امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان عشق حقیقی
#1
گزینه های مورد نظر یه دختر برای انتخاب همسر :

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لااقل از لحاظ ظاهری همپای خودم باشد.

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

تا اینکه دیدار محسن، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم . همان قدر زیبا،با وقار قد بلند ، با شخصیت و ...

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگارسالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آنروز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز ی می نمود ، به اندازه ای که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن، هفته ای یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه ای ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

<< انفجار یک مین جا مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاها ی محسن شد >>

این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .

باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن، برای خود محسن ناراحت بودم یا اینکه . . . .

آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!

من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .

محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .

برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .

آن روز مرجان در میان اشک و آه،از بی وفایی من نالید و ازغم محسن گفت.از اینکه او بیشتراز معلولیتش ناراحت این است که چرا من به ملاقاتش نرفته ام .

مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفایی من هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

هنگام خداحافظی ، مرجان بسته ای کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت :

این آخرین هدیه ای است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقآ نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ،حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

بعد نامه ای به من داد و گفت :

این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم . اما جرات باز کردنش را نداشتم .

خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم میخندید.

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خونمون رسیدم ، طنین صدای آشنایی که از پشت سرم می آمد سر جایم میخکوبم کرد .

_ سلام مژگان . . .

خودش بود . محسن ،اما من جرات دیدنش را نداشتم .

مخصوصا حالا که با بی وفایی به ملاقاتش نرفته بودم .

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد

و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .

_ منم محسن ،نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

_ س . . . س. . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی !؟ نکنه یکی از پاها ی تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی. . .

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .

این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند. طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .

حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ،با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ،ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .

نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

چرایش را نمیدانم .اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .

مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .

حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود .سوار بر امواج نوری به درون چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .

داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم تمام بدنم خیس عرق شده بود دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت اما قلبم . . .

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمایی که از حلش عاجز بودم کمک کند .

بله،من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن،به تپش افتاده بود و بیقراری میکرد.

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم.داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .

به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم:

(( سلام مژگان،میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام، اما دوست دارم چیز هایی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم.تا بدانی زمانی که زیبایی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم،میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده،اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد جلو رفتم و . . . . . .

بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی، فکر کردم از دست دادن یک پا،ارزش کندن آن گل را نداشته اما حالا که دارم این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل،نه فقط به خاطر تو که در واقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم،عشق ارزش از دست دادن جان را دارد،چه برسد به یک پا و . . . .))

گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم اما همین چند جمله محسن کافی بود تا به تفاوت درک عشق بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق درنظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .

چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم ،به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.

ما هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشقمان نگه داشته ایم.
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
ﺟﺎﻥ ﺑﻼﻧﮑﺎﺭﺩ ” ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ
ﻟﺒﺎﺱ ﺍﺭﺗﺸﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺍﻧﺒﻮﻩ ﻣﺮﺩﻡ
ﮐﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﻗﻄﺎﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﺮﮐﺰﯼ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ
ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ .
ﺍﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ
ﮐﻪ ﭼﻬﺮﻩ ﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﺍﻣﺎ ﻗﻠﺒﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺎ ﯾﮏ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ .
ﺍﺯ ﺳﯿﺰﺩﻩ ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺶ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﺍﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺍﺯ ﯾﮏ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﯼ ﻣﺮﮐﺰﯼ ﺩﺭ ﻓﻠﻮﺭﯾﺪﺍ ,
ﺑﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﺍﺯ ﻗﻔﺴﻪ
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺷﯿﻔﺘﻪ ﻭ ﻣﺴﺤﻮﺭ ﯾﺎﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻣﺎ ﻧﻪ ﺷﯿﻔﺘﻪ ﯼ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﮐﺘﺎﺏ ..
ﺑﻠﮑﻪ ﺷﯿﻔﺘﻪ ﯼ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺘﻬﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﻣﺪﺍﺩ ,
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﯼ ﺻﻔﺤﺎﺕ ﺁﻥ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ .
ﺩﺳﺖ ﺧﻄﯽ ﻟﻄﯿﻒ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﺗﺎﺑﯽ ﺍﺯ ﺫﻫﻨﯽ ﻫﻮﺷﯿﺎﺭ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺑﯿﻦ
ﻭ ﺑﺎﻃﻨﯽ ﮊﺭﻑ ﺩﺍﺷﺖ .
ﺩﺭ ﺻﻔﺤﻪ ﯼ ﺍﻭﻝ ” ﺟﺎﻥ ” ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﻧﺎﻡ ﺻﺎﺣﺐ ﮐﺘﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﺑﺪ:
“ ﺩﻭﺷﯿﺰﻩ ﻫﺎﻟﯿﺲ ﻣﯽ ﻧﻞ"
ﺑﺎ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﺟﺴﺖ ﻭ ﺟﻮ ﻭ ﺻﺮﻑ ﻭﻗﺖ
ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﺩﻭﺷﯿﺰﻩ ﻫﺎﻟﯿﺲ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﺪ .
” ﺟﺎﻥ ” ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﻧﻮﺷﺖ ﻭ ﺿﻤﻦ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﺧﻮﺩ
ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﻧﮕﺎﺭﯼ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ .
ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺟﺎﻥ ﺳﻮﺍﺭ ﮐﺸﺘﯽ ﺷﺪ
ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﻣﺖ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺩﻭﻡ ﻋﺎﺯﻡ ﺷﻮﺩ .
ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﯾﮑﺴﺎﻝ ﻭ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ,
ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺗﺪﺭﯾﺞ ﺑﺎ ﻣﮑﺎﺗﺒﻪ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﻧﮕﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ
ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻨﺪ .
ﻫﺮ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﻗﻠﺒﯽ ﺣﺎﺻﻠﺨﯿﺰ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﻭ ﺑﻪ ﺗﺪﺭﯾﺞ ﻋﺸﻖ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩ .
ﺟﺎﻥ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻋﮑﺲ ﮐﺮﺩ،
ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ” ﻣﯿﺲ ﻫﺎﻟﯿﺲ ” ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪ .
ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻫﺎﻟﯿﺲ ﺍﮔﺮ ” ﺟﺎﻥ ” ﻗﻠﺒﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻮﺟﻪ ﺩﺍﺷﺖ
ﺩﯾﮕﺮ ﺷﮑﻞ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﺍﺵ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺑﺎ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺑﺎﺷﺪ .
ﻭﻟﯽ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ” ﺟﺎﻥ ” ﻓﺮﺍ ﺭﺳﯿﺪ
ﺁﻥ ﻫﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ :
۷ ﺑﻌﺪ ﺍﻟﻈﻬﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﻣﺮﮐﺰﯼ ﻧﯿﻮﯾﻮﺭﮎ .
ﻫﺎﻟﯿﺲ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :
" ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ
ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﮔﻞ ﺳﺮﺧﯽ ﮐﻪ ﺑﺮ ﮐﻼﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ ".
ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺭﺍﺱ ﺳﺎﻋﺖ ۷ ﺑﻌﺪﺍﻟﻈﻬﺮ ” ﺟﺎﻥ ” ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ
ﮐﻬﻘﻠﺒﺶ ﺭﺍ ﺳﺨﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ
ﺍﻣﺎ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺍﺩﺍﻣﻪ ﯼ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﺧﻮﺩ " ﺟﺎﻥ " ﺑﺸﻨﻮﯾﺪ :
ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻦ ﻣﯽﺁﻣﺪ ,
ﺑﻠﻨﺪ ﻗﺎﻣﺖ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺍﻧﺪﺍﻡ
ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻃﻼﯾﯽﺍﺵ ﺩﺭ ﺣﻠﻘﻪﻫﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎ ،
ﮐﻨﺎﺭ ﮔﻮﺵﻫﺎﯼ ﻇﺮﯾﻔﺶ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺁﺑﯽ ﺭﻧﮕﺶ ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﺁﺑﯽ ﮔﻞ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺩﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﺳﺒﺰ ﺭﻭﺷﻨﺶ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺴﺖ
ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ
ﻣﻦ ﺑﯽ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﻭ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ,
ﮐﺎﻣﻼ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺁﻥ ﻧﺸﺎﻥ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ ﺭﺍ
ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﮐﻼﻫﺶ ﻧﺪﺍﺭﺩ .
ﺍﻧﺪﮐﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻡ .
ﻟﺐ ﻫﺎﯾﺶ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﭘﺮﺷﻮﺭﯼ ﺍﺯ ﻫﻢ ﮔﺸﻮﺩﻩ ﺷﺪ
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻫﺴﺘﮕﯽ ﮔﻔﺖ ” ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﯿﺪ ﻋﺒﻮﺭ ﮐﻨﻢ ؟ "
ﺑﯽﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﯾﮏ ﻗﺪﻡ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻡ ﻭ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺲ ﻫﺎﻟﯿﺲ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ .
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﺯﻧﯽ ﺣﺪﻭﺩﺍ 50 ﺳﺎﻟﻪ ..
ﺑﺎ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ ﺭﻧﮓ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﮐﻼﻫﺶ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻧﺪﮐﯽ ﭼﺎﻕ ﺑﻮﺩ ﻭ
ﻣﭻ ﭘﺎﯼ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﮐﻠﻔﺘﺶ ﺗﻮﯼ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺑﺪﻭﻥ ﭘﺎﺷﻨﻪ ﺟﺎ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ .
ﺩﺧﺘﺮ ﺳﺒﺰ ﭘﻮﺵ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﻭﺭ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻭ
ﻣﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﯾﮏ ﺩﻭﺭﺍﻫﯽ ﻗﺮﺍﺭﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ .
ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﺷﻮﻕ ﻭ ﺗﻤﻨﺎﯾﯽ ﻋﺠﯿﺐ
ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﺒﺰ ﭘﻮﺵ ﻓﺮﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪﻭ
ﺍﺯ ﺳﻮﯾﯽ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﯼ ﻋﻤﯿﻖ ﺑﻪ ﺯﻧﯽ
ﮐﻪ ﺭﻭﺣﺶ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﮐﻠﻤﻪ ﻣﺴﺤﻮﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﺑﻪ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﻋﻮﺗﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ .
ﺍﻭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺻﻮﺭﺕ ﺭﻧﮓ ﭘﺮﯾﺪﻩ ﻭ ﭼﺮﻭﮐﯿﺪﻩ ﺍﺵ
ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻣﻮﻗﺮ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ ﺭﺳﯿﺪ .
ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ ﻭ ﮔﺮﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ .
ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺗﺮﺩﯾﺪ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﺍﺩﻡ .
ﺑﺎ ﮐﺘﺎﺏ ﺟﻠﺪ ﭼﺮﻣﯽ ﺁﺑﯽ ﺭﻧﮕﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﻭ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺘﻢ .
ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻋﺸﻘﯽ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻣﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺷﺶ ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻮﺩ .
ﺩﻭﺳﺘﯽ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﮐﻨﻢ .
ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻭ ﺳﻼﻡ ﺧﻢ ﺷﺪﻡ
ﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﻭ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺮﺩﻡ .
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺟﻮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ
ﺍﺯ ﺗﻠﺨﯽ ﻧﺎﺷﯽ ﺍﺯ ﺗﺎﺛﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻼﻣﻢ ﺑﻮﺩ ﻣﺘﺤﯿﺮ ﺷﺪﻡ .
ﻣﻦ ” ﺟﺎﻥ ﺑﻼﻧﮑﺎﺭﺩ ” ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻭﺷﯿﺰﻩ ﻣﯽ ﻧﻞ ﺑﺎﺷﯿﺪ .
ﺍﺯ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺷﻤﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ
ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺷﺎﻡ ﺑﭙﺬﯾﺮﯾﺪ؟
ﭼﻬﺮﻩ ﯼ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﺎ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﺷﮑﯿﺒﺎ ﺍﺯ ﻫﻢ ﮔﺸﻮﺩﻩ ﺷﺪ
ﻭ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻤﯽﺷﻮﻡ !
ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﺳﺒﺰ ﺑﻪ ﺗﻦ ﺩﺍﺷﺖ
ﻭ ﻫﻢ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎ ﮔﺬﺷﺖ ..
ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﮐﻼﻫﻢ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ
ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺷﺎﻡ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ
ﺍﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﻤﺎﺳﺖ .
ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﺳﺖ!!!!
"مهربانی" مهمترین اصل "انسانیت" است .
اگر کسی از من کمک بخواهد یعنی من هنوز روی
زمین ارزش دارم.
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
maramaraواقعا زیبااااااااااااااااا بود maramara


خسته نباشید
گاهی اشتباهمان
در زندگی اینست
که به برخی ادمها
جایگاهی می بخشیم
که هرگز لیاقت انرا
ندارند
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان تکان دهنده/ یک چشم صنم بانو 1 332 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۱۴ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان تکان دهنده/ تصادف ماشین صنم بانو 0 270 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۸ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان غم انگیز دفتر خاطرات صورتی صنم بانو 1 229 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۳ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان