امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان های کوتاه وجالب
#21
یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ... مرگ گفت: الان نوبت توئه که ببرمت ... طرف یه کم آشفته شد و گفت: داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...
مرگ: نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ... مرد به ناچار گفت: حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ... مرگ قبول کرد مرد رفت شربت بیاره ... توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...
مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست پس منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...
مرگ وقتی بیدار شد گفت: دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت! بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!​
پاسخ
سپاس شده توسط:
#22
مردان قبیله سرخ پوست درايالات متحده آمريكاي از رییس جدید می پرسن: آیا زمستان سختی در پیش است؟رییس جوان قبیله که هیچ تجربه‌ای در این زمینه نداشت، جواب میده براي احتياط برید هیزم تهیه کنید بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟پاسخ: اینطور به نظر میاد، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: شما نظرقبلی تون رو تایید میکنید؟پاسخ: صد در صد، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر جمع کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!! رییس: از کجا می دونید؟ پاسخ : چون سرخ پوست‌ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می‌کنن!!خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم ..حالا بنظر شما دلار باز هم گرون میشه؟؟​

پاسخ
سپاس شده توسط:
#23
مامور اداره مالیات (آی آر اس) تصمیم میگرد تا پدر بزرگ پیری را حسابرسی کند لذا او را با فرستادن احضاریه‌ای به اداره مالیات فرا می‌خواند. حسابرس اداره مالیات شگفت زده می شود وقتي كه متوجه ميشود پدربزرگ همراه وکیلش به اداره آمدند. پس می گوید: خوب آقا؛ شما زندگی بسیار لوکس وفوق العاده ای دارید ولی شغل تمام وقتی هم ندارید، که می تواند گویای این باشد که شما از راه قمار این پولهارا بدست می آورید. مطمئن نیستم اداره مالیات این موضوع را قبول کند.
پدربزرگ پاسخ میدهد: من یک قمارباز ماهری هستم آیا حاضرید آنرا با یک نمایش کوچک ثابت کنم؟
حسابرس فکری میکندوپاسخ میدهد اشکال ندارد.
پدربزرگ میگوید، با شما هزار دلار شرط میبندم که چشم خودم را گاز بگیرم. حسابرس یک لحظه فکر میکند و می گوید. شرط. پدربزرگ چشم شیشه ای خود را در می آورد و آنرا گاز میگیرد. حسابرس چانه‌اش از شگفتی می افتد.
پدربزرگ می گوید، حالا با شما شرط دوهزار دلار میبندم که می توانم چشم دیگرم را هم گاز بگیرم. حالا که حسابرس میداند پدر بزرگ نمی تواند از هر دو چشم نابینا باشد فوری شرط را می پذیرد. پدربزرگ دندان‌های مصنوعی‌اش را درمیآورد و چشم بینای دیگرش را گاز میگیرد. حسابرس همانطور که در شگفتی بود بسیار ناراحت است که سه هزار دلار به این مرد باخته است و وکیل این آقا هم شاهد ماجرا است، حسابرس در این زمان بسیار ناراحت واعصابش خط خطی است.
پدربزرگ می گوید میخواهی بی حساب بشویم؟ سه هزار دلار باشما شرط میبندم که این سوی میز شما بایستم و از اینجا به آن سبد آشغال (البته گلاب به روتون) ادرار کنم بدون اینکه قطره‌ای به زمین بریزد. حسابرس که دوبار سوخته بود بسیار محتاط است و با دقت نگاه میکند و مطمئن میشود که امکان ندارد این پیرمرد بتواند چنین هنری را از خود نشان بدهد بنابراین می پذیرد. پدربزرگ در کنار میز تحریر می ایستد زیپ شلوار را باز میکند ولی باوجود اینکه با فشار لازم کار را انجام میدهد نمی تواند جریان را به سبد آشغال برساند بنابراین تمام میز حسابرس را حسابی آلوده و مرطوب میکند.
حسابرس نمی تواند از خوشحالی در پوست بگنجد، با خود میگوید یک زخم باخت را به یک پیروزی مبدل کردم.
ولی وکیل پدربزرگ را میبیند که سرش را میان دستهایش گرفته است، میپرسد شما حالتان خوب است؟ وکیل پاسخ میدهد «نه واقعا نه» امروز صبح هنگامیکه پدربزرگ به من گفت به منظور حسابرسی احضاریه دریافت داشته بامن ۲۵ هزار دلار شرط بست که به اینجا بیاید و به سرتاسر میز تحریر شما ادرار خواهد کرد و با اینکارش شما بسیار هم خوشحال خواهید بود.
من فقط ميتوانم بگويم! با مردان وزنان پیر سربسر نگذارید.!!​
پاسخ
سپاس شده توسط:
#24
روزی ملانصرالدین خطایی مرتکب میشود او را نزد حاكم می برند تا مجازات را تعیین کند. ​

حاكم برایش حکم مرگ صادر می کند ... اما مدتي بعد مقداری رافت به خرج می دهد و به وی می گوید: اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن ونوشتن یاد دهی، از مجازاتت درمی گذرم !!! ​

ملانصرالدین هم قبول می کند و ماموران حاکم رهایش می کنند.عده ای به ملا می گویند: مرد حسابی آخر تو چگونه می توانی به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی؟ ملانصرالدین می فرماید: ​

انشاءالله در این سه سال یا حاكم می میرد یا خــَرَم ... خـُدا بزرگست !!!​
پاسخ
سپاس شده توسط:
#25
روزی، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله‌اش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دوباره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست؟ پدر که تا به حال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، و نمیدانم.
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، دیوارهاي براق از هم جدا شدند، آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر، هر دو چشمشان به شماره‌هائی بالای آسانسور افتاد که ازیک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت، هر دو خیلی‌ متعجب تماشا میکردند که ناگهان، دیدند شماره‌ها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، دراین وقت دیوار نقره‌ای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله موطلایی بسیار زیبا و ظریف، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.
پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت: پسرم، زود برو مادرت را بیار اینجا!!!​
پاسخ
سپاس شده توسط:
#26
حتماً ماجرای راننده ایرانی در کانادا را شنیده‌اید که دنده عقب می‌رفته که به ماشین یک کانادایی می‌زند و پلیس که می‌آید، از راننده ایرانی عذرخواهی می‌کند و می‌گه: لابد راننده کانادایی مست است که مدعی‌ شده شما دنده عقب می‌رفتید!
حالا اتفاق جالب‌تری در اتوبان اصفهان رخ داده: همشهری اصفهانی ما توی اتوبان با سرعت ۱۸۰ کیلومتر در ساعت می رفته که پلیس با دوربینش شکارش می کند و ماشینش را متوقف می کند. پلیس می‌آید کنار ماشین و می‌گوید:
گواهینامه و کارت ماشین! اصفهانی با لهجه غلیظی می‌گوید: من گواهینامه ندارم. این ماشینم مالی من نیست. کارتا ایناشم پیشی من نیست.
من صاحَب ماشینا کشتم آ جنازشا انداختم تو صندق عقب. چاقوش هم صندلی عقب گذاشتم! حالاوَم داشتم میرفتم از مرز فرار کونم، شوما منا گرفتین.
مامور پلیس که حسابی گیج شده بوده بیسیم می‌زند به فرمانده‌اش و عین قضیه را تعریف می‌کند و درخواست کمک فوری می‌کند.
فرمانده اش هم میگوید که او کاری نکند تا خودش را برساند! فرمانده در اسرع وقت خودش را به محل می‌رساند و به راننده اصفهانی می‌گوید:
آقا گواهینامه؟ اصفهانی گواهینامه اش را از توی جیبش در می‌آورد و می‌دهد به فرمانده. فرمانده می‌گوید: کارت ماشین؟ اصفهانی کارت ماشین را که به نام خودش بوده از جیبش در می‌آورد و می‌دهد به فرمانده.
فرمانده که روی صندلی عقب چاقویی نیافته، عصبانی دستور می‌دهد راننده در صندوق عقب را باز کند. اصفهانی در را باز میکند و فرمانده می‌بیند که صندوق هم خالی است.
فرمانده که مات و مهبوت شده بود، به راننده اصفهانی می‌گوید: پس این مأمور ما چی میگه؟!
اصفهانی می‌گوید: چی میدونم والا جناب سرهنگ! حتماً الانم می‌خواد بگد من داشتم ۱۸۰ تا سرعت می‌رفتم؟​
پاسخ
سپاس شده توسط:
#27
روشي پليد
يک درس ساده اي بود که من بنا به دلايلي نتوانسته بودم اصلا اين درس را بخوانم و با ذهن کاملا خالي سر جلسه امتحان رفتم. نيم ساعتي نشستم و ديدم هيچکدام از اين سوالات حتي برايم آشنا هم نيست. يک جمله در پايان برگه نوشتم و برگه را تحويل دادم:
در اعتراض به تقلب گسترده اي که سر جلسه ي امتحان از سوي ديگر دانشجويان شاهد بودم از دادن اين امتحان خودداري کرده و نمرهي صفر را به بيست با تقلب ترجيح ميدهم. نمره الف کلاس را گرفتم! خدايا مرا ببخش.
صم بکم عمى فهم لايعقلون
درس معارف بود. ميدانستم موضوع درس چيست و مباحثش در چه زمينه اي است با عرض خسته نباشيد به خودم اما جزئيات مطالب و محتواي درس را نميدانستم. سوالات توزيع شد و باز هم ديدم سوالات کمي برايم ناآشناست. از مغرب و مشرق و زمين و زمان نوشتم. هر آنچه از کتاب ديني کلاس اول ابتدايي، آقاي واسعي گفته بود که مثلا چگونه مواد غذايي در بدن مادر تبديل به شير ميشود تا برهان نظم و عليت که در دبيرستان خوانده بودم. اما نقطه ي طلايي برگه اين جمله بود:
جناب استاد براي من کاري نداشت که عين محتواي کتاب را برايتان کپي کنم اما شما با روش زيباي تدريس خود به ما ياد داديد که چگونه تنها به منابع اکتفا نکنيم. گفتيد در دين عقل هم سهيم است و نبايد صم بکم عمى فهم لايعقلون بود. پس من ترجيح دادم مفهوم را بفهمم ولي کپي نکنم بلکه از دانسته هاي خود بنويسم. بيست گرفتم! خدايا مرا ببخش.
اگر دين نداريد لااقل دلم شاد کنيد
محاسبات عددي. درس بسيار دشوار. حداقل براي من که علاقه ي چنداني به رياضيات و مباحث محاسبه اي کامپيوتر نداشتم. سوالات توزيع شد و مطابق معمول! خداوکيلي ديگر اين درس 3 واحدي را خوانده بودم ولي چه کنم که در مغزم جاي نگرفته بود. عادت دارم که قبل از اينکه برگه را تحويل دهم نمرهي خود را تخمين ميزنم. در بهترين حالت 7 ميشدم. امکان رسيدن امدادهاي غيبي هم تحت هيچ عنواني ميسر نبود. آخر برگه نوشتم:
من نگويم که مرا از قفس آزاد کنيد
قفسم برده به باغي و دلم شاد کنيد
نمرهي 11 گرفتم و نفر سوم کلاس شدم! خدايا مرا ببخش.
وساطت حافظ
استاد حسيني دکتراي ادبيات بود و استاد درس شيوه ي نگارش (البته فاميلش شهبازي بود ولي چون ممکنه يه وقت بياد اينجا رو بخونه من نام مستعار نوشتم). عاشق حافظ بود و آخر هر جلسه چند بيت از حافظ ميخواند و چشمانش پر از اشک ميشد. سوالات چي.....؟ بگيد؟ (اسمايلي آقاي قرائتي) نه که بلد نباشم اما در حد 15-16 بيشتر نميگرفتم. قبل از امتحان سري به اينجا زده بودم و واژه ي «شهباز» را در ديوان حافظ سرچ کردم و آن بيت را کف دستم ثبت کردم. زير برگه امتحان نوشتم :
جناب استاد من که «حافظ» را نميشناختم؛ اين شما بوديد که در اين ترم عشق حافظ را در وجود من انداختيد! و باعث شديد تا با اين شاعر آسماني آشنا شوم. امروز قبل از امتحان گفتم تفالي به حافظ بزنم و ببينم چه ميشود، اين بيت آمد:
خاکيان بي بهره اند از جرعه‌ي کاس الکرام اين تطاول بين که با عشاق مسکين کرده اند
شهپر زاغ و زغن زيبا صيد و قيد نيست اين کرامت همره شهباز و شاهين کرده اند
بيست گرفتم! تنها بيستي که استاد در چند سال اخير به يک دانشجو داده بود. خدايا مرا ببخش.
تصوير من رو شطرنجي کنيد
امتحان نظريه‌هاي جامعه شناسي و... . تو رو خدا نام اين استاد را بيخيال شويد. استاد نسبتا معروفي است و البته در بسياري از دانشگاههاي يزد هم تدريس دارد و حسابي سرش شلوغ است. 10 نمره تحقيق و کنفرانس داشت و 10 نمره هم امتحان پايان ترم. سرم بوي قرمه سبزي ميداد. با يکي از بچه ها شرط گذاشتم که تحقيق و کنفرانس ارائه نميدهم اما نمرهي بالاي 18 ميگيرم. براي امتحان تئوري هم حسابي خواندم و خودم را آماده کردم. انصافا هم سوالات را خوب جواب دادم. فقط در پايانِ برگه بدون اينکه تحقيق يا کنفرانسي ارائه کرده باشم، نوشتم: موضوع تحقيق و کنفرانس: بررسي علل قبولي بالاي دانش آموزان يزدي در دانشگاهها در طي 16 سال اخير. 19 گرفتم! خدايا اين يکي رو ديگه مردونه ببخش.
اگه مردي منو بنداز
با حساب خودم 13- 14 ميشدم. اما اين نمره براي من که عنوان شاگرد سومي!!! کلاس را يدک ميکشيدم خيلي فجيع بود. استاد فوق العاده جدي و بداخلاق بود و چندان نميشد طرفش رفت. يک جمله پايان برگه نوشتم:
جناب استاد حضور در کلاس شما در اين ترم برايم بسيار مغتنم و مفيد بود. اگر ترم بعد با ما درس برميداريد که هيچ، اگرنه بدون تعارف دوست دارم اين درس را پاس نکنم تا ترم بعد هم استادم شما باشيد. 17! خدايا سه تا نقطه​
پاسخ
سپاس شده توسط:
#28
یک روز توی پیاده رو به طرف يكي از ميدان‌هاي بزرگ شهر می رفتم... از دور دیدم یك كارت پخش كن خیلی با كلاس، كاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هر كسی نمیده!
خانم‌ها رو که کلا تحویل نمی‌گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار میكرد معلوم بود فقط به كسانی كاغذ رو میداد كه مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند، اهل حروم كردن تبلیغات نبود ....
احساس كردم فكر میكنه هر كسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره، لابد فقط به آدمهای باكلاس و شیك پوش و با شخصیت میده! از كنجكاوی قلبم داشت می‌اومد توی دهنم...!!!
خدایا، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و با كلاس راجع به من چی خواهد بود؟! آیا منو تائید می كنه؟!!

كفشهامو با پشت شلوارم پاك كردم تا مختصر گرد و خاكی كه روش نشسته بود پاك بشه و كفشم برق بزنه!
شكم مبارك رو دادم تو و در عین حال سعی كردم خودم رو كاملا بی تفاوت نشون بدم! دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده؟ یعنی به من هم از این كاغذهای خوشگل میده...؟! همین طور كه سعی میكردم با بی تفاوتی از كنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم كرد و یک كاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: آقای محترم! بفرمایید! قند تو دلم آب شد!
با لبخندی ظاهری و با حالتی که نشون بدم اصلا برام مهم نیست بهش گفتم: می‌گیرمش ولی الان وقت خوندنش رو ندارم! كاغذ رو گرفتم ...
چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم كه داشتم با سر می رفتم توی كیك. وایسادم و با ولع تمام به كاغذ نگاه كردم،
نوشته بود:
.
.
.
.
...
دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریكا​
پاسخ
سپاس شده توسط:
#29
مردی با كوله بارش به يك سفر كاري در منطقه دوردست میرود او به محض ورود به آن منطقه و رسيدن به هتل، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر، ماهواره و اینترنت مجهز است. تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند .
نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد.
در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی، زنی که تازه از مراسم خاکسپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های (نامه هاي الكترونيكي) خود را چک کند.
اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد. پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را نقش بر زمین می بیند در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد که در ایمیل نوشته بود:
گیرنده: همسر عزیزم
موضوع: من رسیدم
میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی.
راستش آنها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا میاد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته. من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم. همه چیز برای ورود تو رو به راهه. فردا می بینمت. امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه ... وای چه قدر اینجا گرمه!!​
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان تکان دهنده/ یک چشم صنم بانو 1 321 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۱۴ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان تکان دهنده/ تصادف ماشین صنم بانو 0 251 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۸ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان غم انگیز دفتر خاطرات صورتی صنم بانو 1 210 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۳ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
8 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۰۹-۰۴-۹۶, ۱۲:۲۶ ق.ظ)، sadaf (۱۰-۰۷-۹۶, ۰۳:۱۴ ب.ظ)، نويد (۰۹-۰۴-۹۶, ۰۲:۴۹ ق.ظ)، صنم بانو (۰۹-۰۴-۹۶, ۰۸:۴۴ ب.ظ)، d.ali (۲۷-۰۵-۹۶, ۰۸:۳۰ ب.ظ)، Elesa (۰۹-۰۴-۹۶, ۰۱:۳۱ ب.ظ)، taranomi (۱۵-۰۴-۹۶, ۱۲:۵۰ ق.ظ)، مهرسا1383 (۰۹-۰۴-۹۶, ۰۱:۴۰ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان