امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
تله
#1





"تله"
از وقتي يادم مي آيد،خانه قديمي ننه-مادرِ مادرم- باآن درِ چوبي وحياط نقلي اش،براي ما پر از محبت بودوخاطره...
ننه،سالها قبل از به دنيا آمدن من،سوي چشم هايش را از دست داده بود.عليل هم بود.يعني كمر ش خم بود و دست به ديوار،محيط حياط را روزي يكي - دو بار براي تجديد وضو، طي مي كرد و بر مي گشت تا ايوان واتاق فسقلي اش،روي سجاده...
تمام سال چشم به راه تابستان بوديم و تمام تابستان چشم به ساعت مي زديم تاعصر از راه برسد ومادر صدايمان كند برويم خانه ننه؛آن وقت اگر از صبح،بچه هاي خوبي بوديم، كليد خانه ننه رابرمي داشتيم،گوشه چادر مادر را مي گرفتيم وذوق مي كرديم.
پيرزن،درحالي كه صورت نوراني اش را زير چارقدي سفيد قايم مي كرد با مِهر تك تك ما را حال و احوال مي كرد و دلمان وا مي شد! گذشت تا آن تابستان پر ماجرا و تلخ كه...
چند روز بود علي-برادر كوچكم رفته بود تو لاكِ پرنده ها؛ ننه در هر دور رفتن به آن سوي حياط - كنارشير آب-،ظرف فلزي(رويي) كوچكي را‌ آب مي كرد و در كنارش در يك ظرف كوچك ديگر،خورده نان ومانده غذا مي ريخت تا پرنده هاي خسته، لحظه اي در آرامش خانه اش بنوشندوبخورند. اين بود كه هر وقت وارد خانه اش مي شديم،صداي پر زدن پُر از شكايت دسته دسته پرنده،به استفبالمان مي آمد.
علي،بانگاهي پر از شيطنت،از روي ايوان رفت وآمد پرنده هارا مي پاييد.حدس مي زدم نقشه اي در سر دارد.همان شب مقدمات نقشه اش را فراهم كرد.نقشه اي كه هم آرامش مهمان هاي ننه را به هم زد وهم خاطرات كودكي مان را.
از آن روز به بعد،هر روز علي،سرطناب بلندي راكه آن سرش به سبد بزرگي وسط حياط -كنار سفره پرندگان- وصل مي شد،در دست مي گرفت و در اتاق گوشه حياط مخفي مي شد و منتظر مي ماند تا رفت وآمد ما كم شودوپرنده ها بيايند. مادر به شرط آن كه هر روز علي بساطش را جمع كند ومزاحم ننه نباشد،با اين بازي مسخره موافقت كرده بود تا آن روز...
تقريبا تابستان نفس هاي آخرش را مي كشيد.علي،هنوزبرنامه ي"تله"اش را ادامه مي دادوپرنده ها،-كه هنوز كوچشان شروع نشده بود- غرولندكنان،هنوز دم به تله نداده بودند.آن روزيك عصر دلگيردر اواخر تابستان بود. هنوز بازي مان در خانه ننه داغ نشده بود كه مادر آماده رفتن شد.گويا جايي كار داشت.اين بودكه با عجله تمام خداحافظي كرديم و برگشتيم.مادر به اندازه فرداي ننه،برايش غذا آورده بود. چون تا پس فردا،نمي توانستيم به ديدنش بياييم.
...پس فردا غروب،وقتي به خانه ننه رسيديم،پرنده ها از زمين دل نكندند! نه صداي بال زدني شد ونه صداي"خوش آمد"گويي ننه دلمان را شاد كرد.دل شوره را از نفس هاي تند مادرم حس كردم. دستپاچه خود را به حياط رساند.و صداي "يا اباالفضل"ش به آسمان رفت.علي،همانجا،دم ورودي، ماتش برده بود.
حياط خانه ننه،با كبوترهاي سفيد،دسته اي"ياكريم"،ده هاگنجشك وچند پرستوي زيبا،فرش شده بود كه انگار خيال پرواز نداشتند و آن وسط، وسط حلقه پرنده ها... هيكل كوچك وضعيف "ننه"،روي زمين،زير چارقد مي درخشيد!...
علي كه پا به فرار گذاشت،صداي نفرين و بدوبيراه مادر،به هوا رفت. با كمك مادر،ننه را ازطناب تله كه به پايش،گير داده بود،نجات داديم .پيرزن مهربان،زير لب دعايمان مي كردوپرنده ها نگران و مضطرب،به اين طرف آن طرف مي رفتند...
ننه،حالش كه جا آمد،مادر را قسم داد كه با علي كاري نداشته باشد.هرگز نفهميدم پرنده ها،دو شب و روزچه طور از مهمانشان پذيرايي كرده بودند كه از آن روز،ننه،تعداد ظرف ها را زيادتر كرد...
(پيشكش به مادربزرگ دوست داشتني ام.روحش شاد.)
.
.
.
باتشکرازمادر عزیزم که این داستان را نوشت...
م. احمدی
[align=RIGHT DIR=RTL]
تصویرقشنگیست که در صحنه ی محشر مادورحسینیم(ع) و بهشت است که مات است!
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان تله موش و بی اعتنایی حیوانات مزرعه به موش ستاره شب 0 489 ۰۲-۱۰-۹۱، ۰۲:۵۰ ق.ظ
آخرین ارسال: ستاره شب

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
تابان.1366 (۲۸-۰۶-۹۴, ۰۹:۴۱ ب.ظ)، nza3380 (۳۱-۰۶-۹۴, ۰۳:۳۴ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان