امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
جایی که خدا میخواهد باشم
#1


داستان مردی را شنیدم که هرگز نمی شناختم و حتما خود خدا می خواست این داستان را بشنوم!
او رئیس واحد امنیت شرکتی بود که بعد از حادثه ی غم انگیز یازدهم سپتامبر (که منجر به فرو ریختن برج های دوقلوی تجارت جهانی در آمریکا شد) از بازماندگان شرکت های دیگر دعوت کرد تا از فضای در دسترس اداره ی خود، آنها هم استفاده کنند.
او با صدایی پر از وحشت، داستان زنده ماندن این افراد را که جان سالم به در برده بودند برای بقیه نقل کرد و همه ی این داستان ها در یک چیز مشترک بودند و آن اتفاقات کوچک بود.

مدیر شرکت، آن روز نتوانست به موقع سر کار خود حاضر شود چرا که روز اول کودکستان پسرش بود و باید شخصا در مهدکودک حضور می یافت.

شخص دیگری به خاطر اینکه آن روز نوبتش بود که کیک سر کار بیاورد، به خاطر خریدن کیک دیرتر به سرکار خود رسید و زنده ماند.

یکی از خانم ها دیرش شده بود، چون ساعتش سروقت زنگ نزده بود.

یکی دیگر، نتوانست به موقع به اتوبوس برسد.

و دیگری، غذا روی لباسش ریخته بود و به خاطر عوض کردن لباسش تاخیر کرده بود.

اتومبیل یکی هم هر چقدر استارت زده بود، روشن نشده بود.

یکی دیگر درست موقع خروج از منزل، به خاطر جواب دادن به زنگ تلفن، مجبور شده بود برگردد.

یکی دیگر به خاطر تاخیر بچه اش در حاضر شدن، نتوانست سروقت در محل کار خود حاضر شود. یکی دیگر تاکسی گیرش نیامده بود.

و اما یکی که مرا خیلی تحت تاثیر قرار داده بود، کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو که به تازگی خریده بود می پوشد. او مسافت زیادی را با وسایل مختلف طی می کند تا به موقع سرکار خود حاضر شود؛ اما قبل از اینکه به برج ها برسد، متوجه میشود که پاها یش به خاطر کفش های نواش تاول زده. او کنار یک داروخانه می ایستد تا یک چسب زخم بخرد و همین امر سبب زنده ماندنش می شود.

به همین خاطر هروقت در ترافیک گیر می افتم، آسانسوری را از دست می دهم، مجبورم برگردم تا تلفنی را جواب دهم و همه ی چیزهای کوچکی که آزارم می دهد، با خودم فکر میکنم که اینجا دقیقا همانجایی است که خدا می خواهد من در آن لحظه آنجا باشم.

دفعه ی بعد که شما حس کردید صبح تان خوب شروع نشده است، بچه ها در لباس پوشیدن تاخیر دارند، نمی توانید کلید ماشین تان را پیدا کنید، با چراغ قرمز روبرو می شودید، عصبانی یا افسرده نشوید، بدانید که خدا مشغول مواظبت از شماست....
به نام خدایی که به گل ، خندیدن آموخت . . .
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
چه قشنگ توصیف کردی ممنون ادمین...هیچوقت این داستانو فراموش نمیکنم
اگر کسی خوبی های تو را فراموش کرد تو خوب بودن را فراموش نکن
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Brick کار خوبه خدا درست کنه صنم بانو 0 133 ۲۶-۱۰-۹۶، ۰۹:۲۸ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Bug درس كودك به مادرش با گفتگو با خدا !! صنم بانو 3 178 ۲۶-۰۵-۹۶، ۰۵:۳۴ ب.ظ
آخرین ارسال: avapars
Rainbow نامه اى به خدا!! صنم بانو 0 125 ۱۷-۰۴-۹۶، ۰۵:۴۵ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
7 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۲۷-۰۷-۹۴, ۰۴:۲۲ ب.ظ)، sadaf (۲۷-۰۷-۹۴, ۰۵:۱۴ ب.ظ)، ملکه برفی (۲۹-۰۷-۹۴, ۰۹:۵۹ ب.ظ)، خانوم معلم (۰۷-۰۸-۹۴, ۱۱:۳۳ ب.ظ)، deli67 (۲۷-۰۷-۹۴, ۰۵:۰۲ ب.ظ)، nza3380 (۲۳-۰۸-۹۴, ۱۰:۲۱ ب.ظ)، sarika (۰۶-۰۸-۹۴, ۱۱:۵۶ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان