرفت. به همین جهت ‌،ماركیز دوكاستری د رآینده «مدل» لاس زدن بی احساسات افراد طبقه عالیه شد.

بالزاك ،‌زمانی كه هنوز خانم متشخص رابیهوده محاصره كرده بود‌،‌از اودسا نامه عاشقانه ای به امضاء «غریبه» درسافت كرد. نامه دوم، كه به همان شكل امضاء شده بود، پس از به هم خوردن میانه او و ماركیز، رسید. بالزاك ، در تنها روزنامه فرانسوی كه اجازه داشت وارد روسیه شود‌،این اعلامیه را چاپ كرد:« نامه ای كه برای مسیو دو «ب» فرستاده بودند ،‌به دستش رسیده است . فقط امروز به وسیله این روزنامه توانست رسیدن نامه منرا خبر بدهد،‌و متأسف است كه نمی داند جواب خود را به كجا بفرستد.»

نویسند نامه ، اولین هانسكا، یك بانوی محترمه نجیت زاده و بسیار ثروتمند لهستانی بود. این بانوی محترمه ،‌سی و دوساله و شوهر دار بود،‌ولی شوهرش از او خیلی بزرگتر بود . پنج بچه زاییده بود،‌اما فقط یكی از آنها ‌،یك دختر ، زنده بود. اعلان بالزاك را دید ، و ترتیب كار را طوری داد كه اگر بالزاك برای او كاعذ بنویسد، نامه ها را در اوسا به وسیله یك كتابفروش دریافت كند. نامه نگاری شروع شد. و به این ترتیب ،‌عشق بزرگ زندگی بالزاك آغاز گشت.

كاغذهایی كه رد وبدل می كردند روز به روز صمیمانه تر می شد. بالزاك به شیوة نسبتا مبالغه آمیز آن روز ، قلب خود را طوری عریان كرد كه شفقت و همدردی خانمم را بر انگیزد. «اولین» احساساتی و از زندگی یكنوخت خانوادگی كه در قلعه بزرگ اشرافی داشت ‌،خسته و بیزار بود . این علعه د راوكراین ‌، وسط پنجاه هزار جریب زمین مسطح واقع شده بود. او ، بالزاك را به عنوان نویسنده ، ستایش می كرد و به عنوان یك مرد ،‌از او خوشش می آمد . بعد از یكی دوسال كه مادام هانسكا و بالزاك برای هم نامه می نوشتند، با شوهرش ، دخترش ،‌یك معلم سرخانه و یكم گروه كلفت ونوكر به نوشاتل سویس رفت ، و بالزاك هم به دعوت او به آنجا آمد. راجع به این موضوع كه بالزاك و مادام هانسكا ،‌چطور باهم ملاقات كردند،‌ یك روایت «رمانتیك»‌كه شاید هم درست نباشد در دست است. بالزاك ، رد باغهای عمومی قدم می زدكه ، خانم محترمی رادید روی نیمكتی نشسته و سرگرم خواندن كتابی است. خانم ‌،دستمال خود را روی زمین انداخت ‌فو بالزاك ، وقتی آن را برداشت تا به خانم بدهد ‌،متوجه شد كه كتاب‌، یكی از نوشته های خود اوست . با خانم حرف زد . این همان زنی بود كه برای دیدنش آمده بود . در این زمان ‌،«اولین» موجود خوشگلی بود، جاذبه نسبتأ زیادی داشت ، چشمهایش گرچه تاب داشت قشنگ بود،‌موهایش زیبا و دهانش دلربا بود. شاید ، اولین دفعه كه آن مرد چاق سرخ چهره را كه قیافه اش شبیه قیافه قصابها بود و چنان نامه های شاعرانه و پرشوری بری او نوشته بود دید ، كمی جا خورد. ولی اگر هم جاخورده باشد، فروغ چشمای طلایی بالزاك ، نیروی حیاتی فراوان او ‌،«اولین» را وادار كرد ككه آن تكان روحی را فراموش كند و چیزی نگذشت كه بالزاك،‌ معشوق او شد.

بالزاك ، پس از دو سه هفته مجبور شد به پاریس برگردد. با این قرار و مدار از هم جدا شدند كه رد اوائل زمستان دوباره در ژنو همدیگر را ببینند. بالزاك برای عید میلاد وارد ژنو شد و شش هفته در آنجا به سر برد شش هفته در آنجا به سر برد و در این نمدت ،‌رمان «دوشس دو لانژه» را نوشت و در آن ، از مادام دو كاستری بابت توهینی كه به او كرده بود ، انتقام گرفت.

بالزاك ، بعد از آنكه به پاریس برگشت ، با زنی به اسم كنتس گیدوبونی ویسكونتی آشنا شد . این زن ،‌انگلیسی ، بور نقره ای ،‌شهوتران و شهوت انگیز بود و آشكارا به شوهر بیقید خود خیانت می كرد. بالزاك فوری فریفته او شد . كنتس ،‌«مترس»‌او شد. ولی رمانتیكهای آن زمان، كارهای عشقی خود را طوری انجام می دادند كه گویی در صفحه اول یك روزنامه چاپ شده باشد . به همین علت ، طولی نكشید كه مادام هانسكا شنید كه عاشق او بی وفاست . نامه ای پر از سرزنشهای تلخ و تند به بالزاك نوشت و اعلام كرد می خواهد به اوكراین برگردد. این ، ضربه ای بود . بالزاك حساب كرده بود كه بعد ازمرگ شوهر مادام هانسكا –حادثه ای كه به عقیده خودش زیاد طول نمی كشد- با مادام هانسكا عروسی كند وثروت فراوان او دست یابد . دو هزار فرانك قرض كرد و با عجله به وین رفت تا با «اولین» آشتی كند.

او ، به نام «ماركی دو بالزاك» و با علائم خانوادگی قلابی كه روی اسباب و اثاث خود زده بود ،‌ویك نوكر، سفر كرد. این موضوع ، بر مخارچ سفر افزود، چون فبه عنوان یك آدم اسم و رسم دار ،‌دون شأنش بود كه با مهمانخانه دارها چانه بزند و مجبور بود انعامها را فراخور مقامی كه به خود بسته بود ،‌بدهد. در حالی كه یكشاهی نداشت، وارد وین شد. مادام هانسكا، سرزنشهای بیشتری به او كرد،‌و بالزاك مجبور شد مقدار زیادی دروغ بگوید تا سوءظنهای او را تخفیف بدهد. سه هفبه بعد ‌،«اولین» به اوكراین رفت و تا هشت سال همدیگر را ندیدند.

بالزاك به پاریس برگست و روابط خودرا با كنتس گیدوبونی از سر گرفت. به خاطر این زن ، بیش اپیش به ولخرجی افتاد طلبكارها توقیفش كردند‌،و كنتس پول لازم را كه مبلغ قابل توجهی بود، پرداخت تا او را از زندان رفتن نجات دهد. از آن به بعد هرچند وقت یك بار كه وضع مالی او بسیار وخیم مس شد ، كنتس به فریادش می رسید . در 1836 ، مادام دوبرنی ، معشوقه اولش ، مرد ومرگ او غم و اندوه بزرگی بر دل بالزاك گذاشت . بالزاك درباره مادام دوبرنی گفت:«او تنها زنی بودكه در زندگی دوست داشته ام» دیگران گفته اند : مادام دوبرنی تنها زنی بود كه «او را» دوست داشت.

در همان سال ، كنتس موبور به بالزاك خبر داد كه از او بچه دار شده است. وقتی بچه به دنیا آمد ، شوهر كنتس كه مرد صبوری بود،‌گفت : «چه خوب من می دانستم كه مادام یك بچه سبزه می خواهد. به همین جهت چیزی را كه می خواست به دست آورده است». بد نیست بگوییم كه رمان نویس بزرك،‌ در جریان زندگی عاشقانه خود ،‌از معشوقه های مختلف یك پسر و سه دختر داشت. اینطور پیداست كه بالزاك به طرز عجیبی به این بچه ها بیعلاقه بود. ماجرای عشقی دیگر او مربوط به بیوه ای به نام هلن دووالت است . عجیب است كه سه تا از پنج ماجرای عشقی بزرگ بالزاك ، یه این نحو شروع شد یعنی با نوشتن نامه. ماجرای عشقی بالزاك وهلن ، طولانی نشد ، و ظاهرا در مناقشه ای كه بر سر ده هزار فرانك در گرفت ف پایان یافت ، این پول را بالزاك از هلن قرض كرده بود.

بالاخره ، لخظه ای كه بالزاك مدتها انتظار آن را می كشید ، رسید . مسیو هانسكا در 1842 مرد. سرانجام ،‌رویاهای او می خواست به تحقق پیوندد. سرانجام می رفت كه ثروتمند شود . ولی نامه ای كه «اولین» در آن مرگ شوهرش را به او خبر داده بود ، كاغذ دیگری به دنبال داشت. در نامه دوم ، اولین به بالزاك می گفت كه با او ازدواج نخواهد كرد. اولین ، نمی توانست از بیوفاییها ، و لخرجیها، و وامهای او صرفنظر كند. بالزاك ، ناامید شد. از بی انصافی اولین خیلی رنجید. به این نتیجه رسیدكه مادام هانسكا را به وسیله دیدن و ملاقات،‌می تواند ،‌دوباره به دست آورد. به همین جهت بعد از نامه های فراوان ،‌علرغم اكراه وبیمیلی اولین، به سن پترزبورگ كه در آن وقت اولین آنجا بود، سفر كرد.حسابهای او درست از آب در آمد ،‌هر دوی آنها چاق و هر دوی میانه سال بودند . او چهل وسه سال داشت و اولین چهل و دو سال . ولی اینطور معلوم است كه مادام هانسكا ، وقتی بابالزاك بود، نمی توانست هیچ چیز را از او دریغ كند . دو مرتبه ، عاشق و معشوق شدند، و دو مرتبه ، مادام هانسكا به او قول داد كه با او عروسی كند . ولی ، هفت سال طول كشید تا به قول خود وفقا كرد. بالزاك یك آدم ولخرچ بود حتما اولین از آن می ترسید كه تمام ثروت او را به باد خواهد داد . بالزاك همیشه از او پول می خواست ،‌و به پول كم هم راضی نبود . در جریان آن هفت سال ،‌هر چند وقت یك بار همدسگر را می دیدند ، و در نتیجه یكی از این ملاقاتها ،‌اولین آبستن شد. بالزاك حظ كرد. فكر كرد بالاخره فاتح شده است و از اولین دخواست كرد كه فوری با او عروسی كند ، ولی اولین ، كه مایل نبود به این كار وادار شود،‌به او نوشت كه بعد از زایمان خیال دارد به اوكراین برگردد و در مخارج خود صرفه جویی كند و با او بعدا‍ً ازدواج خواهد كرد. بچه ، مرده به دنیا آمد. این در 1845 یا 1846 بود. مادام هانسكا در 1850 با او عروسی كرد. بالزاك ، زمستان را با او در اوكراین گذرانده بود و مراسم ازدواج در آنجا صورت گرفت. علت ازواج اولین با بالزاك شاید به خاطر دلسوز اولین باشد . چون بالزاك به خاطر كار زیاد سخت مریض شد ،‌هر چند كه بهبودی پیدا كرد ولی معلوم بود كه زیاد زنده نخواهد ماند.هرچه بود با بالزاك ازدواج كرد و با او به پاریس آمد.در پاریس بالزاك با پول هانسكا، خانه بزرگی خریده بود و آن را با اثاث گرانبها آراسته بود . ولی اولین ، دیگر زن پولداری نبود او تمام دارایی خود را به دخترش بخشیده بود و برای خودش فقط در آمد سالانه معتدلی نگاهداشته بود. اگر بالزاك از این موضوع نا امید هم شده باشد ، آن را بروز نمی داد. اولین او را غصه دار كرد . بالزاك دوباره بیمار شد ،و این دفعه خوب نشد . او روز 17 اوت 1850 مرد. «اولین» دلشكسته شد،‌ و در نامه ای كه به یكی از دوستان خود نوشت ،‌گفت كه حالا هیچ آرزوئی ندارد ‌، جز اینكه در آن دنیا به شوهرش كلحق شود . و خود را اینطور تسلی داد كه یك فاسق گرفت. این فاسق ، نقاشی به نام «ژان ژیگو» كه اسم خودمان آن «شپش خاكستری» بود. علت اینكه این اسم را به او داده بودند زشتی او بود. اینطور كه پیداست نقاش خوبی هم نبود.

ازمیان آثار فراوان بالزاك ، انتخاب رمانی كه بهتر از همه معروف او باشد،‌كار آسانی نیست. تقریبا در تمام رمانهای او،‌دست كم دو یا سه بازیگر وجود دارند كه چون دچار یك عشق ساده و ابتدایی هستند،‌با قدرت خارق العاده ای مشخص شده اند. قدرت بالزاك ، درست در تصویر كردن چنین بازیگرانی بود، ولی وقتی می خواست قهرمانی را كه صاحب خصوصیات روحی و فكری و اخلاقی پیچیده ای بود نقاشی كند ، كمتر موفق می شد.

تقریبا در تمام رمانهای بالزاك ، صفحه های بسیار قوی و در بسیاری از آنها ، یك داستان جذاب وجود دارد. من ،به چند دلیل ، «باباگوریو» را انتخاب كرده ام . داستانی كه نماین كتاب تعریف می كند ، بی انقطاع جالب است . بالزاك،‌در بعضی از رمانهای خود ، دنباله حكایت را قطع می كند تا درباره انواع و اقسام مطالب نامربوط ، بحث كند. ولی باباگوریو رویهمرفته از این نقص مبراست . بالزاك همچنانكه مقتضای طبیعتش بود، می گذاشت تا قهرمانان او ،‌وجود و ماهیت خودشان را با حرفها و كارهای خود توضیح بدهند.

باباگوریو خوب ساخته شده است؛ و دو رشته داستان ، یعنی عشق فداكارانه پیرمردبه دخترهای ناسپاسش ، و كارهای اولیه راستینیاك جاه طلب در پاریس شلوغ و فاسد زمان او ، به طرز موجه و معقولی به هم بافته شده است.در این رمان بود كه بالزاك برای اولین بار به فكر افتاد یك دسته از بازیگران را در رمانهای پیاپی ، بیاورد و این فكر را با روش مخصوصی به كار بست. باباگوریو از نظر دیگری هم قابل ملاحظه است . زیرا در این كتاب، برای اولین بار ،‌با یكی از هیجان انگیز ترین بازیگرانی كه بالزاك آفریده است ، روبرو می شویم و او :‌«وترن» است. از روی تیپ وترن تا حال هزار بازیگر ساخته اند،‌اما هرگز نتوانسته اند قهرمانی كه در خواننده یك چنان تأثیر روشن و گیرایی بگذارد ،‌و وجودش در میدان واقعیت ، تا آن اندازه قابل قبول باشد ، بسازند. بد نیست خواننده به این نكته توجه كند كه بالزاك ، با چه مهارتی ،‌بی آنكه رازی را كه می خواست تا آخر كتاب پوشیده بماند فاش كند، توانسته است برساند كه در نهاد این مرد ، چیز بدی وجود دارد. وترن ، اهل كیف ،‌بخشنده و خوش خوست . شما نه تنها او را تمجید می كنید ‌،با او همدردی هم می كنید؛ با وجود این ،‌وترن جور عجیبی وحشت انگیز است . شما مجذوب او می شوید ، همانطور كه راستینیاك شد ، اما در مصاحبت وترن ، همان ناراحتی غریزی را كه راستینیاك احساس كرد. احساس می كنید. وترن،‌شاید به درد بازی در «ملودرام» بخورد ولی یك آفریده بزرگ است.
می کوشم غــــم هایم را غـــرق کنم اما
بی شرف ها یاد گرفته اند شــنا کنند ...
حسين پناهي



پاسخ
سپاس شده توسط: مرد آریایی ، sa armani
#2
ممنون از اطلاعاتی که دراختیارمون گذاشتید.
.xcvk..xcvk.
پاسخ
سپاس شده توسط: پرنسس ، sa armani
#3
کاش آثارش رو هم معرفی میکردید.ممنون
هنگامي كه دري از خوشبختي به روي ما بسته ميشود ، دري ديگر باز مي شود ولي ما اغلب چنان به دربسته چشم مي دوزيم كه درهاي باز را نمي بينيم
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  بیوگرافی دارن شان نویسنده ی ایرلندی صنم بانو 5 329 ۲۳-۱۱-۹۹، ۱۰:۲۲ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  بیوگرافی صادق هدایت | نویسنده ملکه برفی 10 925 ۰۶-۱۲-۹۶، ۰۷:۳۶ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart بیوگرافی روزبه بمانی (شاعر ،خواننده) صنم بانو 0 293 ۱۴-۰۹-۹۶، ۱۲:۱۴ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان