امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 1 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان عشق و دیوانگی...
#1
Big Grin 
در زمان های قدیم وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود.فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم...مثل قایم باشک!

دیوانگی فریاد زد:اره قبوله من چشم میزارم!

چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد،همه قبول کردند.

دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد:یک...دو....سه....!

همه به دنبال جایی بودند که قایم بشوند...

نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد....خیانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد...

اصالت به میان ابرها رفت...هوس به مرکز زمین راه افتاد...

دروغ که میگفت به اعماق کویر خواهد رفت،به اعماق دریا رفت...

طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت...حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق...

آرام آرام همه قایم شده بودند و دیوانگی همچنان میشمرد:هفتادو سه....هفتادوچهار...

اما عشق همچنان معطل بود و نمیدانست به کجا برود...

تعجبی هم ندارد..قایم کردن عشق خیلی سخت است..

دیوانگی داشت به عدد100نزدیک میشد،که عشق رفت وسط یک دسته گل رز آرام نشست..

دیوانگی فریاد زد:دارم میام ...دارم میام...

همان اول کار تنبلی را دید..تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود.

بعد نظافت را یافت.خلاصه نوبت به دیگران رسید.اما از عشق خبری نبود.

دیوانگی دیگر خسته شده بود که حسادت حسودیش گرفت و ارام درگوش او گفت:عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است...

دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فروبرد...

صدای ناله ای بلند شد..عشق از درون شاخه ها بیرون آمد،دست هایش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت...

شاخه ی درخت چشمان عشق را کور کرده بود.

دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت:حالا من چیکار کنم؟

عشق جواب داد:مهم نیست دوست من،دیگه نمیتونی کاری بکنی،فقط ازت خواهش میکنم از این به بعد یار من باش...همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم...

واز همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک میکشند...
هرشب دلم درياى آتيشه از اين بدتر مگه ميشه،حال هيشكى تو دنيا
بدتراز حال من نيست،دردى رو زمين بدتراز درد تنها شدن نيست






پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
عالی بود عاااااااالیmara
خدای من!چقدر دوست دارم که وقت مناجات خدای من بخوانمت، الهی … ربی …این حس مالکیت، این که تو خدای من هستی...انگار تمام حفره ها و جاهای خالی را پر می کند …
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
Up...
هرشب دلم درياى آتيشه از اين بدتر مگه ميشه،حال هيشكى تو دنيا
بدتراز حال من نيست،دردى رو زمين بدتراز درد تنها شدن نيست






پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
UP....
هرشب دلم درياى آتيشه از اين بدتر مگه ميشه،حال هيشكى تو دنيا
بدتراز حال من نيست،دردى رو زمين بدتراز درد تنها شدن نيست






پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
UP....
هرشب دلم درياى آتيشه از اين بدتر مگه ميشه،حال هيشكى تو دنيا
بدتراز حال من نيست،دردى رو زمين بدتراز درد تنها شدن نيست






پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
mara
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان‌های پشت‌ِپرده معروفترین موجودات افسانه‌ای! صنم بانو 4 128 ۲۷-۰۱-۰، ۱۰:۵۱ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان ۷ مومیایی مشهور مصر صنم بانو 7 297 ۱۶-۰۱-۰، ۱۱:۴۲ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان مادربزرگ‌های عاشقی که رسوا نشده‌اند صنم بانو 5 142 ۱۵-۱۰-۹۹، ۱۰:۱۸ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
ملکه برفی (۰۴-۱۰-۹۴, ۱۲:۳۹ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان