امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستانی فوق العاده (شاید واقعیت دنیای امروز ما )
#1
این اولین خودرویی نبودکه روبروی دخترتوقف میکرد،
اما هریک ازآنها با بی توجهی دختر جوان به راه خود ادامه می دادند.

دختر جوان، مانتوی مشکی تنگی به تن کرده بودکه چند انگشتی از

یک پیراهن بلندتر بود.شلواری هم که تن دخترک بود،همچون مانتویش

مشکی بودوتنگ می نمودکه آن هم کوتاه بودوتا چند سانتی پایین تر

اززانو رامی پوشاند.به نظرمی آمدکه شلواربه خودی خودکوتاه نیست

و انتهای ساق آن به داخل تا شده . دختر جوان نتوانست اهمیتی به

مزدای قرمز رنگ ندهد . سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده

گفت:"بفرمایید؟".مزدا مسافری نداشت . راننده آن پسر جوان و خوش

چهره ای بودکه عینک دودی ظریفی به چشم داشت.پسرجوان بدون


معطلی وبا بیانی محترمانه گفت:"خوشحال میشم تاجایی برسونمتون".

دخترجوان گفت:"صادقیه میرما".پسر جوان بی درنگ سرش را به نشانه

تائیدتکان دادو پاسخ داد:"حتماً، بفرمایید بالا ". دخترک با متعجب ساختن

پسر جوان، صندلی عقب را برای نشستن انتخاب کرد .چند لحظه ای از

حرکت خودرو نگذشته بود که دختر جوان ، در حالی که روسری کوچک و

قرمزخودرا عقب وجلو می کشیدو موهای سرازیر شده در کنار صورتش را

نظم می داد ،گفت :" توی ماشینت چیزی برای گوش کردن نیست "[size=medium]

- البته .
پسر جوان ،سپس پخش خودرو را روشن کرد . صدای ترانه ای انگلیسی
زبان به گوش رسید.از آینه به دختر جوان نگاهی انداخت و باهمان لبخند
ظریفش که از ابتدا برلب داشت گفت:"کریس دبرگ هست،حالا خوشتون
نمیاد عوضش کنم ". دخترک با شنیدن حرف پسرجوان ،خنده تمسخر
آمیزی سر داد .
- ها ها ها ، این که اریک کلاپتون.نمیشنوی مگه ،انگلیسی می خونه .
اصلا کجاش شبیه کریس دبرگ!
- اِه ،من تا الان فکر می کردم کریس دبرگ.مثل اینکه خیلی خوب اینا رو
می شناسید ها .
دخترک ، قیافه ای به خود گرفت و ادامه داد: " اِی ، کمی "
- پس کسی طرف حسابمه که خیلی موسیقی حالیشه .
من موسیقی رو خیلی دوست دارم ، اما الان اونقدر مشغله ذهنی
دارم که حال و حوصله موسیقی کار کردن رو ازم گرفته .
دخترک لبخندی زیرکانه زدو با لحنی کش دار گفت:"ای بابا،بسوزه پدر
عاشقی . چی شده ، راضی نمیشه ؟"
- نه بابا،من تا حالا عاشق نشده ام.البته کسی رو پیدا نکرده ام که
عاشقش بشم ، و اگرنه اگه مورد خوبی پیش بیاد ، از عاشقی هم
بدم نمیاد . اصل قضیه اینه که، قبل از اینکه با ماشین بزنم بیرون و در
خدمت شما باشم ، توی خونه با بابام دعوام شد .
- آخی ، سرچی؟ لابد پول بهت نمی ده
- نه ،تنها چیزی که میده پول . مشکل اینجاست که فردا دارم می رم
بروکسل، اونوقت این آقا گیر داده بمون توی شرکت کار داریم .
با گفتن این جملات توسط پسرجوان ،دخترک، با اینکه سعی می کرد
به چهره اش هویدا نشود ،اما کاملا چهره اش دگرگون شدوبا لحنی
کنجکاوانه پرسید: "اِه، بروکسل چی کار داری؟ "
- دایی ام چند سالی هست که اونجاست . بعد از سه چهارماه کار
مداوم ، می خواستم برم اونجا یه استراحتی بکنم؟
دخترک بادی به غبغب انداخت و سریع پاسخ داد:
- اتفاقا من هم یک هفته پیش از اسپانیا برگشتم.
- اِه، شما هم اونجا فامیل دارید؟ کدوم شهر.
- فامیل که نداریم ، برای تفریح رفته بودم ونیز.
پسرجوان نیشخندی زدوگفت:اصلا ولش کن بابا،اسم قشنگتون چیه؟
- من دایانا هستم. اسم تو چیه، چند سالته؟ چه کاره ای؟
- چه خبره؟یکی یکی بپرسید،این جوری آدم هول میشه...اولاً این که
اسم خیلی قشنگی دارید ، یکی از اون معدود اسم هایی که من
عاشقشونم . اسم خودم سهیل ، ۲۵ سالمه و پیش بابام که کارگذار
بورس کار می کنم.خوب حالا شما.دخترک باشنیدن این حرفهای سهیل
چهره اش گلگون شد و به تشویش افتاد .
- من که گفتم ، اسمم دایاناست . 23 سالمه و کار هم نمی کنم .
خونمون سمت الهیه است و الان هم محض تفریح دارم می رم صادقیه.
تاحالا بوتیک های اونجا نرفته ام.با یکی ازدوستام اونجا قرار گذاشته ام
تا بوتیک هاش رو ببینیم و اگه چیز قشنگی هم بود بخریم .
- همین چیزایی هم که الان پوشیده اید خیلی قشنگه ها.
دایانا ، گره کوچک روسریش را باز کرد و بار دیگر گره کرد.سپس گفت:


- اِی ، بد نیست . اما دیگه یک ماهی هست که خریدمشون . خیلی
قدیمی شده اند ... .ولش کن ، اصلا ازخودت بگو ،گفتی موسیقی کار
نکرده ای و دوست داری کار کنی ، آره؟
- چرا ، تا چند سال پیش یه مدتی پیانو کار می کردم.
دخترک،سعی می کرد دلبرانه سخن وری کند،اما ناگهان به جوشش
افتاد،طوری که منقطع صحبت می کردوکلمات رادستپاچه بیان می کرد.

-ای وای، من عاشق پیانو ام.خیلی دوست دارم پیانو کار کنم،یعنی یه
مدتی هست که کلاسش رو می رم ، اما هنوز خیلی بلد نیستم . ...
اصلا اینجوری نمیشه، نگه دار بیام جلو بشینم راحت تر حرف بزنیم .
سهیل ، بی ردنگ خودرو را متوقف کرد.دایانا هم سریع پیاده شد و به
صندلی جلو رفت .
-دایانا خانوم ، داریم می رسیما .
- دایانا خانوم کیه؟ دایانا ... . ولش کن ، فعلا عجله ندارم . بهتره چند
دقیقه دیگه هم با هم باشیم .آخه من تازه تو رو پیدا کرده ام . تو که
مخالفتی نداری ؟
- نه ، من که اومده بودم حالی عوض کنم . حالا هم کی بهتر از تو که
حالم رو عوض کنه . فقط باید عرض کنم که الان ساعت نه و نیمه ،
حواست باشه که دیرت نشه .دخترک با شنیدن صحبت های سهیل،
وقتی متوجه ساعت شد،چهره اش رنجور شدودر حالی که لب خود رابا
اضطراب می گزید ، گفت:
-آره راست میگی ... پس حداقل یه چند دقیقه ای ماشینت رو دور فلکه
نگه دار ، باهات کار دارم .
سهیل ، با قبول کردن حرفهای دایانا ، حوالی میدان که رسید،خودرو را
متوقف کرد. روی خود را به دخترک کرد و کمرش را به در تکیه داد.عینک
دودی را از چشمانش برداشت.چهره ای نسبتا گیرا داشت.ته ریشی به
صورتش بود و موهایی ژولیده داشت که تا گوشش رامی پوشانید .پخش
خودرو را خاموش کرد و سپس با همان لبخندی که بر لب داشت گفت :
- بفرمایید.
دیگر کاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترک می شد پی به هیجانش برد.
- موبایلت ... شماره موبایلت رو بده، البته اگه ممکنه .
پسرجوان لحظه ای فکر کرد و سپس گوشی همراه خودرااز روی داشبورد
پشت فرمان برداشت . آن را به سمت دایانا دراز کرد.
- بگیر،زنگ بزن گوشی خودت که هم شماره تو روی موبایلم ثبت بشه
و هم شماره من روی موبایل تو بیفته . فقط صبر کن روشنش کنم ...
اونقدر اعصابم خورد بود که گوشی رو خاموش کردم .
دایانا ، به محض دیدن گوشی گران قیمت سهیل به وجد آمد.اما سریع
شوق خود را کتمان کرد و فقط به گفتن"کوشی خوبی داری ها" قناعت
کرد .
- قابلت رو نداره . اتفاقا باید عوضش کنم ، خیلی یوغره.
- خوب ، ممنون . فقط بگو کی می تونیم همدیگه رو دوباره ببینیم .
- ببینم چی میشه.اگه فردا برم بروکسل که هیچ، اما اگه تهران بودم یه
کاریش می کنم . اصلا بهم زنگ بزن .
- باشه ... پس من می رم .فعلا خداحافظ .
- خوشحال شدم،...خداحافظ . ... زنگ یادت نره .
دختر جوان ، درحالی که احساس مسرت می کرد ، با گامهایی لرزان
(از شوق) از خودرو خارج شد.هرچند قدمی که بر می داشت،سرش را
برمی گرداند و مزدا را نگاه می کرد و دستی برای سهیل تکان می داد.
پس از دورشدن دایانا ،سهیل از داخل خودرو پیاده شدو طوری که دایانا
متوجه نمی شد، او را تعقیب کرد . حوالی همان میدان بود که دایانا روی
صندلی های یک ایستگاه اتوبوس نشست . سهیل ، گوشه ای لابلای
جمعیت درحال گذر ،خود را پنهان کرده بود و دایانا را نظاره می کرد .دایانا
دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تایی که از داخل داده بود را باز
کرد .شلواردیگر کوتاه نبود.ازداخل کیفی که بر روی دوشش بود مقنعه ای
بیرون آوردو درلحظه ای کوتاه آنرا سر کرد و اززیرمقنعه،تکه پارچه ای که بر
سرش بود ، بیرون کشید . از داخل همان کیف ، آینه کوچکی خارج کرد و
با یک دستمال کوچک ، از آرایش غلیظی که روی صورتش بود کاست .
موهای خرمایی رنگش را که روی صورتش سرازیر شده بود،داخل مقنعه
کردوبا آمدن اولین اتوبوس ، از محل خارج شد . سهیل در طول دیدن این
صحنه ها ، همچنان لبخند بر لب داشت . با رفتن دایانا، سهیل به سمت
مزدا حرکت کرد . به خودرو که نزدیک می شد زنگ موبایلی که همراهش
بود ، به صدا در آمد. سهیل بلافاصله پاسخ داد:
- بله؟
صدای خواهش های پسر جوانی از آنسوی گوشی آمد .
- سلام،آقا هر چی می خوایی ازتو ماشین بردار ،فقط ماشین روسالم
بهم تحویل بده . تو رو خدا ، بگو کجاست بیام ببرم ...
- خوب بابا ،چه خبرته .تا تو باشی ودرماشینت رو برای آب هویج گرفتن
باز نذاری ... ببینم به پلیس هم زنگ زدی ؟
- نه ، به جون شما نه ، فقط تو رو خدا ماشین رو بده .
- جون من قسم نخور،من که می دونم زنگ زده ای ...ولی عیبی نداره ،
آدرس می دم بیا...فقط یه چیزی،این یارویی که سی دیش توی ماشینت
بود کی بود؟
- کی ؟ اون خارجیه ؟ ... استینگ بود ، استینگ .
- هه هه ... یه چیز دیگه هم می پرسم وبعدش آدرس رو می دم؛
ونیز توی اسپانیاست ؟
- ونیز؟نه بابا، ونیز که توی ایتالیاست... آقا داری مسخره ام می کنی،
آدرس رو بده دیگه ...
- نه ، داشتم جدول حل می کردم.مزدای قرمزت ، ضلع جنوبی صادقیه
پارک شده.گوشیت رو می زارم توی ماشین،ماشین رو هم می بندم و
سوییچ رو می اندازم توی سطل آشغالی که کنار ماشینته . راستی یه
دایانا خانوم هم بهت زنگ می زنه،یه دختر خوشگل،... برو حالش رو ببر،
برات مخ هم زدم ،... خداحافظ!!!
اهنگ های بی رحم ترین صداهای دنیایند
بی انکه بخواهی تو را به قعر خاطراتی میبرند که برای فراموش کردنشان
بار ها خودت را شکسته ای
پاسخ
سپاس شده توسط: maedeh
#2
هعییییییییییییییییییییییییی خدا.این به اون دروغ میگه.اون به این.زندگیشون سراسر دروغه.zapszapszapszapszapszapsmaramara
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  کشف باب‌اسفنجی و پاتریک در دنیای واقعی صنم بانو 0 151 ۲۸-۰۵-۰، ۰۱:۳۳ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  منطقه فوق سری ۵۱؛ مرموزترین نقطه در جهان صنم بانو 4 138 ۲۷-۰۱-۰، ۱۱:۰۹ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  چپ دست ها در دنیای راست دست ها!!!!! اروشا 0 249 ۲۵-۰۵-۹۸، ۰۲:۱۹ ب.ظ
آخرین ارسال: اروشا

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان