امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان ها
#1
حکایت بزرگترین حکمت


روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت: «استاد! می شود در یک جمله به من بگویید
بزرگترین حکمت

چیست » سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود. نوجوان این کار را کرد

.

سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت، طوری که نوجوان شروع به
...
دست و پا زدن کرد. سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد. نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید

.

و که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت: «استاد! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید » سقراط دستی به نوازش به سر او کشید و گفت: «فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی. هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی،
معنی حکمت

را هم می فهمی

داستان شناخت شیطان!


روزی روزگاری
شیطان

به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که



انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد. نیم

دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد

.

رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش



جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد

.

در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که
....
توجه او را جلب کند ویا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد. دیگر داشت خسته

می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم،

که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان

داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند. دلسرد و نا امید و

افسرده در سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرما زده با

کیفی بر دوش کنا او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به

رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او


گفت:"تو
شیطان

هستی

!"

ابلیس حیرت زده پرسید:"از کجا فهمیدی؟

!"
"
از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر



می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین ده دقیقه

ای که اینجا هستیم، تو را شنا ختم. چون

:

مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی

!

از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی

!

به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی

!

به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی

!

از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی

!

حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس




آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود
شیطانی

!"

شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند

.

مرد با دست به پاها یش زد و گفت:"خوبه! تازه، شاخ هم که داری
!"

مردی در بستر
مرگ

افتاده بود. همسرش را فراخواند تا نزدش بیاید و به او گفت
: «
دیگر زمان وداع ابدی من و تو فرارسیده است؛ پس بیا و برای آخرین بار به من مهر و وفاداری خود را ثابت کن...


چراکه در مسلک ما گفته شده مرد متاهل هنگام گذر از دروازه بهشت باید سوگند بخورد که تمام عمر کنار زنی والا زندگی کرده است. در کشوی میز من شمعی قرمز هست، این
شمع متبرک

است و آن را از کشیشی گرفته‌ام و برای همین ارزشی بسیار دارد. سوگند بخور تا زمانی که این شمع وجود دارد دوباره ازدواج نکنی


زن سوگند خورد و مرد مُرد. در مراسم
تشییع جنازه

مرد، زن بالای قبر ایستاده بود و پذیرای تسلیت اقوام بود و شمع قرمز روشنی در دست داشت و تا تمام شدن آن بالای سر قبر ایستاد
!
داستان زندگی خروسی

کوه بلندی بود که
لانه عقابی

با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت

.

یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد

.

بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود

.

مرغ و خروس ها می دانستند که
...
باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید

.

یک روز تخم شکست و
جوجه عقاب

از آن بیرون آمد

.

جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند پرواز کند.اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد

.

اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد

.

بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها
زندگی خروسی،

از دنیا رفت
داستان تلخند

توی
قصابی

بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد

.....

یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم

.....

آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش
.....
همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟

پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه

.....

قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟



پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه

!

قصاب
اشغال گوشت‌های

اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن

.....

اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟



پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟

جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟

پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره

.....

جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم

!

جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن

.....

پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟



جوون گفت: چرا


پیرزن گفت ما
غِذای سَگ

نِمُخُوریم نِنه

.....

بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت
.
حکایت ملک و سلطنت


روزی بهلول بر
هارون‌الرشید

وارد شد
.

خلیفه گفت: مرا پندی بده
!
بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟

گفت
:...

صد دینار طلا
.

پرسید: اگر
صاحب آب

به پول رضایت ندهد؟

گفت: نصف پادشاهی‌ام را
.
بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟

گفت: نیم دیگر سلطنتم را
.
بهلول

گفت: پس ای خلیفه، این
سلطنت

که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی
.

جوانی بود که
عاشق

دختری بود. دختر خیلی زیبا و زرق و برق دار نبود، اما برای این جوان همه چیز بود. جوان همیشه خواب دختر را می‌دید که باقی عمرش را با او سپری می‌کند. دوستان جوان به او می‌گفتند: «چرا اینقدر خواب او را می بینی وقتی نمی‌دانی او اصلاً عاشق تو هست یا نه؟ اول احساست را به او بگو و ببین او تو را دوست دارد یا نه



جوان فکر می‌کرد دختر او را دوست دارد. دختر از اول می‌دانست که جوان عاشق اوست. یک روز که جوان به او پیشنهاد ازدواج داد، او رد کرد. دوستانش فکر کردند که او به هم خواهد ریخت و به مواد اعتیادآور روی خواهد آورد و زندگیش تباه خواهد شد. اما با تعجب دیدند که او اصلاً افسرده و غمگین نیست
.
وقتی از او پرسیدند که چطور است که او غمگین نیست، او جواب داد: «چرا باید احساس بدی داشته باشم؟ من کسی را از دست دادم که هرگز عاشق من نبود و او کسی را از دست داده است که واقعاً عاشق او بود



به دست آوردن
عشق

واقعی سخت است
. عشق
یعنی خود را فدای دیگری کردن بدون هیچگونه چشم‌داشتی، و اگر فردی این را رد می‌کند، اوست که مهم‌ترین چیز در زندگی را از دست داده است. پس هرگز احساس افسردگی و دل‌شکستگی نداشته باشید
.
داستان هم راز

در یک دهکده ای دور افتاده
دو تا دوست

زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و
...
برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت.

وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد
.
چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون
درد دل

می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم
.

جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن. هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟ اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود
...

بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند
!
جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سکته می کرد ! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بکنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد. دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی
راز دلت

رو بازگو نکنی
...
داستان قورباغه ها


مارها قورباغه ها را می خوردند و
قورباغه ها

غمگین بودند



قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند

لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند

لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها
دچار اختلاف دیدگاه شدند


عده ای از آنها
...
با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند


مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن
قورباغه ها

کردند



حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن به دنیا می آیند

تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است

اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان
داستان قیمت تجربه


مهندسی بود که در تعمیر
دستگاه های مکانیکی

استعداد و تبحر داشت

او پس از
۳۰
سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد



دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های

چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند

آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند


و هیچ کسی نتوانسته بود اشکال را رفع کند بنابراین
....
نومیدانه به او متوسل شده بودند

که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است

.

مهندس، این ا مر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به
وارسی دستگاه

می پردازد



و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد

و با سربلندی می گوید: اشکال اینجاست


آن قطعه
تعمیر

می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد

.

مهندس دستمزد خود را
۵۰۰۰۰
دلار معرفی می کند

.

حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند



و او بطور مختصر این گزارش را می دهد

:

بابت یک قطعه گچ:
۱
دلار و بابت




دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم:
۴۹۹۹۹
دلار
!

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود،
عزراییل

به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر
!
چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟




عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت
:...
۱
-
روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت
.
۲
-
هنگامی که
شداد بن عاد

سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد

.

در این هنگام جبرئیل به
محضر پیامبر
(
صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم



[/font][/size][/align] [/size][/font]

الها من به اندازه زیبایی تو تنهایم
تو به اندازه تنهایی من زیبایی!
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
داستان بوسه و سیلی

ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار
قطار

شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت

خانم جوان در دل گفت
: ...
از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم
مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت
ژنرال

آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم
ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند

زندگی
کوپه قطاری

است و ما انسانها مسافران آن. هرکدام از ما آنچه را می بینم و می شنویم بر اساس پیش فرضها و حدسیات و معتقدات خود ارزیابی و معنی می کنیم. غافل از اینکه ممکن است برداشت ما از واقعیت منطبق بر آن نباشد

.

ما میگوییم حقیقت را دوست داریم اما اغلب چیزهایی را که دوست داریم، حقیقت می نامیم
شاعر بی پول

یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به
اخوان ثالث

گفت : من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم . اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند. نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و
بیست تومان پول

و یک خودکار به اخوان داد . اخوان گفت این پول چیه ؟
....

تو که پول نداشتی . نصرت رحمانی گفت : از دم در ؛
پالتوی تو

رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم . چون بیش از سی تومن لازم نداشتم ؛ بگیر ؛ این بیست تومن هم بقیه پولت ! ضمنا، این خودکار هم توی پالتوت بود


داستان مدیرارشد


مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک
طوطی

کرد

.


صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: طوطی سمت چپ
۵۰۰
دلار است

.

مشتری: چرا این طوطی اینقدر گران است؟



صاحب فروشگاه: این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی دارد

.

مشتری: قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌




صاحب فروشگاه
: ...

طوطی وسطی
۱۰۰۰
دلار است. برای اینکه این
طوطی

هر کاری را که سایر طوطی ها انجام می دهند، انجام داده و علاوه بر این توانایی نوشتن مقاله ای که در هر مسابقه ای پیروز شود را نیز دارد

.


و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسیده و صاحب فروشگاه گفت:
۴۰۰۰
دلار

!

مشتری: این طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟




صاحب فروشگاه جواب داد: صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را
مدیر ارشد

صدا می زنند
!


یه پسر و
دختر کوچولو

داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد

.


پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و
..
بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد

.


همون شب دختر کوچولو با
ارامش

تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده

مرد خیاطی کوزه ای
عسل

در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت:این کوزه پر از
زهر

است!مواظب باش آن را دست نزنی!شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و
...
استادش رفت.شاگردهم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به

دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و


بعد به دکان برگشت و تمام
عسل

را با نان خورد و کف دکان دراز کشید .خیاط



ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید:چرا خوابیده ای؟


شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم،دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت.وقتی من متوجه شدم،از ترس تو،
زهر

توی کوزه را خوردم و دراز کشید م تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم
!

پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟مادر گفت:عزیزم
بازیگری معروف

که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود
.

و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد
....
حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت

.

پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟




مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا
شهرت و محبوبیتی

را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم

.

اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟



پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند

.

پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود

.

کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟




آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن
بازیگر محبوب

حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند
.

زنی در مورد همسایه اش
شایعات

زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن
شایعاتی

که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و
...

سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرید بلکه بتواند این کار خود را جبران کند
.

حکیم به او گفت
: «
به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن

آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد
.

فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی
4
تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. پس بهتر است از
شایعه سازی

دست برداری
.

روزی شاگردی به
استاد خویش

گفت:استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟شاگرد گفت:بله با کمال میل.استاد گفت:پس آماده شو با هم به جایی برویم.شاگرد قبول کرد.استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند،برد.استاد گفت
:....
خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.مکالمات بین کودکان به این صورت بود

:
-

الان نوبت من است که
فرار

کنم و تو باید دنبال من بدوی

.
-
نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی

.
-
اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟




و حرف هایی از این قبیل
...

استاد ادامه داد:همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند.انسان نیز این گونه است.او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد.تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم:تلاش برای
فرار از زندگی

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت
: مردم
چه می گویند؟
!...

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت
: مردم

چه می گویند؟
!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت
: ...

فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟
!...
با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند
:مردم
چه می گویند؟
!...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟
!...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت
:
شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟
!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت
:
خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
!...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت
: مردم

چه می گویند؟
!...

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند
...
می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت
: مردم
چه می گویند؟
!...
مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟
!...

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست
: مردم
چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند

روزی از
دانشمندی ریاضیدان

نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند
.

جواب داد
:....

اگر
زن یا مرد

دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1

اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10
....
اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =100

اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =1000



ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن
انسان

هیچ ارزشی نخواهد داشت
.

یکی از دوستان ما که مرد نکته سنجی است، یک تعبیر بسیار لطیف داشت که اسمش را گذاشته بود
: « منطق ماشین دودی».

می گفتیم منطق ماشین دودی چیست؟ می گفت من یک درسی را از قدیم آموخته ام و جامعه را روی منطق ماشین دودی می شناسم
.


وقتی بچه بودم، منزلمان در حضرت عبدالعظیم بود و آن وقتها قطار راه آهن به صورت امروز نبود و فقط همین قطار تهران-شاه عبدالعظیم بود. من می دیدم که قطار وقتی در ایستگاه بود، بچه ها دورش جمع می شوند و آن را تماشا می کنند و به زبان حال می گویند: « ببین چه موجود عجیبی است!» معلوم بود که یک احترام و عظمتی برای آن قائل هستند. تا قطار ایستاده بود، با یک نظر تعظیم و تکریم و احترام و اعجاب به او نگاه می کردند تا کم کم ساعت حرکت قطار می رسید و قطار راه می افتاد. همین که راه می افتاد، بچه ها می دویدند، سنگ بر می داشتند و قطار را مورد حمله قرار می دادند. من تعجب می کردم که اگر به این قطار باید سنگ زد، چرا وقتی که ایستاده یک ریگ کوچک هم به آن نمی زنند و اگر باید برایش اعجاب قائل بود،
اعجاب
بیشتر در وقتی است که حرکت می کند.این معما برایم بود تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم

.



دیدم این قانون کلی زندگی ما ایرانیان است که هر کسی و هر چیزی تا وقتی که ساکن است، مورد احترام است. تا ساکت است، مورد تعظیم و تجلیل است. اما همین که به راه افتاد و یک قدم برداشت، نه تنها کسی کمکش نمی کند، بلکه سنگ است که به طرف او پرتاب می شود و این نشانه یک جامعه مرده است. ولی یک
جامعه زنده

فقط برای کسانی احترام قائل است که متکلم هستند نه ساکت؛ متحرکند نه ساکن؛ باخبرترند نه بی خبرتر
».
ا یکی از دوستانم وارد قهوه‌خانه‌‌ای کوچک شدیم و سفارش‌ دادیم
...



بسمت میزمان می‌رفتیم که دو نفر دیگر وارد
قهوه‌خانه

شدند... و سفارش دادند: پنج‌تا قهوه لطفا... دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا... سفارش‌شان را حساب کردند، و دوتا قهوه‌شان را برداشتند و رفتند

...


از دوستم پرسیدم: ماجرای این قهوه‌های مبادا چی بود؟


دوستم گفت: اگه کمی صبر کنی بزودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو می‌فهمی
...


آدم‌های دیگری وارد کافه شدند... دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند
...



سفارش بعدی هفت‌تا قهوه بود از طرف سه تا وکیل... سه تا قهوه برای خودشان و چهارتا
قهوه مبادا
...



همان‌طور که به ماجرای قهوه‌های مبادا فکر می‌کردم و از هوای آفتابی و منظره‌ی زیبای میدان روبروی کافه لذت می‌بردم،




مردی با لباس‌های مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت... با مهربانی از قهوه‌چی پرسید: قهوه‌ی مبادا دارید؟


خیلی ساده‌ ست! مردم به جای کسانی که نمی‌توانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا می‌خرند
...



سنت
قهوه‌ی مبادا

از شهرناپل ایتالیا شروع شد و کم‌کم به همه‌جای جهان سرایت کرد

...


بعضی‌ جاها هست که شما نه تنها می‌توانید نوشیدنی گرم به جای کسی بخرید،



بلکه می‌توانید پرداخت پول یک ساندویچ یا یک وعده غذای کامل را نیز تقبل کنید
...

فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی
دود کباب

گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت
:

کجا میروی
پول دود کباب

را که خورده ای بده. از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد. ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: خوب جان من کسی که
دود کباب

و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد
.
الها من به اندازه زیبایی تو تنهایم
تو به اندازه تنهایی من زیبایی!
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
داستان جالب آموزنده راهی آسان تر
هنگامی که ناسا برنامه ی فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد با مشکل کوچکی روبرو شد

آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند ، جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد برای حل این مشکل ….

آنها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب کردندتحقیقات بیش از یک دهه طول کشید ، دوازده میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می نوشت زیر آب کار می کرد ، روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت و در دمای زیر صفر تا سیصد درجه ی سانتیگراد کار می کرد.

روس ها راه حل ساده تری داشتند آنها از مداد استفاده کردند!
کوه به کوه نمي رسد، اما آدم به آدم مي رسد
در دامنه دو کوه بلند، دو آبادي بود که يکي «بالاکوه» و ديگري «پايين کوه» نام داشت؛ چشمه اي پر آب و خنک از دل کوه مي جوشيد و از آبادي بالاکوه مي گذشت و به آبادي پايين کوه مي رسيد. اين چشمه زمين هاي هر دو آبادي را سيراب مي کرد. روزي ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمين هاي پايين کوه را صاحب شود.
پس به اهالي بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادي ماست، چرا بايد آب را مجاني به پايين کوهي ها بدهيم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پايين کوه مي بنديم.» يکي دو روز گذشت و مردم پايين کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدايشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برايشان باز کند. اما ارباب پيشنهاد کرد که يا رعيت او شوند يا تا ابد بي آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پايين کوه مثل رعيت. اين دو کوه هرگز به هم نمي رسند. من ارباب هستم و شما رعيت!»
اين پيشنهاد براي مردم پايين کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اينکه کدخداي پايين ده فکري به ذهنش رسيد و به مردم گفت: بيل و کلنگ تان را برداريد تا چندين چاه حفر کنيم و قنات درست کنيم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پايين کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهايشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.
اين خبر به گوش ارباب بالاکوه رسيد و ناراحت شد اما چاره اي جز تسليم شدن نداشت؛ به همين خاطر به سوي پايين کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با اين کارتان چشمه ما را خشکانديد، اگر ممکن است سر يکي از قنات ها را به طرف ده ما برگردانيد.» کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پايين به بالا نمي رود، بعد هم يادت هست که گفتي: کوه به کوه نمي رسد. تو درست گفتي: کوه به کوه نمي رسد، اما آدم به آدم مي رسد.»
ضرب المثل زر دادم و دردسر خريدم
هر كسي بدون مطالعه و مداقه كاري انجام دهد و از رهگذر آن عمل ناسنجيده متحمل زيان و ضرر، و بلكه مزاحمت و دردسر شود در پاسخ ملامتگو از مصراع مثلي بالا استفاده مي كند تا موجب تنبه و عبرت ديگران گردد و نينديشيده تصميمي نگيرند.
جلال الدين محمداكبر شاه (1014-963 هجري) از سلاطين گوركانيه هند است كه سلسله مزبور بالغ بر سيصد سال (1264-932 هجري( در هندوستان فرمانروايي كرده اند. اكبرشاه همان كسي است كه براي ايجاد يك سلطنت ملي و رفع اختلافات فرق و ملل و نحل در سال 975 هجري مذهب صلح كل را بنياد نهاده آن را مذهب الهي نامگذاري كرد، و مقرر داشت كه در هر شب جمعه علما و مشايخ اسلام از شيعه و سني و كشيشان ژروئيت نصاري و احبار يهود و مؤبدان زردشتي و برهمنان هنود و حتي ملحدان و دهري مذهبان با كمال آزادي چهار ايواني كه براي نيت در قصر خود بنا كرده بود انجمن ساخته مباحثه و احتجاج نمايند و خود تحت عنوان ملكه اجتهاد و ظل الله به سخنان ايشان گوش فرا داده قضاوت مي كرد.
اكبرشاه «در فهم و دانش و همت و بينش و رأي و تدبير و عدل و داد بي نظير بوده معاصر شاه عباس ماضي صفوي است و با يكديگر مراوده اي تمام داشته اند.»
اكبرشاه طبع شعر داشت و گهگاه به فارسي شعر نيكو مي سرود. گويند شبي فارغ از قيل و قال سلطنت و كشورداري، مجلس بزمي آراست و در شرب خمر و ميگساري افراط كرد.
بامدادان به سر درد شديدي مبتلا گرديد و در پاسخ نديمان و آشنايان كه به عيادتش رفته بودند مرتجلاً گفت :
دوشينه زكوي مي فروشان
پيمانه مي به زر خريدم
اكنون ز خمار سر گرانم
زر دادم و دردسر خريدم
روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :

من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !

یک اینکه می گوید :

خداوند دیده نمی شود

پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد

دوم می گوید :

خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند

در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد

سوم هم می گوید :

انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد

در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد

بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد

اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !

استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند

خلیفه گفت : ماجرا چیست؟

استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !

بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟

گفت : نه

بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد

ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد

ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟

پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم

استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!!
الها من به اندازه زیبایی تو تنهایم
تو به اندازه تنهایی من زیبایی!
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
داستان جالب آموزنده راهی آسان تر


هنگامی که ناسا برنامه ی فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد با مشکل کوچکی روبرو شد




آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند ، جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد برای حل این مشکل
….


آنها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب کردندتحقیقات بیش از یک دهه طول کشید ، دوازده میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می نوشت زیر آب کار می کرد ، روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت و در دمای زیر صفر تا سیصد درجه ی سانتیگراد کار می کرد
.



روس ها راه حل ساده تری داشتند آنها از مداد استفاده کردند
!
کوه به کوه نمي رسد، اما آدم به آدم مي رسد


در دامنه دو کوه بلند، دو آبادي بود که يکي «بالاکوه» و ديگري «پايين کوه
»
نام داشت؛ چشمه اي پر آب و خنک از دل کوه مي جوشيد و از آبادي بالاکوه مي گذشت و به آبادي پايين کوه مي رسيد. اين چشمه زمين هاي هر دو آبادي را سيراب مي کرد. روزي ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمين هاي پايين کوه را صاحب شود
.


پس به اهالي بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادي ماست، چرا بايد آب را مجاني به پايين کوهي ها بدهيم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پايين کوه مي بنديم.» يکي دو روز گذشت و مردم پايين کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدايشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برايشان باز کند. اما ارباب پيشنهاد کرد که يا رعيت او شوند يا تا ابد بي آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پايين کوه مثل رعيت. اين دو کوه هرگز به هم نمي رسند. من ارباب هستم و شما رعيت



اين پيشنهاد براي مردم پايين کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اينکه کدخداي پايين ده فکري به ذهنش رسيد و به مردم گفت: بيل و کلنگ تان را برداريد تا چندين چاه حفر کنيم و قنات درست کنيم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پايين کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهايشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود
.


اين خبر به گوش ارباب بالاکوه رسيد و ناراحت شد اما چاره اي جز تسليم شدن نداشت؛ به همين خاطر به سوي پايين کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با اين کارتان چشمه ما را خشکانديد، اگر ممکن است سر يکي از قنات ها را به طرف ده ما برگردانيد.» کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پايين به بالا نمي رود، بعد هم يادت هست که گفتي: کوه به کوه نمي رسد. تو درست گفتي: کوه به کوه نمي رسد، اما آدم به آدم مي رسد


هر كسي بدون مطالعه و مداقه كاري انجام دهد و از رهگذر آن عمل ناسنجيده متحمل زيان و ضرر، و بلكه مزاحمت و دردسر شود در پاسخ ملامتگو از مصراع مثلي بالا استفاده مي كند تا موجب تنبه و عبرت ديگران گردد و نينديشيده تصميمي نگيرند
.


جلال الدين محمداكبر شاه (1014-963 هجري
)
از سلاطين گوركانيه هند است كه سلسله مزبور بالغ بر سيصد سال (1264-932 هجري( در هندوستان فرمانروايي كرده اند. اكبرشاه همان كسي است كه براي ايجاد يك سلطنت ملي و رفع اختلافات فرق و ملل و نحل در سال 975 هجري مذهب صلح كل را بنياد نهاده آن را مذهب الهي نامگذاري كرد، و مقرر داشت كه در هر شب جمعه علما و مشايخ اسلام از شيعه و سني و كشيشان ژروئيت نصاري و احبار يهود و مؤبدان زردشتي و برهمنان هنود و حتي ملحدان و دهري مذهبان با كمال آزادي چهار ايواني كه براي نيت در قصر خود بنا كرده بود انجمن ساخته مباحثه و احتجاج نمايند و خود تحت عنوان ملكه اجتهاد و ظل الله به سخنان ايشان گوش فرا داده قضاوت مي كرد
.


اكبرشاه «در فهم و دانش و همت و بينش و رأي و تدبير و عدل و داد بي نظير بوده معاصر شاه عباس ماضي صفوي است و با يكديگر مراوده اي تمام داشته اند




اكبرشاه طبع شعر داشت و گهگاه به فارسي شعر نيكو مي سرود. گويند شبي فارغ از قيل و قال سلطنت و كشورداري، مجلس بزمي آراست و در شرب خمر و ميگساري افراط كرد
.


بامدادان به سر درد شديدي مبتلا گرديد و در پاسخ نديمان و آشنايان كه به عيادتش رفته بودند مرتجلاً گفت
:
دوشينه زكوي مي فروشان

پيمانه مي به زر خريدم

اكنون ز خمار سر گرانم

زر دادم و دردسر خريدم
روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :


من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم
!


یک اینکه می گوید
:


خداوند دیده نمی شود


پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد


دوم می گوید
:


خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند


در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد


سوم هم می گوید
:


انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد


در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد


بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد


اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت
!


استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند


خلیفه گفت : ماجرا چیست؟


استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست
!


بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟


گفت : نه


بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد


ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد


ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟


پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم


استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت
!!!
الها من به اندازه زیبایی تو تنهایم
تو به اندازه تنهایی من زیبایی!
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان تکان دهنده/ یک چشم صنم بانو 1 326 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۱۴ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان تکان دهنده/ تصادف ماشین صنم بانو 0 253 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۸ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان غم انگیز دفتر خاطرات صورتی صنم بانو 1 213 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۳ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
deli67 (۱۳-۰۸-۹۴, ۱۲:۴۹ ق.ظ)، #*Ralya*# (۳۰-۰۹-۹۴, ۰۳:۴۳ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان