امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان واقعی پریا و فرهاد
#1
داستا پر از عشق (پریا و فرهاد)

من پریا 23 ساله و عشقم فرهاد 27 سال
سال 88 دانشگاهی که دوست داشتم تو رشت مورد علاقم قبول شدم
دانشگاه طباطبایی روانشناسی بالینی. تا اون روز سرم تو درس و کتاب بود و البته تو دوران دبیرستانم یه تصادف کردم که باعث شد چند تا جراحی داشته باشم و همین باعث شده بود که به هیچ جنس مخالفی فکر نکنم . وارد دانشگاه شدم ترم اول خیلی خوب بود گذشت و کمکم داشت ترم دوم شروع میشد با اینکه دورو برم پر از پسر بود حتی نمیدیدمشون چه برسه به فکر کردن بهشون خلاصه هروز داشت میگذشت من کسی تو زندگیم نبود و دوستام با عشقشون قرار میزاشتن خندم میگرفت و میگفتم عشق ؟؟؟؟؟؟ همش کشکه . هوس . بچگی و........ . خلاصه ترم اول سال 90 داشت شروع میشد اما به خاطر کار بابا مجبور بود بره همدان خب منم که دختر یکی یه دونه
قربونت بررررم خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
مامان بابا که تا اون روز همه نازم را میکشیدن نمیتونستم باهاشون نرم . خلاصه کارای انتقالیمو گرفتم و رفتم همدان کم کم دیگه ترم داشت تموم میشد وقتی وارد ترم جدید شدم با یه گروهی آشنا شدم که انجمن راونشناسیدانشگاه بودن عضو گروهشون شدم یکی از روزا که رفتیم سر جلسه دلم یه طوری شده بود چی شده بود ؟آره دلم پرواز کرده بودپیش فرهادعشق اولم خیلی وابستش شدم ولی نمیتونستم بهش بگم چقدر دوسش دارم چون من برابر پسرا کمی مغرورم . هر روز که میگذشت بیشتر عاشقش میشدم و بیشتر دوستش داشتم ولی افسوس که نمیتونستم بگم اون سال گذشت و روزایی که نمیدیدمش برام هزار روز میگذشت و بعضی وقتا که بچه ها قرارمیزاشتن بریم ارودیی جایی تا صبح از ذوق دیدنش خوابم نمیبرد وسطای سال یه کارگاه داشتیم که مدرکاش دست من بود سال جدید کهشروع شد فهمیدم فرهاد درسش تموم شده و دیگه نمیتونم ببینمش . یه روز که جلسه داشتیم با بچه های انجمن وقتی وارد اتاق شدم خشکم زد فرهاد اومده بود به بچه سر بزنه اون روز یکی از بهترین روزام بود . وقتی که جلسه تموم شد اومد پیشم گفت
قربونت بررررم خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
نمیخوای مدرک منو بدی گفتم چراولی الان همراهم نیست ازم

شمارموخواست ومنم بهش دادم. چندروزبعداس داده بود که فردا اگه

میتونم بیاددنبالم ومدرکشوبدم.فرداش اومددنبالم وامانتیشودادم وگفت

اگه مشکلی نباشه برسوندم دانشگاه منم قبول کردم وباهاش

رفتم.عصرکه کلاسم تموم شداومده بود جلودرواستاده بود سلام

کردوگفت کارم داره وبرسوندم وتوراه بهم بگه.وقتی داشتیم

برمیگشتیم گفت پریاببخش ولی میخوام یه چیزی بگم امیدوارم

ناراحت نشی.گفت:ازروزاولی که دیدمت عاشقت شدم

وهرروزبدترازدیروزدیوانه واردوستت دارم اگه ناراحت نمیشی باهم

باشیم ؟من نتونستم چیزی بگم واقعا چی شده بود؟خواب بودم یابیدار؟

یعنی به عشقم رسیدم/؟نتونستم دیگه جیزی بگم فقط جلودرازش

خداحافظی کردم ووقتی واردخونه شدم مستقیما رفتم تواتاقم تا صبح

بهش فکرکردم صبح اس داده بودامیدوارم ازم ناراحت نشده باشی

ولی

چیکارکنم که عاشقتم؟چندروزبعدبهش جواب دادم وقبول کردیم که

باهم باشیم براهمیشه نه یکی دوروزبلکه همه روزای

عمرمون.هرروزباهم بودنمون قشنگترازدیروش میشد یه سال گذشت

وماباهم نامزدکردیم همه بهمون میگفتن لیلی ومجنون واقعی حتی

استادا عشقمونوتحسین میکردن چه روزایی باهم داشتیم الان که دارم

مینویسم صورتم داره بااشکام شسته

مییشه.هرروزبیشترازدیروزعاشق هم میشدیم من ترم آخرم بود

وقراربود25بهمن روزعشق روزدلهای عاشق روزولنتاین باهم

عروسیممونوجشن بگیریم.همه چی خیلی خوب داشت پیش

میرفت.20روزمونده بودتابهم رسیدن وخیلی خوشحال بودیم.5بهمن

91بودکه اومدخونمون گفت دوستام گفتن آخرین مسافرت

مجردیموباهاشون برم آجازه میدی برم ؟مگه میتونستم بگم نه وقتی

جونم براش درمیرفت؟ رفتن شیرازوتوحین مسافرتش روزی

10دوازده

بارتلفنی میحرفیدیم .رفت که ای کاش 10سال باهام حرف نمیزدولی

اجازه نمیدادم.روزدهم بهمن بودگفت فردابرمیگردم ومنم ازدلتنگی

وخوشحالی دوباره دیدنش روجام بندنبودم دربرابرش یه بچه 2ساله

بودم که نمیتونستم نه بگم بهش.صبح ازخواب بیدارشدم

وکاراموانجام

دادم وخودموحاضرکردم تابیاد.تلفنوبرداشتم وبهش زنگ زدم ولی

جواب ندادساعت نزدیکه 5عصربود وهرچی زنگیدم جواب نداددیگه

داشتم ازنگرانی میمردم که خواهرش زنگ زدداشت گریه میکردگفتم

فقط بگوکه فرهادخوبه.گفت ببخش زن داداش ولی فرهاددیگه نمیتونه

باتوباشه پسربدقولی نبوده ولی این دفه روحرفش نمونم

دوتومسافرتش عاشق شده ونمیتونه دیگه باهات باشه گفتم ابجی چی

میگی ؟گفت اگه باورت نمیشه بیا فلان بیمارستان هردوتاشونوببین

توراه فقط گریه کردم رسیدم بیمارستان دیدم همه هستن نمیدونستم

چی شده بدورفتم پیش خواهرش گفتم چی شده ؟گفت فرهادوحلال کن

که نمیتونه دیگه باهات باشه اخه عاشق یکی دیگه شده اسمش

فرشتس البته بهش میگن عزراییل .اینوکه شنیدم ازحال رفتم وقتی

بهوش اومدم همه سیاه پوش بالاسرم بودن وقتی به خودم اومدم

بالاسرفرهادبودم سفیدپوش آروم خوابیده بودولبخندقشنگش

روهنوزداشت.آره فرهادپریاکه روزی قرارگذاشت براهمیشه پیشم

بمونه زیرحرفش زدتوراه برگشت نزدیکای همدان تصادف

کردندوهر4نفرشون باهم رفتن پیش خدا رفتن خونه ابدیشون.الان

قرارملاقات منوفرهادهرروزپنجشنبه توی بهشت محمدیه بایه دسته

گل

سفیدوکلی اشکهای من.ولی من نزدم زیرقولم فرهادم تاروزی که بلیط

سفرم جوربشه تابیام پیشت فقط جای توتوقلبمه وحلقه عشق

توتودستم.خیلی دوست دارم عشقم.سالگردجداییمون داره میرسه ولی

یه لحظم ازتوفکرم بیرون نیستی.


امیدوارم هیچ عشقی عاقبتش مثل من وفرهادنشه.
قربونت بررررم خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
پایان
قربونت بررررم خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان تکان دهنده/ یک چشم صنم بانو 1 322 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۱۴ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان تکان دهنده/ تصادف ماشین صنم بانو 0 251 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۸ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان غم انگیز دفتر خاطرات صورتی صنم بانو 1 211 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۳ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
5 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
sadaf (۱۲-۰۸-۹۴, ۰۲:۰۴ ب.ظ)، N!rvana (۱۴-۰۲-۹۵, ۰۸:۱۵ ب.ظ)، فاطمه27 (۰۳-۱۰-۹۴, ۰۱:۱۶ ب.ظ)، bahar-77 (۱۲-۰۸-۹۴, ۱۲:۳۳ ب.ظ)، sima59 (۲۱-۰۵-۹۵, ۰۸:۲۷ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان