امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان های کوتاه و بی نام ونشان
#1
کودک از معلم میپرسد:
- آقا اجازه " مرد " به کی میگن ؟
معلم جواب میدهد:
- به کسی که مسئولیت قبول میکنه ، تکیه گاه خوبیه ، میشه روی قولش حساب کرد ، کسی که نمیترسه ، صبح تا شب تلاش میکنه تا محتاج دیگران نباشه
کودک جواب میدهد:
- وقتی بزرگ شدم من هم مثل مادرم ، مرد بزرگی خواهم شد .

?✨تقدیم به مادران نجیب سرزمینم روح مادران رفته شاد ، سلامتی همه مردا که مردونگی به جنسیت نیس به مرامه
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
سم، کارمند عادی یک شرکت کوچک است. روزی او به خاطر کارهای اضافه بسیار دیر به ایستگاه اتوبوس رسید.
او که بسیار خسته بود به خودش گفت: تا اتوبوس بیاید، کمی بخوابم. بیست دقیقه بعد، اتوبوس آمد. این اتوبوس دو طبقه بود. سم وقتی دید در طبقه دوم کسی نیست بسیار خوشحال شد و گفت: آه می توانم دراز بکشم و کمی بخوابم.
او سوار اتوبوس شد و در حالی است که به طبقه دوم می رفت، پیرمردی که کنار در اتوبوس نشسته بود به او گفت: بالا نرو، بسیار خطرناک است.
سم ایستاد. از قیاقه جدی پیرمرد دریافت که او دروغ نمی گوید. نیمه شب بود و حتما پیرمرد چیز خطرناکی دیده بود. سم قبول کرد و در انتهای اتوبوس جایی پیدا کرد. با این که جایش کمی ناراحت بود اما به نظرش امنیت از هر چیزی مهم تر بود.
او روز بعد هم دیر به خانه برمی گشت و سوار همان اتوبوس شد و از این که پیرمرد دیشبی همان جا نشسته بود متعجب شد. پیرمرد با دیدن او گفت: پسرم بالا نرو، بسیار خطرناک است. سم در پایین پله ها به بالا نگاه کرد، بسیار مخوف به نظر می رسید. دوباره در انتهای اتوبوس جای پیدا کرد و نشست. شب سوم هم سوار همان اتوبوس شد، پیرمرد باز هم در اتوبوس بود. این بار سم چیزی نگفت و در انتهای اتوبوس نشست. همان موقع پسر دیگری سوار اتوبوس شد و داشت به طبقه دوم می رفت که پیرمرد به او گفت: پسرم بالا نرو، خطرناک است. پسر پرسید: چرا؟ پیرمرد گفت: مگر نمی بینی؟ طبقه دوم راننده ندارد! پسر در حالی که بلند می خندید به طبقه بالا رفت و به راحتی دراز کشید و خوابید.
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
دایی محمود آدم جالبی بود . هفتاد و چند سالِ پیش از دهات می‌آد تهران و میره سربازی.
یه روز که قاطی باقی سربازا وسط پادگان به خط شده بوده، می‌شنوه که فرمانده داره از ساختن یک دیوار بزرگی دور پادگان صحبت می‌کنه. می‌پره جلو و می‌گه قربان من بنایی بلدم. فرمانده اول یک سیلی می‌زنه در گوشش و بعد می‌گه از امروز شروع کن. هر چی کارگر و مصالح خواستی بگو، دستور بدم برات حاضر کنند.
دایی محمود آستیناشو بالا می‌زنه و شروع می‌کنه به کشیدن دیوار، ولی چون خیلی رِند و طمعکار بوده از هر دو تا کامیون آجری که سفارش می‌داده یکیشو شبونه رَد می‌کرده توی بازار و می‌فروخته. همین می‌شه که بعد از سربازی اون قدر پول داشته که می‌تونسته برا خودش توی بازار حُجره بِخره.
ولی حُجره نمی‌خره. به جاش پول هاشو بر می‌داره می‌ره هند، پارچه گرون قیمت زری و ترمه و حَریر می‌خره و می‌آره این جا. یک اَنباری اجاره می‌کنه پارچه ها رو می‌ریزه اون تو . بعدش می‌ره اداره بیمه که تازه توی کشور تاسیس شده بود، همه پارچه ها رو به بالاترین قیمت بیمه می‌کنه. دو هفته بعد انبار پارچه های دایی محمود اتیش می‌گیره و همه چیز اون می‌سوزه.
کارشناس‌های بیمه می‌آن آتیش سوزی رو تایید می‌کُنند و خسارت کامل می پردازند. حالا نگو که دایی محمود همه پارچه‌های گرون قیمت رو شبونه خارج کرده بوده و به جاش چیت و چلوار، اون تو چیده بوده. این جوری ثروت دایی محمود دو برابر شد. اون در ادامه زندگیش خیلی از این کارها کرد ولی هیچوقت من ندیدم هیچکس ازش بد بگه.
همه دایی محمود رو دوست داشتند و توی این دنیای بزرگ حتی یک دشمن هم نداشت.
به این ترتیب من از همون بچگی فهمیدم که اگه توی این دنیا حق یک نفر رو بخوری یک دشمن پیدا می‌کنی...
اگه حق پنج نفر رو بخوری پنج تا دشمن پیدا می‌کنی
ولی اگه حق همه رو به طور مساوی بخوری هیچ دشمنی پیدا نمی‌کنی و همه با احترام ازت یاد می‌کنند...!
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
به او گفتم حالا که داری میروی لااقل به فکر آبرویم باش داستان حقارتم را برای کسی بازگو نکن؛
گفت: باشد
گفتم اگر روزی در سایه سپیداری بی هوا خندیدی یادم کن
گفت :باشد گفتم اگر روزی قاصدکی را دیدی که با باد هم آوا شده بود؛ نمیگویم آنرا به آسمان بسپار؛نه. فقط به یاد من هم که شد آن را زیر پایت له نکن گفت:باشد
گفتم اگر به سرت در یکی از همین باران های پاییزی بدون چتر در خیابان قدم بزنی....حرفم را برید
گفت:باشد باشد..
برای آخرین بار به او گفتم نرو
گفت باشد و رفت....
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
وقتی که نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخه‌های طویل و پیچیده‌ی درخت بید کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود، چون دنیا می‌خواست مرا درهم بکوبد.

پسر کوچکی با نفس بریده به من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت:‌ “نگاه کن چه پیدا کرده‌ام!"
در دستش یک شاخه گل بود و چه منظره‌ی رقت‌انگیزی! گلی با گلبرگ های پژمرده. از او خواستم گل پژمرده‌اش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم.
اما او به جای آن که دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت: “مطمئنا بوی خوبی می دهد و زیبا نیز هست! به همین دلیل آن را چیدم. بفرمایید! این مال شماست."

"آن علف هرز پژمرده شده بود، و رنگی نداشت، اما می‌دانستم که باید آن را بگیرم و گرنه امکان داشت او هرگز نرود. از این‌رو دستم را به سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: “ممنونم، درست همان چیزی است که لازم داشتم."

"ولی او به جای اینکه گل را در دستم بگذارد، آن را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشه‌ای داشت!"
آن وقت بود که برای نخستین بار مشاهده کردم پسری که علف هرز را در دست داشت، نمی‌توانست ببیند، او نابینا بود! ناگهان صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد. او تبسمی کرد و گفت: “قابلی ندارد." سپس دوید و رفت تا بازی کند.

توسط چشمان بچه‌ای نابینا، سرانجام توانستم ببینم، مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بود و به جبران تمام آن زمانی که خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیه‌ای که مال من است را بدانم و آن وقت آن گل پژمرده را جلوی بینی‌ ام گرفتم و رایحه‌ی گل سرخی زیبا را احساس کردم.
مدتی بعد دیدم آن پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم: “او در حال تغییر دادن زندگی مرد سالخورده‌ دیگری بود."
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
-از بچگی آرزو داشت ظهر عاشورا، علامت را روی دوشش بگذارد و جلودار دسته باشد.

همه می‌گفتند: «کوچکی، بزرگ که شدی بیا.» بزرگ شد،

میان کسانی که داوطلب بودند علامت را بلند کنند، از همه لاغرتر بود.

گفتند: «برو سربازی، بر و بازو که پیدا کردی بیا.»

سرباز شد. جبهه رفت. اسیر شد.محرم بود که برگشت،

با آستین‌های خالی که به سر شانه‌اش سنجاق شده بود

و نگاهی که هنوز رنگی از حسرت داشت.
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
شخصی اولین بار یه کلم دید،
اولین برگش رو کند ، زیرش یه برگ دیگری بود و زیر آن برگ یه برگ دیگه و باز هم یه برگ دیگه...
با خودش گفت : چه چیز مهمیه که اینجوری کادو پیچ شده؟!!!
اما وقتی به تهش رسید و برگها تمام شد ، متوجه شد که چیزی توی اون برگها پنهان نشده بلکه کلم مجموعه ی این برگهاست...
داستان زندگی هم مثل همین کلم هست ، ما روزهای زندگی را تند تند ورق میزنیم و فکر میکنیم چیزی اونور روزها پنهان شده!!
در حالیکه همین روزها آن چیزی است که باید دریابیم و درکش کنیم...
و چقدر دیر میفهمیم که بیشتر غصه هایی که خوردیم ، نه خوردنی بود نه پوشیدنی ، فقط دور ریختنی بود!
زندگی ، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم...شاد باشید
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
تازه به انگلیس امده بود . با دوستش جیمز از دانشگاه بیرون می امد . در افکارش غرق بود . که دوستش اورا صدا زد .
جیمز : عباس ، عباس ، ان دختر را میبینی
عباس سرش را پایین انداخت و دختر را تماشا نکرد از ان محل که گذشتند جیمز روبه او کرد و پرسید
جیمز : شما ایرانی ها چرا نمی توانید زن هایتان را لمس کنید یا به انها دست بدهید . یعنی سابفه مردان شما انقدر خراب است
عباس با لبخند ملیحی پاسخ داد : ایا شما انگلیسی ها میتوانید با ملکه الیزابت تماس بر قرار کنید
جیمز بسیار عصبانی شد و با لحن بدی گفت : مگر ملکه شخص معمولیی است . فقط عده ی خاصی حق دست دادن با اورا دارند .......
عباس حرفش را قطع کرد و گفت : تمام زنان ایرانی ملکه اند
گذری بر زندگی سرلشکر شهید خلبان عباس بابایی ............
خواهرم ملکه باش
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
کلنگ
ﻗﻠﻤﯽ ﺍﺯ ﻗﻠﻤﺪﺍﻥ ﻗﺎﺿﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﻔﺖ :
ﺟﻨﺎﺏ ﻗﺎﺿﯽ ﮐﻠﻨﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﺪ
ﻗﺎﺿﯽ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ :
ﻣﺮﺩﮎ ﺍﯾﻦ ﻗﻠﻢ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﮐﻠﻨﮓ
ﺗﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﮐﻠﻨﮓ ﻭ ﻗﻠﻢ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ؟!
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ :
ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﺴﺖ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪ ی ﻣﺮﺍ
ﺑﺎ ﺁﻥ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩﯼ ..
(مراقب قضاوتها،نوشته ها وگفته هاي خود باشيم )
"عبيد زاكاني"
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو…
« ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:
« عزیزم ، شام چی داریم؟ »
جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:
« عزیزم شام چی داریم؟ »
و همسرش گفت:
« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان تکان دهنده/ یک چشم صنم بانو 1 321 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۱۴ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان تکان دهنده/ تصادف ماشین صنم بانو 0 251 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۸ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان غم انگیز دفتر خاطرات صورتی صنم بانو 1 211 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۳ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
5 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
hadis hpf (۰۶-۱۲-۹۵, ۰۱:۵۶ ق.ظ)، نويد (۰۶-۱۲-۹۵, ۰۲:۲۹ ق.ظ)، hananee (۰۶-۱۲-۹۵, ۰۲:۱۳ ب.ظ)، d.ali (۰۶-۱۲-۹۵, ۰۷:۵۶ ق.ظ)، !!Tina!! (۰۹-۱۰-۹۶, ۰۸:۱۰ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان