امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستانی از زیر زمین خانه مان...|ترسناک|
#1
داستانی از زیر زمین خانه مان...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بادوستم ویل از راه پله آمدیم پایین ویل نگاهی به چشمهای من کرد و گفت هیچ اتفاقی واسه من نمی افته و درب اتاق را باز کرد وداخل شد.
چند روزی بود از زیر زمین خانه ام صداهای وحشتناک می شنیدم ولی توجهی به آنها نشان نمی دادم تا اینکه یک شب صدا ها به حدی بود که مجبور شدم خانه را ترک کنم و از ویلفرد بخواهم منشاء صدا را پیدا کند
پس از چند دقیقه که ویل داخل زیرزمین شد هیچ صدایی نیامد تا اینکه زنگ در به صدا در آمد من با عجله بالا رفتم تا در را باز کنم پس از باز کردن در یک نامه را بر روی زمین دیدم که برای من مارسیا هیپ نوشته شده بود نامه را باز کردم با خط پیوسته و زیبای دخترانه ای درون آن نوشته بود مارسیا در کارهای ما دخالت نکن و این خانه را بفروش وراحت زندگی کن من به نامه اهمیتی ندادم وآن را درون آتش شومینه انداختم و به زیر زمین رفتم پشت در زیرزمین ایستاده بودم که صدای فریادهایی خفه ای را شنیدم نگران ویل شدم ودر راباز کردم . حدس می زنید باچه منظره ای روبرو شدم ?
ویلفرد با صورتی خونین از یک طناب آویزان شده بود از شفدت ترس و وحشت نمی توانستم فریاد بزنم حداقل خودم اینطور فکر میکردم که سوزشی عجیب را بر گلویم احساس کردم دستم را روی گلویم کشیدم متوجه مایع قرمز رنگی که از آن سرازیر شده بود شدم واقعا وحشت کرده بودم احساس سوزش هر لحظه بیشتر می شد دیگر احساس می کردم باید اشهد را بخوانم که دوستم کتلین وبرادرش فریاد کشان وارد زیر زمین شدند و با صدای بلند شروع به خواندن یک دعا کردند باهر کلمه از دعا سرعت بریده شدن گلویم کمتر می شد خیلی خوب بود ولی حیف که خواندن دعا خیلی طول کشید ومن از بین رفتم قبل از اینکه نور سفید کاملا اطرافم را احاطه کند صدای فریاد های کتلین را می شنیدم که من را صدا می زد واز من می خواست برگردم خیلی ناراحت شدم وبه نور التماس کردم که مرا برگرداند نور که صدای زجه های من و کتلین را شنیده بود به من اجازه داد تا برگردم پس از سه دقیقه برگشتم وخواستم کتلین را در آغوش بگیرم ولی او فرار کرد سپس من که متعجب بودم خودم رو به نزدیک ترین آیینه رساندم دویدم من دیگر آن دختر منحصربه فرد نیستم بلکه دختری بدون سر هستم از آن لحظه به بعد جسد ویلفرد را روی دوش خود انداختم و به دنبال کسی می گردم که مرا تایید کند ولی پشت هرکس که یکجا ساکن است میرم مرا با فریادی از خود دور می کند من هم که حوصله فریاد آنها را ندارم با دستانم آنها را خفه میکنم..

________________________________________
HuhHuhHuhHuhHuhHuhHuhHuhHuhHuhHuhHuh
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
وااای
چه ترسناکxcvb
اگه زندگیت ته کشید
بشین با ته دیگش حال کن
هی نشین بگو به اخرش رسیدم...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان ترسناک / جن صنم بانو 0 161 ۰۲-۱۲-۹۹، ۱۲:۲۴ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان ترسناک/ پرستار بچه صنم بانو 0 165 ۰۲-۱۲-۹۹، ۱۲:۲۱ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستانی کوتاه E.sahel 0 212 ۲۱-۱۱-۹۷، ۰۸:۴۶ ب.ظ
آخرین ارسال: E.sahel

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
4 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
ghazaleh (۱۹-۰۵-۹۴, ۱۰:۳۸ ق.ظ)، Aiden22 (۲۱-۰۵-۹۴, ۱۰:۵۹ ب.ظ)، الهه ی شب (۱۲-۰۵-۹۴, ۱۱:۴۸ ق.ظ)، Land star (۱۹-۱۲-۹۵, ۱۲:۰۴ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان