۲۹-۱۱-۹۶، ۰۲:۲۲ ب.ظ
حکایت الاغ و الاغ دار
شخصی بود بنام عباس گچی که صاحب
بیشترین الاغ بود، و برای خودش صاحب اسم ورسمی بود.
آدم خوش مشرب و مردم داری بود،
و همه اورا بخاطر درست کاریش دوست داشتند، و
با وجودی که مشروب زیاد میخوردکسی کاری بهش نداشت، و همیشه به دنبال
الاغ هایش، با صدای دلنشینش
آواز هم میخواند،
بعداز مدتی ورشکسته شد
و از مال دنیا هیچ چیز برایش باقی نمی ماند، و مجبور
به فروش الاغ هایش میشود، و محل زندگی خودرا ترک
نموده، و عازم سفری بدون مقصد، باجیب خالی، و بدون
هیچ امیدی، سر به بیابان میگذارد...
پس ازطی یکی دو روز پیاده روی، تشنه و گرسنه
به شهرکوچکی میرسد،و بخاطر اینکه جایی نداشته،
وارد مسجدجامع شهر میشود و درگوشه ای مینشیند،
و تاچندروز توسط خادم مسجد پذیرایی مختصری میشود و
کم کم وارد صف نماز جماعت شده، ساکن مسجد میشود ،
و دراین مدت به خطبه های ملای مسجد گوش داده..، و از
کتاب های مذهبی مسجد جهت کسب دانش مذهبی استفاده
میکند، و خیلی زود در دل مردم جا باز میکند.
پس ازمدتی...
ملای مسجدفوت نموده، و مردم اورا به عنوان جانشین
ملای فوت شده به امام جماعت مسجد انتخاب میکنند..!
روزگار بدین منوال میگذرد، وبعد از چهار - پنج سال،
گذر یکی از همشهری های او به همان شهر می افتد،
و برای ادای نماز، عازم مسجدجامع میشود، و به صدای
دلنشین موعظه و تلاوت قرآن توسط ملای مسجد گوش
میدهد، و شک میکندکه آیا این، همان عباس گچی است؟
پس از نماز، سراغ امام جماعت رفته، و ضمن سلام و
احوال پرسی میگوید : حاج آقا...! شما شباهت بسیار
زیادی به یکی از آشنایان سابق من دارید...؛ به اسم
عباس گچی..
ملا پاسخ میدهد :
من همان عباس گچی هستم، که میگویی...
شخص میگوید ؛
آخر چطور میشود که یک آدم عرق خور، که همیشه
کارش پشت سر الاغ ها، آوازخواندن بود..،کارش
به اینجا برسد که به یک مرد خدا...!، و روحانی...!،
تبدیل شود..؟!، این یک معجزه ی الهی است....!!!!
عباس گچی میگوید :
زیاد شلوغش نکن، و هندوانه زیر بغل من نگذار...
من هیچ فرقی نکرده ام، و همان عباس گچی هستم.
تنها فرقی که پیش امده
جابجایی من و الاغ هاست
قبلا من پشت سر الاغ ها بودم
حالا الاغ ها پشت سر من هستن ... همین !!!!
✅نتیجه گیری :معرفت و درک کامل که نباشه ملا هم که بشیم باز همون عباس گچی هستیم
بر گرفته از کتاب کشکول طبسی
شخصی بود بنام عباس گچی که صاحب
بیشترین الاغ بود، و برای خودش صاحب اسم ورسمی بود.
آدم خوش مشرب و مردم داری بود،
و همه اورا بخاطر درست کاریش دوست داشتند، و
با وجودی که مشروب زیاد میخوردکسی کاری بهش نداشت، و همیشه به دنبال
الاغ هایش، با صدای دلنشینش
آواز هم میخواند،
بعداز مدتی ورشکسته شد
و از مال دنیا هیچ چیز برایش باقی نمی ماند، و مجبور
به فروش الاغ هایش میشود، و محل زندگی خودرا ترک
نموده، و عازم سفری بدون مقصد، باجیب خالی، و بدون
هیچ امیدی، سر به بیابان میگذارد...
پس ازطی یکی دو روز پیاده روی، تشنه و گرسنه
به شهرکوچکی میرسد،و بخاطر اینکه جایی نداشته،
وارد مسجدجامع شهر میشود و درگوشه ای مینشیند،
و تاچندروز توسط خادم مسجد پذیرایی مختصری میشود و
کم کم وارد صف نماز جماعت شده، ساکن مسجد میشود ،
و دراین مدت به خطبه های ملای مسجد گوش داده..، و از
کتاب های مذهبی مسجد جهت کسب دانش مذهبی استفاده
میکند، و خیلی زود در دل مردم جا باز میکند.
پس ازمدتی...
ملای مسجدفوت نموده، و مردم اورا به عنوان جانشین
ملای فوت شده به امام جماعت مسجد انتخاب میکنند..!
روزگار بدین منوال میگذرد، وبعد از چهار - پنج سال،
گذر یکی از همشهری های او به همان شهر می افتد،
و برای ادای نماز، عازم مسجدجامع میشود، و به صدای
دلنشین موعظه و تلاوت قرآن توسط ملای مسجد گوش
میدهد، و شک میکندکه آیا این، همان عباس گچی است؟
پس از نماز، سراغ امام جماعت رفته، و ضمن سلام و
احوال پرسی میگوید : حاج آقا...! شما شباهت بسیار
زیادی به یکی از آشنایان سابق من دارید...؛ به اسم
عباس گچی..
ملا پاسخ میدهد :
من همان عباس گچی هستم، که میگویی...
شخص میگوید ؛
آخر چطور میشود که یک آدم عرق خور، که همیشه
کارش پشت سر الاغ ها، آوازخواندن بود..،کارش
به اینجا برسد که به یک مرد خدا...!، و روحانی...!،
تبدیل شود..؟!، این یک معجزه ی الهی است....!!!!
عباس گچی میگوید :
زیاد شلوغش نکن، و هندوانه زیر بغل من نگذار...
من هیچ فرقی نکرده ام، و همان عباس گچی هستم.
تنها فرقی که پیش امده
جابجایی من و الاغ هاست
قبلا من پشت سر الاغ ها بودم
حالا الاغ ها پشت سر من هستن ... همین !!!!
✅نتیجه گیری :معرفت و درک کامل که نباشه ملا هم که بشیم باز همون عباس گچی هستیم
بر گرفته از کتاب کشکول طبسی