امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
خدا
#1
خدای ِ خود را توصیف کنید


خوب ، موضوع کاملا مشخص هست . هر فردی با هر دین و مذهبی هر توصیفی که از خدا در وجودش داره ، بیان کنه ( شناخت شخصی یا شناخت از راه دین و کیش خود ) . خیلی ساده بگید که خدایی که شما میشناسید چگونه است ؟
اگر اشاره به دین و مذهب خودتون هم داشته باشید که بهتر .




[عکس: 21desf6.jpg]
من زنم!

و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که


ریه های توسهم میبرد

می دانی؟

درد آور است که من آزاد نباشم

که تو به گناه نیفتی

قوس ها ی بدنم، به چشمهایت

بیشتر ازتفکرم می آیند دردم می آید

که باید لباس هایم را


با میزان ایمان شما تنظیم کنم.
سیمین دانشور

سپاس شده توسط: hasti.cruel ، PedraM ، ice Girl ، sadaf ، استاد ، *Zahra* ، SilentCity
#2
پیش از این ها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد میان ابرها
مثل قصر پاد شاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا
پایه های بر جش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور


ماه بر ق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلسی پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب ، طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش
دکمه ی پیراهن او آفتاب
برق تیر و خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود ، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین از آسمان از ابرها
زود می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی جوابش آتش است
آب اگر خوردی عذابش آتش است
تا ببندی چشم کورت می کند
تا شوی نزدیک دورت می کند
کج گشودی دست سنگت می کند
کج نهادی پا لنگت می کند
تا خطا کردی عذابت می کند
در میان آتش آبت می کند
با همین قصه دلم مشغول بود
خوابهایم خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سر کشم
در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا
نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ مثل خنده ای بی حوصله
سخت مثل حل صد ها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر این جا کجاست
گفت این جا خانه ی خوب خداست
گفت این جا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست و رویی تازه کرد
بادل خود گفت و گویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش این جاست این جا در زمین
گفت آری خانه ی او بی ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست معنا می دهد
قهر هم با دوست معنا می دهد
هیچ کس با دشمن خود قهر نیست
قهر او هم نشان دوستی است
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود
می توانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
می توان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چک چک مثل باران راز گفت
با دو قطره صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان درباره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا
پیش از این ها فکر می کردم خدا...............
من زنم!

و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که


ریه های توسهم میبرد

می دانی؟

درد آور است که من آزاد نباشم

که تو به گناه نیفتی

قوس ها ی بدنم، به چشمهایت

بیشتر ازتفکرم می آیند دردم می آید

که باید لباس هایم را


با میزان ایمان شما تنظیم کنم.
سیمین دانشور

سپاس شده توسط: sadaf ، ice Girl ، *Zahra* ، پرنسس شبگرد
#3
کودکی هشت ساله این نامه را برای معلم کلاس سومش که از آنها خواسته بود خدا را توصیف کنند نوشته


من خدا را خیلی دوست دارم یکی از کار های مهم خدا ساختن آدمها است او آنها را می سازد تا به جای آنهایی که میمیرند بگذارد تا به اندازه کافی آدم باشد تا از پس کارهای روی زمین بر بیایند

او آدم بزرگ نمی سازد فقط بچه می سازد فکر کنم چون بچه ها کوچکترند و ساختنشان آسانتر است و اینطوری او مجبور نیست وقت با ارزشش را تلف کند تا به آنها راه رفتن و حرف زدن یاد بدهد. و می تواند این کار را به عهده پدر و مادرها بگذارد. و فکر کنم تا حالا که خوب جواب داده


دومین کار مهم خدا گوش دادن به دعاهاست و این یکی خیلی کار زیادی میبره چون بعضی از مردم مثل حتی غیر از وقت گرفتاری و مشکل هم دعا می کنندحتی پدربزرگ و مادربزرگ بعد از خوردن غذا دعا می کنندالبته غیر از عصرانه ها. خدا اصلا وقت ندارد که به رادیو گوش دهد یا تلویزیون تماشا کند چون خدا همه چیز را می شنود باید خیلی صدا توی گوشش باشد مگر اینکه یه فکری برای کم کردن صداشون کرده باشه


خدا همه چیز را می شنود و می بیند و همه جا هست که باعث میشه خیلی مشغول باشه پس شما نباید برید و وقتش رو با خواستن چیزهایی که اصلا مهم نیستند بگیریدیا برید سراغ پدرو مادر ها ازشون چیزهایی بخواید که گفتن نمی تونید داشته باشید

من زنم!

و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که


ریه های توسهم میبرد

می دانی؟

درد آور است که من آزاد نباشم

که تو به گناه نیفتی

قوس ها ی بدنم، به چشمهایت

بیشتر ازتفکرم می آیند دردم می آید

که باید لباس هایم را


با میزان ایمان شما تنظیم کنم.
سیمین دانشور

سپاس شده توسط: sadaf ، ice Girl ، *Zahra* ، پرنسس شبگرد
#4
ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ:
ﮐﻮﭼﯿﮏ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻣﺪﺍﻡ ﺑﻬﻤﻮﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ
ﺧﺪﺍ ﺗﻮﯼ ﺁﺳﻤﻮﻧﻪ! ﻧﻤﺎﺯ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﯾﻢ
ﺩﺳﺖ ﻗﻨﻮﺗﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺑﻪ
ﺳﺠﺪﻩ ﻣﻮﻥ ﺭﻭﯼ ﻣﻬﺮﮐﺮﺑﻼ! ﻣﻮﻻﻣﻮﻥ ﺭﻭ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭﻟﯽ ﺧﻼﻑ ﻫﺪﻓﺶ
ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺷﯿﻄﻮﻥ ﻫﺎ
ﻫﻢ ﺗﻮﯼ ﺩﻓﺘﺮ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺑﻪ ﺷﯿﻄﻮﻥ ﮐﻮﭼﯿﮏ
ﻫﺎ، ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﺎ ﻫﻢ
ﻫﻤﻮﻥ ﮐﺎﺭﻭ ﺑﺮﺍ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ !
ﺍﯾﻨﺎ ﺭﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺮﺳﻢ ﺑﻪ ﮐﺴﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ
ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﻮﻻ
ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﭘﺎﭘﺮﯼ ﺷﺪﻥ ﺣﺮﻣﺶ
ﻣﻮﻧﺪﻧﺪ! ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻗﻠﻢ ﺩﻟﺸﻮﻥ ﺟﻮﻫﺮﯼ
ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﯼ ﺭﺍﻩ ﺭﻫﺒﺮ! ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ
ﭘﺎﭘﺮﯼ ﺷﺪﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻧﻪ ﭘﺎﭘﺮﯼ ﺣﺮﻡ ﺁﻗﺎ،
ﺷﺪﻧﺪ ﭘﺎﭘﺮﯼ ﺑﻬﺸﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻻ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ
ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ!
ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ
ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ .
[عکس: roozgozar.com-0177.gif]
من زنم!

و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که


ریه های توسهم میبرد

می دانی؟

درد آور است که من آزاد نباشم

که تو به گناه نیفتی

قوس ها ی بدنم، به چشمهایت

بیشتر ازتفکرم می آیند دردم می آید

که باید لباس هایم را


با میزان ایمان شما تنظیم کنم.
سیمین دانشور

سپاس شده توسط: sadaf ، ice Girl ، *Zahra* ، پرنسس شبگرد
#5
الو ... الو ... سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست ؟
پس چرا کسی جواب نمیده ؟
یهو یه صدای مهربون بگوش كودك نواخته شد! مثل صدای یه فرشته
بله با کی کار داری کوچولو؟
خدا هست ؟ باهاش قرار داشتم، قول داده امشب جوابمو بده
بگو من میشنوم
کودک متعجب پرسید : مگه تو خدایی ؟ من با خود خدا کار دارم
هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم ...
صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره ؟؟؟
فرشته ساکت بود. بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت نه خدا خیلی دوستت داره. مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟ ...
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید و با همان بغض گفت : اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما ..
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت شكسته شد ...
ندایی صدایش در گوش و جان كودك طنین انداز شد : بگو زیبا بگو. هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو ..
دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت : خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا ...
چرا ؟ ولی این مخالف با تقدیره. چرا دوست نداری بزرگ بشی؟
آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم، ده تا دوستت دارم " اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت
کنم؟"
نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن. مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم. مگه ما با هم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه "خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد ؟"
خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت : ای آدم ، محبوب ترین مخلوق من ، چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه ،"کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت. کاش همه مثل تو مرا برای خودم و نه برای خودخواهی شان میخواستند" دنیا خیلی برای تو کوچک است ... بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی ..
کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخندی شیرین بر لب داشت در آغوش خدا به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفته بود
هیچ وقت  اگه تو رو با کسی دیگه ببینم حسـودی نمی کنم ...!
 آخه مامانم یادم داده اسباب بازی هامو بدم به بدبخت بیچاره ها!!
سپاس شده توسط: sadaf ، M@HDIS ، *Zahra* ، استاد ، پرنسس شبگرد


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  فکر میکنی اگه خدا بخواد از 1 تا 20 معدل زندگیتو بهت بده چند میشی؟ .fatemeh 43 2,506 ۲۷-۰۱-۹۶، ۰۵:۰۹ ب.ظ
آخرین ارسال: barooni
  یه جمله برای خدا بنویس.............. n@st@r@n 17 752 ۲۱-۰۵-۹۴، ۰۳:۱۱ ب.ظ
آخرین ارسال: SilentCity
  از خدا چی میخوای؟ nobody 5 337 ۲۴-۰۳-۹۴، ۱۱:۱۵ ق.ظ
آخرین ارسال: nobody

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
ice Girl (۲۳-۱۱-۱, ۰۹:۵۶ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان