امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
حكايت: اسب لاغر ميان به كار آيد !!
#1
Star 
[عکس: fun2181.jpg]


‌پادشاهی چند پسر داشت، ولی یکی از آنها کوتاه قد و لاغر اندام و بدقیافه بود، و دیگران همه قدبلند و زیبا روی بودند. شاه به او با نظر نفرت و خوارکننده می نگریست، و با چنان نگاهش، او را تحقیر می کرد.

آن پسر از روی هوش و بصیرت فهمید که چرا پدرش با نظر تحقیرآمیز به او می نگرد، به پدر رو کرد و گفت:
ای پدر! کوتاه خردمند بهتر از نادان قد بلند است، چنان نیست که هرکس قامت بلندتر داشته باشد، ارزش او بیشتر است، چنانکه گوسفند پاکیزه است، ولی فیل مردار بو گرفته می باشد:  

   آن شنیدی که لاغری دانا                           گفت بار به ابلهی فربه 
   اسب تازی وگر ضعیف بود                       به  همچنان از طویله خر

شاه از سخن پسرش خندید و بزرگان دولت، سخن او را پسندیدند، ولی برادران او، رنجیده خاطر شدند.     

    تا مرد سخن نگفته باشد                          عیب و هنرش نهفته باشد     
   هر پیسه گمان مبر نهالی                           شاید که پلنگ خفته باشد

 اتفاقا در آن ایام سپاهی از دشمن برای جنگ با سپاه شاه فرا رسید. نخستین کسی که از سپاه شاه، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همین پسر کوتاه قد و بدقیافه بود، که با شجاعتی عالی، چند نفر از سران دشمن را بر خاک هلاکت افکند، و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام نزد پدر ایستاد و گفت:

 ای که شخص منت حقیر نمود       تا درشتی هنر نپنداری
اسب لاغر میان، به کار آید             روز میدان نه گاو پرواری

افراد سپاه دشمن بسیار، ولي افراد سپاه پادشاه، اندک بودند. هنگام شدت درگیری، گروهی از سپاه پادشاه پا به فرار گذاشتند، همان پسر قد کوتاه خطاب ته آنان نعره زد که:

(آهای مردان! بکوشید و یا جامه زنان بپوشید.)
همین نعره از دل برخاسته او، سواران را قوت بخشید، دل به دریا زدند و همه با هم بر دشمن حمله کردند و دشمن بر اثر حمله قهرمانانه آنها شکست خورد.شاه سر و چشمان همان پسر زا بوسید و او را از نزدیکان خود نمود و هر روز با نظر بلند و با احترام خاص به او می نگریست و سرانجام او را ولیعهد خود نمود.

برادران نسبت به او حسد ورزیدند، و زهر در غذایش ریختند تا به بخورانند و او را بکشند. خواهر آنها از پشت دریچه، زهر ریختن آنها را دید، دریچه را محکم بر هم زد، پسر قد کوتاه با هوشیاری مخصوصی که داشت جریان را فهمید و بی درنگ دست از غذا کشید و گفت:
(محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران زنده بمانند و جای آنها را بگیرند.)

کس نیابد به زیر سایه بوم               ور همای از جهان شود معدوم

پدر از ماجرا باخبر شد، پسرانش را تنبیه کرد و هر کدام از آنها را به یکی از گوشه های کشورش فرستاد، و بخشی از اموالش را به آنها داد و آنها را از مرکز دور نمود تا آتش فتنه خاموش گردید و نزاع و دشمنی از میان رفت. چنانچه گفته اند:
(ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.)      

نیم نانی گر خورد مرد خدا                          بذل درویشان کند نیمی دگر
  ملک اقلمی بگیرد پادشاه                           همچنان در بند اقلیمی دگر


 منبع:  alhassanain.orgخح
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
خواهر عجب نعمتیه از مرگ نجاتش دادxcvl
برای هر دردی دو درمان است:

سکوت و زمان
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
قلب شجاع و دور از فریب نجاتش داد
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  اسب را ببر اصل را نبر !!Tina!! 1 101 ۱۵-۱۰-۹۶، ۱۲:۴۴ ق.ظ
آخرین ارسال: زینب سلطان
Bug حكايت: دزدي درويش !! صنم بانو 2 179 ۲۱-۰۷-۹۶، ۰۷:۳۶ ب.ظ
آخرین ارسال: taranomi
Bug حكايت: مردم آزار !! صنم بانو 1 216 ۲۱-۰۷-۹۶، ۰۷:۰۲ ب.ظ
آخرین ارسال: taranomi

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
3 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
صنم بانو (۱۷-۰۷-۹۶, ۰۷:۰۳ ب.ظ)، d.ali (۱۷-۰۷-۹۶, ۰۴:۰۹ ب.ظ)، taranomi (۱۷-۰۷-۹۶, ۰۴:۱۶ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان