۱۳-۰۵-۹۴، ۰۵:۳۸ ب.ظ
خون آشام از گور برخاسته!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در تابوت را شکستم.
احمق ها فکر می کردند می شود من را با فرو کردن میخی چوبی در قلبم به درک بفرستن اما نمی دانستند که من سگ جون تر از این حرفام!
سپس به آرامی خودم را از تابوت به بالا کشیدم و بعد از آن...
به دنبال شکار رفتم!
به آرامی در قبرستان قدم می زدم که ناگهان ...
بوی خون شور و بسیار معطری به مشامم رسید.
کمی که به اطراف نگاه کردم متوجه زنی بسیار زیبا با موهایی بلوند شدم.
اما نکته جالب قضیه اینجا بود که آن زن تنها نبود بلکه بچه ای نیز در شکم داشت!
زن که بر قبر شوهرش نشسته و اشک می ریخت ناگهان متوجه سایه ای بر بالای تپه شد که...
لحظه به لحظه به او نزدیک می شد!
پس درنگ نکرد و با آخرین سرعتی که می توانست به طرف شهر دوید.
اما آن خانم خوشگله نمی دانست که هیولایی مثل من در تعقیبش است!
تا این که بالاخره پایش به شاخه درختی گیر کرد و بر زمین افتاد.
به من التماس می کرد تا رهایش کنم.
طفلک دلم برایش سوخت اما می دانید جنون خون من را فراگرفته بود و ...
ناخن هایم بلندتر،دندان هایم آهنین تر، و چشمانم خونین تر از همیشه شده بود!
و تنها چیزی که آن زمان بهش فکر می کردم تنها یک چیز بود...
خون!
پس دندان های آهنینم را در گردن نرم و لطیفش فرو کردم و در همان حال که جیغ می زد تمام خون بدنش را کشیدم!
حال نوبت بچه بود.پس با ناخن هایم شکم زن را دریدم و بچه را بیرون آوردم و درجا او را با دندان هایم تکه تکه کرده و خوردم!
ولی پیش خودمان بماند هم مادر و هم فرزند میان وعده خوبی بودند!
[منبع از Mr.x
[b]
[/b]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در تابوت را شکستم.
احمق ها فکر می کردند می شود من را با فرو کردن میخی چوبی در قلبم به درک بفرستن اما نمی دانستند که من سگ جون تر از این حرفام!
سپس به آرامی خودم را از تابوت به بالا کشیدم و بعد از آن...
به دنبال شکار رفتم!
به آرامی در قبرستان قدم می زدم که ناگهان ...
بوی خون شور و بسیار معطری به مشامم رسید.
کمی که به اطراف نگاه کردم متوجه زنی بسیار زیبا با موهایی بلوند شدم.
اما نکته جالب قضیه اینجا بود که آن زن تنها نبود بلکه بچه ای نیز در شکم داشت!
زن که بر قبر شوهرش نشسته و اشک می ریخت ناگهان متوجه سایه ای بر بالای تپه شد که...
لحظه به لحظه به او نزدیک می شد!
پس درنگ نکرد و با آخرین سرعتی که می توانست به طرف شهر دوید.
اما آن خانم خوشگله نمی دانست که هیولایی مثل من در تعقیبش است!
تا این که بالاخره پایش به شاخه درختی گیر کرد و بر زمین افتاد.
به من التماس می کرد تا رهایش کنم.
طفلک دلم برایش سوخت اما می دانید جنون خون من را فراگرفته بود و ...
ناخن هایم بلندتر،دندان هایم آهنین تر، و چشمانم خونین تر از همیشه شده بود!
و تنها چیزی که آن زمان بهش فکر می کردم تنها یک چیز بود...
خون!
پس دندان های آهنینم را در گردن نرم و لطیفش فرو کردم و در همان حال که جیغ می زد تمام خون بدنش را کشیدم!
حال نوبت بچه بود.پس با ناخن هایم شکم زن را دریدم و بچه را بیرون آوردم و درجا او را با دندان هایم تکه تکه کرده و خوردم!
ولی پیش خودمان بماند هم مادر و هم فرزند میان وعده خوبی بودند!
[منبع از Mr.x
[b]
[/b]