۲۷-۰۶-۹۵، ۰۱:۱۹ ق.ظ
[highlight=#f2f2f2]داستان کوتاه «جفت» یکی از آثار کمتر خوانده شده غزاله علیزاده است، داستانی که در میانه دهه چهل نوشته شده و برای نخستین بار در مجله آرش شماره ۱۶ منتشر شده است. غزاله علیزاده به سبک داستانهای کوتاه نخستین خود که در نشریات پراکنده آنها را منتشر کرده، آن را با نام «غزاله» به چاپ رسانده است.[/highlight]
۱
شنوندگان عزیز! به کلمه های جاوید فکر کنین! وجدانتونو در نظر بگیرین. کسی چه میدونه که تو دنیا چه خبره. شاید یه چیزی میخواد بترکه. هر کی تو این معرکه یه کاری میکنه که با کارای قبلیش فرق داره. هرکی یه کاری میکنه که با عمل جراحی مغز فرق داره. من اینو مطمئنم چون جزء دانایان سبعه هستم، دانایان سبعه از چیزای دیگه کمتر موهوم بنظر میان اینو افلاطون گفته. سمباد ذوقولس هم تصدیق کرده عین لوطی عنتریا حرف میزنی کاش یه کم فهم داشتی. نیز گفته هرکی بلند داد بکشه میفرستنش دیوونهخونه. دیوارای بلند داره. دیواراش چسبیده بسقف آسمون. سرشو میتراشن روپوش خاکستری تنش میکنن تاب تحمل اون تشنجها رو ندارم. زورقمو بآب سپردم. بآب خای که مردهشورا توش دلالی میکنن. نصیب و قسمت من چیه؟ یا شاکر الشکار. تصدیق نمیکنین آقایون؟ تصدیق نمیکنین سروران محترم. نیر همیشه میگه تو دیوونهخونه دو تا جا نگهداشتن و و اگه ما خیلی حرف بزنیم میبرنمون اونجا.
۲
نیر از کوچههای پیچدرپیچ برفی میگذشت. با بینی سرخ و پالتوی قهوهای. معلم مدرسه بود. از پنج سال پیش که پدر و مادرش مردند با برادرهای دیوانهاش توی یک خانه قدیمی زندگی میکرد. جلوی در چوبی ایستاد. آنرا با کلید باز کرد. وارد خانه شد. درختهای بید و کاج را برف گرفته بود. بااحتیاط از حیاط لیز یخزده گذشت. جلوی ایوان رسید. اطراف ایوان پنج تا اطاق غیرمسکون بود. در اطاق ششم او و برادرهای دیوانهاش زندکی میکردند. وسط ایوان چهارپایهای گذاشته بودند. برادر اولش محمود روی آن رفته بود. داشت سخنرانی میکرد. حرفهایش که تمام شد از چهارپایه پائین آمد. برادر دومش حامد روی چهارپایه رفت.
بعد از تابستان - غزاله علیزاده
آقایون محترم! خواهش میکنم انقدر تشویق نفرمائین. شماها با این ابراز احساسات بنده رو خجل میکنین. شروع میکنیم. میشمریم. یک. دو. سه. بیحرف. بیحرف لطفا چون ذهنم پراکنده و ادیبانهس تمام مطالب یادم میره. من معلم مشق مدرسههای دولتیام. یک عمر باشرافت زندگی کردم ببخشین آقا گره کراواتتون شل شده و لطفا محترمانهتر بنشینین. شما در برابر یک ادیب و سخنران قرار گرفتهین. حیفه اینقدر جلوی خودتونو ول بدین و مثل تلمبههای هشتاد اسب خرخر کنین آدمای چاق تنپرور! شما نبودین که ننهی منو کفن کردین؟ یادتون نمیاد: و سر گورش نشستین. تا از گلای مرطوب اطلسی واسه خودتون گردن بدند درست کنین. این مسئله شما رو خجل نمیکنه؟
هقهق؟ این صدای گریه از کجا میاد؟ این کیه که وسط نطق من رشته پاره میکنه؟ یک موش خیانتکار منفور؟ یا یک اسب؟
نیر جلو آمد و داد زد. بسه دیگه! بس کن! خدا خفهت کنه. این سخنرانیها رو بذارین واسه وقتی که من نیستم. از صب که خونه تنها بودین چرا نطق نکردین؟ همهی این حرفها رو جلو من میزنین تا دلمو بسوزونین؟
برادرها سرشان را پائین انداختند. نیر چند لحظهای خاموش ماند بعد جلو آمد. موهایشان را نوازش کرد و بامهربانی گفت: خب بسه دیگه. حالا آشتی میکنیم.
تا وقت شام هر سه ساکت بودند. فقط حامد گوشهایش را میخاراند و خرخر بدی داشت. محمود با شکلکهای اغراقآمیز تنفرش را بکارهای او نشان میداد نیر بشقابها را جمع کرد و زیر شیر شست. بیرون برف میآمد بساعتش نگاه کرد. ساعت یازده و ربع بود. گفت. حالا وقتشه چون تمام مردم خوابن و نمیتونن شما رو ببینن. برادرها از شادی بهوا پریدند و در وسط اطاق شروع برقص یدن کردند. نیر گفت بسه دیگه. باید زود بریم.
شنوندگان عزیز! به کلمه های جاوید فکر کنین! وجدانتونو در نظر بگیرین. کسی چه میدونه که تو دنیا چه خبره. شاید یه چیزی میخواد بترکه. هر کی تو این معرکه یه کاری میکنه که با کارای قبلیش فرق داره. هرکی یه کاری میکنه که با عمل جراحی مغز فرق داره. من اینو مطمئنم چون جزء دانایان سبعه هستم، دانایان سبعه از چیزای دیگه کمتر موهوم بنظر میان اینو افلاطون گفته. سمباد ذوقولس هم تصدیق کرده عین لوطی عنتریا حرف میزنی کاش یه کم فهم داشتی. نیز گفته هرکی بلند داد بکشه میفرستنش دیوونهخونه. دیوارای بلند داره. دیواراش چسبیده بسقف آسمون. سرشو میتراشن روپوش خاکستری تنش میکنن تاب تحمل اون تشنجها رو ندارم. زورقمو بآب سپردم. بآب خای که مردهشورا توش دلالی میکنن. نصیب و قسمت من چیه؟ یا شاکر الشکار. تصدیق نمیکنین آقایون؟ تصدیق نمیکنین سروران محترم. نیر همیشه میگه تو دیوونهخونه دو تا جا نگهداشتن و و اگه ما خیلی حرف بزنیم میبرنمون اونجا.
۲
نیر از کوچههای پیچدرپیچ برفی میگذشت. با بینی سرخ و پالتوی قهوهای. معلم مدرسه بود. از پنج سال پیش که پدر و مادرش مردند با برادرهای دیوانهاش توی یک خانه قدیمی زندگی میکرد. جلوی در چوبی ایستاد. آنرا با کلید باز کرد. وارد خانه شد. درختهای بید و کاج را برف گرفته بود. بااحتیاط از حیاط لیز یخزده گذشت. جلوی ایوان رسید. اطراف ایوان پنج تا اطاق غیرمسکون بود. در اطاق ششم او و برادرهای دیوانهاش زندکی میکردند. وسط ایوان چهارپایهای گذاشته بودند. برادر اولش محمود روی آن رفته بود. داشت سخنرانی میکرد. حرفهایش که تمام شد از چهارپایه پائین آمد. برادر دومش حامد روی چهارپایه رفت.
بعد از تابستان - غزاله علیزاده
آقایون محترم! خواهش میکنم انقدر تشویق نفرمائین. شماها با این ابراز احساسات بنده رو خجل میکنین. شروع میکنیم. میشمریم. یک. دو. سه. بیحرف. بیحرف لطفا چون ذهنم پراکنده و ادیبانهس تمام مطالب یادم میره. من معلم مشق مدرسههای دولتیام. یک عمر باشرافت زندگی کردم ببخشین آقا گره کراواتتون شل شده و لطفا محترمانهتر بنشینین. شما در برابر یک ادیب و سخنران قرار گرفتهین. حیفه اینقدر جلوی خودتونو ول بدین و مثل تلمبههای هشتاد اسب خرخر کنین آدمای چاق تنپرور! شما نبودین که ننهی منو کفن کردین؟ یادتون نمیاد: و سر گورش نشستین. تا از گلای مرطوب اطلسی واسه خودتون گردن بدند درست کنین. این مسئله شما رو خجل نمیکنه؟
هقهق؟ این صدای گریه از کجا میاد؟ این کیه که وسط نطق من رشته پاره میکنه؟ یک موش خیانتکار منفور؟ یا یک اسب؟
نیر جلو آمد و داد زد. بسه دیگه! بس کن! خدا خفهت کنه. این سخنرانیها رو بذارین واسه وقتی که من نیستم. از صب که خونه تنها بودین چرا نطق نکردین؟ همهی این حرفها رو جلو من میزنین تا دلمو بسوزونین؟
برادرها سرشان را پائین انداختند. نیر چند لحظهای خاموش ماند بعد جلو آمد. موهایشان را نوازش کرد و بامهربانی گفت: خب بسه دیگه. حالا آشتی میکنیم.
تا وقت شام هر سه ساکت بودند. فقط حامد گوشهایش را میخاراند و خرخر بدی داشت. محمود با شکلکهای اغراقآمیز تنفرش را بکارهای او نشان میداد نیر بشقابها را جمع کرد و زیر شیر شست. بیرون برف میآمد بساعتش نگاه کرد. ساعت یازده و ربع بود. گفت. حالا وقتشه چون تمام مردم خوابن و نمیتونن شما رو ببینن. برادرها از شادی بهوا پریدند و در وسط اطاق شروع برقص یدن کردند. نیر گفت بسه دیگه. باید زود بریم.