۲۷-۰۷-۹۴، ۰۶:۵۶ ب.ظ
قصه از کجا شروع شد؟
افسانه خون آشامها ریشه در سالهای بسیار دور دارد، میگویند این داستان بر میگردد به قرن پانزدهم میلادی سعدی – علیه الرحمه – در گلستان میفرماید: «بنیاد ظلم در جهان اول اندکی بوده است. هر که آمد بر او مزیدی کرده تا بدین غایت رسیده.» داستان خون آشامها هم مثل همین بنیاد ظلم میماند. چیزی که مادرهای اسلاو، زمانی با آن بچههایشان را میترسانند، بعد از گذشتن از صافی قرنها به موجودی ترسناک و وهم انگیز تبدیل شده است که کمتر نویسنده یا سینم اگری میتواند از خیرش بگذرد.
لغت ومپایر (vampire) در اصل یک لغت صرب است، با تلفظ ویپیر. در زبان صربها، وم یعنی دندان و پیر یعنی نوشیدن ومپیر یا برگردان انگلیسیاش ومپایر یعنی کسی که با دندان مینوشد (واژه دمفیر، Dhampir، که در سینم ا به عنوان بچه خون آشام به کار میرود هم یک لغت آلبانیایی است؛ دقیقا با همین ترکیب و همین معنی) حالا «موجودی که با دندان مینوشد» چه جور موجودی بوده؟ جوابش برمیگردد به افسانههای اسلاو که به روایت دایرهالمعارف بریتانیکا، به موجودی خونخوار گفته میشود. همین تصور دیگری از این که این موجود، چه جور ماهیتی دارد؟ انسان است یا موجودی دیگر؟ در همین جهان زندگی میکند یا از جهان دیگر میآید؟ چه شکلی است؟ خون را میخورد برای چه منظوری؟ … جواب سوالاتی از این دست را نمیدانیم. حتی مهم هم نیست که بدانیم.
چیزی که مهم است بدانیم، ظهور یک فرمانروای سنگدل در رومانی در قرن پانزدهم (ولاد سوم، معروف به «ولاد به میخ کشنده»)، یک کنتس پولدار دیوانه در مجارستان در قرن شانزدهم (الیزابت بتوری) و دو قاتل زنجیره ای در صربستان در قرن هجدهم (پیتر پلگوویتز و پل آرنولد) بود که هر کدامشان در زمان خود به عنوان یک خونخوار یا همان ومپایر شهرتی به هم زدند و هر کدام به چهره امروزی خون آشام، چیزی اضافه کردند. مثلا ولاد سوم، چون بیماری پرفوریا (حساسیت به نور) داشت و کم از قصرش بیرون میآمد، افسانه نورترسی خون آشامها را ساخت. الیزابت بتوری که رعایاش را به قصرش میبرد و آنها را سلاخی میکرد، اختلالات روانی را به افسانه خون آشام ها اضافه کرد. در مورد آن دو قاتل زنجیره ای هم که در ابتدای قرن هجدهم در صربستان اعدام شدند، چون بعد از مرگشان قتلها متوقف نشد، این عقیده خرافی شکل گرفت که آنها از آن دنیا برگشته اند.
دهههای 1720 و 1730، دهههایی بود که در صربستان به «عصر ترس از خون آشام» معروف شده. «لولو» حالا نمونههای عینی و بیرونی هم پیدا کرده بود. نمونههایی که از نور میترسیدند، اختلالات روانی داشتند و بعد از کشته شدن هم دوباره به این دنیا بر میگشتند و وقتی که بر میگشتند، چون دیگر جان نداشتند مجبور بودند برای جست وجوی ماده حیات، از خون دیگران تغذیه کنند.
افسانه خون آشامها ریشه در سالهای بسیار دور دارد، میگویند این داستان بر میگردد به قرن پانزدهم میلادی سعدی – علیه الرحمه – در گلستان میفرماید: «بنیاد ظلم در جهان اول اندکی بوده است. هر که آمد بر او مزیدی کرده تا بدین غایت رسیده.» داستان خون آشامها هم مثل همین بنیاد ظلم میماند. چیزی که مادرهای اسلاو، زمانی با آن بچههایشان را میترسانند، بعد از گذشتن از صافی قرنها به موجودی ترسناک و وهم انگیز تبدیل شده است که کمتر نویسنده یا سینم اگری میتواند از خیرش بگذرد.
لغت ومپایر (vampire) در اصل یک لغت صرب است، با تلفظ ویپیر. در زبان صربها، وم یعنی دندان و پیر یعنی نوشیدن ومپیر یا برگردان انگلیسیاش ومپایر یعنی کسی که با دندان مینوشد (واژه دمفیر، Dhampir، که در سینم ا به عنوان بچه خون آشام به کار میرود هم یک لغت آلبانیایی است؛ دقیقا با همین ترکیب و همین معنی) حالا «موجودی که با دندان مینوشد» چه جور موجودی بوده؟ جوابش برمیگردد به افسانههای اسلاو که به روایت دایرهالمعارف بریتانیکا، به موجودی خونخوار گفته میشود. همین تصور دیگری از این که این موجود، چه جور ماهیتی دارد؟ انسان است یا موجودی دیگر؟ در همین جهان زندگی میکند یا از جهان دیگر میآید؟ چه شکلی است؟ خون را میخورد برای چه منظوری؟ … جواب سوالاتی از این دست را نمیدانیم. حتی مهم هم نیست که بدانیم.
چیزی که مهم است بدانیم، ظهور یک فرمانروای سنگدل در رومانی در قرن پانزدهم (ولاد سوم، معروف به «ولاد به میخ کشنده»)، یک کنتس پولدار دیوانه در مجارستان در قرن شانزدهم (الیزابت بتوری) و دو قاتل زنجیره ای در صربستان در قرن هجدهم (پیتر پلگوویتز و پل آرنولد) بود که هر کدامشان در زمان خود به عنوان یک خونخوار یا همان ومپایر شهرتی به هم زدند و هر کدام به چهره امروزی خون آشام، چیزی اضافه کردند. مثلا ولاد سوم، چون بیماری پرفوریا (حساسیت به نور) داشت و کم از قصرش بیرون میآمد، افسانه نورترسی خون آشامها را ساخت. الیزابت بتوری که رعایاش را به قصرش میبرد و آنها را سلاخی میکرد، اختلالات روانی را به افسانه خون آشام ها اضافه کرد. در مورد آن دو قاتل زنجیره ای هم که در ابتدای قرن هجدهم در صربستان اعدام شدند، چون بعد از مرگشان قتلها متوقف نشد، این عقیده خرافی شکل گرفت که آنها از آن دنیا برگشته اند.
دهههای 1720 و 1730، دهههایی بود که در صربستان به «عصر ترس از خون آشام» معروف شده. «لولو» حالا نمونههای عینی و بیرونی هم پیدا کرده بود. نمونههایی که از نور میترسیدند، اختلالات روانی داشتند و بعد از کشته شدن هم دوباره به این دنیا بر میگشتند و وقتی که بر میگشتند، چون دیگر جان نداشتند مجبور بودند برای جست وجوی ماده حیات، از خون دیگران تغذیه کنند.
اگر مغز انسان چنان ساده میبود که ما از آن سر در می آوردیم ، هنوز جنان احمق بودیم که هیچ از آن سر در نمی آوردیم .... دنیای سوفی