امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
حلزون_و_ماهیخوار
#1
حلزونِ بزرگی در ساحل دریا، صدفِ خویش گشوده و تن به آفتابِ نیم گرم سپرده بود. در همین حین، مرغ ماهیخواری بر او گذشت و به محضِ دیدنش، به قصدِ خوردنِ او، منقار به درون صدف بُرد. لیکن: حلزون خطر را دریافت و پیش از آنکه طعمه ی ماهیخوار شود، صدفِ خویش محکم فرو بست. منقارِ ماهیخوار در صدف بماند و تلاش رهایی اش، همه بیهوده ماند. حلزون نیز با صدفش به منقارِ پرنده آویخته ماند و راه رهایی نداشت.
مرغکِ دراز پایِ ماهیخوار با خود می گفت: «اگر امروز و فردا باران نبارَد، بی شک حلزون خواهد مُرد و یا سُست خواهد شد و من او را به کام خواهم کشید».
و حلزونِ گرفتار مانده در منقارِ ماهیخوار نیز در دل می اندیشید:« اگر یک امروز و فردا دوام آوَرَم و منقارِ ماهیخوار را رها نکنم، بی گمان پرنده هلاک خواهد شد و من نیز نجات خواهم یافت».
در این گیر و دار و هم در آن هنگام، مردِماهیگیرِ مسکین و بی چیز که از کناره ی ساحل می گذشت، چشمش بر آن دو بی خبر افتاد و بی چَمَر(بی سر و صدا) و آرام، ماهیخوار و صدف را به چنگ آورد و شادمانه به مطبخ بُرد!!
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
ماهیگیره چه حالی کردasna
برای هر دردی دو درمان است:

سکوت و زمان
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
بيخود واسه خودشون برنامه ريزي مي كردنasna
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !
پاسخ
سپاس شده توسط:


چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
4 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
صنم بانو (۲۷-۰۴-۹۶, ۰۴:۴۸ ب.ظ)، d.ali (۲۷-۰۴-۹۶, ۰۴:۱۹ ب.ظ)، !!Tina!! (۲۷-۰۴-۹۶, ۰۴:۱۳ ب.ظ)، taranomi (۲۷-۰۴-۹۶, ۰۴:۴۹ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان