۱۳-۱۲-۹۱، ۰۳:۴۹ ب.ظ
کنيث در دوره ي اول دبيرستان درس مي خواند و از اينکه قرار بود در يکي از مسابقات انتخابي المپيک شرکت جويد، شور و حال و هيجان خاصي داشت. پدر و مادر او در روز مسابقه گوش به زنگ و اميدوار در جايگاه تماشاچيان نشسته بودند که کنيث بهتر از ديگران دويد و نخستين مسابقه را برد. او از دريافت جايزه و از ابراز احساسات جماعت حاضر در ورزشگاه سر از پا نمي شناخت.
دومين مسابقه آغاز شد و کنيث شروع به دويدن کرد. کمي مانده به خط پايان، يعني درست لحظه اي که کنيث مي توانست براي بار دوم برنده شود، از حرکت باز ايستاد و از مسير مسابقه خارج شد. پدر و مادرش به نرمي از او پرسيدند: (( چرا اين کار را کردي، کنيث؟ اگر ادامه مي دادي دومين مسابقه را هم برده بودي.))
کنيث معصومانه پاسخ داد: (( درسته، مادر، اما من يکي از جايزه ها را برده بودم، در صورتي که بيلي هنوز صاحب جايزه اي نشده بود.))
دومين مسابقه آغاز شد و کنيث شروع به دويدن کرد. کمي مانده به خط پايان، يعني درست لحظه اي که کنيث مي توانست براي بار دوم برنده شود، از حرکت باز ايستاد و از مسير مسابقه خارج شد. پدر و مادرش به نرمي از او پرسيدند: (( چرا اين کار را کردي، کنيث؟ اگر ادامه مي دادي دومين مسابقه را هم برده بودي.))
کنيث معصومانه پاسخ داد: (( درسته، مادر، اما من يکي از جايزه ها را برده بودم، در صورتي که بيلي هنوز صاحب جايزه اي نشده بود.))