امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داره یادم میره
#1
مدت زیادی از تولد برادر ساكی كوچولو نگذشته بود . ساكی مدام اصرار می كرد به پدر و مادرش كه با نوزاد جدید تنهایش بگذارند
پدر و مادر می ترسیدند ساكی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی كند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود كه جوابشان همیشه نه بود . اما در رفتار ساكی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت كنند .
ساكی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالای در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش می توانستند مخفیانه نگاه كنند و بشنوند . آنها ساكی كوچولو را دیدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت : نی نی كوچولو ، به من بگو خدا چه جوریه ؟ من داره یادم میره !
نعره هیچ شیری خانه چوبی را خراب نمیکند من از سکوت موریانه ها میترسم...!
پاسخ
سپاس شده توسط: maedeh ، v.a.y ، زینب سلطان ، :)nafas
#2
ای جانم.................zapszapszapszapszapszapszaps
پس ما چی بگیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟zapszapsmaramaramara
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
zapszapszapszapszapszapszapszapszaps
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
ای جانم Tongue
و خدایی که در این نزدیکیست..!
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  چقدر زیباست اين مطلب چند مرتبه ارزش خوندن داره ... !!Tina!! 4 279 ۱۴-۰۵-۹۶، ۰۶:۴۱ ب.ظ
آخرین ارسال: avapars
Bug بلاخره هر کى يه استعدادى داره!! خخخ صنم بانو 0 99 ۲۱-۰۴-۹۶، ۱۰:۱۱ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  کدوم اهمیت بیشتری داره؟؟ •Vida• 7 224 ۰۲-۰۲-۹۶، ۰۳:۰۶ ب.ظ
آخرین ارسال: •Vida•

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
v.a.y (۲۸-۰۷-۹۴, ۰۹:۲۹ ق.ظ)، :)nafas (۰۱-۱۱-۹۵, ۱۰:۱۱ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان