امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان دختر بازی ...!
#1


داشتم توی پارک قدم میزدم که چشمم بهش افتاد داشت توی دلم قند آب میشد جیگرم داشت آتیش میگرفت رفتم جلو سلام کردم برگشت به من نگاه کرد چشمم که توی چشماش افتاد.....
یکماه بعد...
رفتیم خونه , خونه خالی بود کسی نبود , رفته بودن خارج از شهر حالا حالا هم نمییومدن با خیال راحت نشستم روی مبل ;توی این مدت خیلی بهش عادت کرده بودم خیلی توپ بود هر چیزی رو که من فکرش رو هم نمیکردم اون داشت همه چیزش کامل بود یه طوری نگاه میکرد که همه ی غصه هام یا دم میرفت بهم گفت پاشو وقتشه ;انگار دنیا رو بهم دادن, پاشدم مثل همیشه اون مشتاق و آماده بود دوباره یاد اون نگاهش توی پارک افتادم
رفتم جلو سلام کردم برگشت به من نگاه کرد چشمم که توی چشمامش افتاد محو چشماش شدم زیر لب آروم گفت; سلام گفتم: ببخشید میشه اسمتون رو بپرسم . یه جوری نگام کرد که تا حالا ندیده بودم و جوابی داد که فکرش رو هم نمیکردم . گفت: فعلا با یکی دیگه قرار دارم اگه شما هم میخواید میتونید بیایید تا ببینم بعدش چی میشه !!
بهش گفتم من بیشتر..که گفت فکر نمیکنم .
وحالا من و طرف قرار اون روزش توی خونه هستیم آماده ی آماده
کار رو شروع کردم چند دقیقه که گذشت خیلی نزدیک شده بودم بازم یادم به اون روز افتاد
باهم رفته بودیم سر قرارش داشتم شاخ در می آوردم آخه چرا اینجا
از ماشین پیاده شد و رفت بیرون گفت تو نمی یای؟ خجالت کشیدم, پامو گذاشتم روی گاز و رفتم
اون روز اون دختر رفت توی مسجد تا نمازش رو بخونه ولی من...
امروز اینجا داشتم سلام نماز رو میدادم حس میکردم باز هم به خدا نزدیک تر شدم.
اگه متوجه نشدید که چی شد یه بار دیگه با دقت بخونید .
اگه بازم نگرفتید به ضمیر(ش) دقت بیشتری کنید.
به نام خدایی که به گل ، خندیدن آموخت . . .
پاسخ
سپاس شده توسط: ghazaleh.so ، محبوبه1366 ، sadaf ، v.a.y ، f-samiee-g
#2
ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟asnaasnaasna
میدونی بهشت کجاست؟؟؟
یه فضای چن وجب در چن وجب که بین بازوهای کسی که دوسش داریه!!!
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
ادمین خیلییییییییییییی قشنگ بود
خیلی با معنی....
دستت درد نکنهmara
پسر به مادر گفت تو هم نماز میخونی هم روزه میگیری ولی خدا هیچی بهت نمیده,
ولی منی که نه نماز میخونم نه روزه میگیرم هر چی ازش خواستم رو بهم داده
طفلک پسر نمیدانست مادر از خدا فقط یک چیز میخواهد انهم اینکه هرچه پسرش میخواهد به او بدهد

اللهم عجل لولیک الفرج
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
داستان زیبا وآموزنده ای بودmara
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
خیلی جلب بود...mara
پدر اولین کسی است که دختر عاشقش میشود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
بسی جالب بید .. xcvl

ممنان mara
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
WOW
دختره با خدا قرار داشتهHuh
درست فهمیدم یا نهHuh
اگه زندگیت ته کشید
بشین با ته دیگش حال کن
هی نشین بگو به اخرش رسیدم...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان تکان دهنده/ یک چشم صنم بانو 1 321 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۱۴ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان تکان دهنده/ تصادف ماشین صنم بانو 0 251 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۸ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان غم انگیز دفتر خاطرات صورتی صنم بانو 1 206 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۳ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
13 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۰۵-۰۳-۹۶, ۰۱:۲۴ ق.ظ)، نويد (۲۶-۰۵-۹۴, ۰۸:۴۴ ب.ظ)، خانوم معلم (۲۶-۰۵-۹۴, ۰۸:۰۶ ق.ظ)، SilentCity (۱۹-۰۵-۹۴, ۰۷:۴۹ ب.ظ)، ghazaleh (۰۵-۰۶-۹۴, ۰۹:۵۵ ب.ظ)، asma123 (۱۹-۰۵-۹۴, ۰۱:۲۷ ب.ظ)، hannaneh (۲۷-۰۵-۹۴, ۰۱:۳۵ ق.ظ)، deli67 (۱۹-۰۵-۹۴, ۰۵:۴۱ ب.ظ)، f-samiee-g (۰۵-۰۶-۹۴, ۰۶:۲۴ ب.ظ)، Scαяєcяσω × (۲۶-۰۵-۹۴, ۰۶:۴۰ ق.ظ)، avaa (۲۲-۰۶-۹۴, ۰۴:۴۳ ق.ظ)، satin (۰۴-۰۳-۹۵, ۰۹:۰۰ ب.ظ)، sima59 (۲۱-۰۵-۹۵, ۱۱:۵۱ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان