۰۲-۰۳-۹۴، ۰۵:۲۲ ب.ظ
هدیه تولد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*کودکی به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه میخوام. بابی پسر خیلی*
* شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت: آیا حقته که این دوچرخه*
* رو واسه تولدت بگیریم؟ بابی گفت: آره.*
*مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه*
* به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.*
*نامه شماره یک :*
*سلام خدای عزیز*
*اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که*
* یهدوچرخه بهم بدی. دوستدار تو - بابی*
*بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه، کارساز نیست و دوچرخه ای*
* گیرش نمیاد. برای همین نامه رو پاره کرد.*
*نامه شماره دو :*
*سلام خدا*
*اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه*
* تولدم یه دوچرخه بهم بده. بابی*
*اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین *
*پاره اش کرد.*
*نامه شماره سه :*
*سلام خدا*
*اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه*
* دوچرخهبهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم. بابی*
*بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه*
* همین پاره اش کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم*
* کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از*
* شام خونه باش.*
*بابی رفت کلیسا. یه کمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و*
* مجسمه مریم مقدس رو دزدید و از کلیسا فرار کرد.*
*بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.*
*نامه شماره چهار :*
*سلام خدا*
*مامانت پیش منه! اگه می خواهیش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.*
* بابی*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*کودکی به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه میخوام. بابی پسر خیلی*
* شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت: آیا حقته که این دوچرخه*
* رو واسه تولدت بگیریم؟ بابی گفت: آره.*
*مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه*
* به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.*
*نامه شماره یک :*
*سلام خدای عزیز*
*اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که*
* یهدوچرخه بهم بدی. دوستدار تو - بابی*
*بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه، کارساز نیست و دوچرخه ای*
* گیرش نمیاد. برای همین نامه رو پاره کرد.*
*نامه شماره دو :*
*سلام خدا*
*اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه*
* تولدم یه دوچرخه بهم بده. بابی*
*اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین *
*پاره اش کرد.*
*نامه شماره سه :*
*سلام خدا*
*اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه*
* دوچرخهبهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم. بابی*
*بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه*
* همین پاره اش کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم*
* کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از*
* شام خونه باش.*
*بابی رفت کلیسا. یه کمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و*
* مجسمه مریم مقدس رو دزدید و از کلیسا فرار کرد.*
*بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.*
*نامه شماره چهار :*
*سلام خدا*
*مامانت پیش منه! اگه می خواهیش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.*
* بابی*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ