امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان وحشتناک
#1
ماشین کنار جاده ایستاد. زوج جوان از ماشین پیاده شدند و نگاهی به جنگل انداختند. درختهای جنگل به شکل مرموزی داشتند تکان می خوردند، گویا داشتند به زوج جوان اخطار می دادند که نزدیکتر نروند. زن که به نظر کمی ترسیده بود، به شوهرش گفت: بیا بریم یه جای دیگه، اینجا ترسناکه! مرد گفت: ترس؟ ترس اسم وسط منه! زن با خودش واگویه کرد: ایرانیا که اسم وسط ندارن! اون مال فیلمای ترسناک خارجیه! ناگهان صدای مرد که داشت وارد جنگل می شد رشته افکارش را پاره کرد: فرنگيس بیا دیگه، من رفتما! زن در حالی که رشته افکارش را گره می كرد با التماس گفت: آرش! آرش جان! نمیشه نریم اون تو؟ مرد با عصبانیت پاسخ داد: نه! نمیشه! بیا دیگه.
چند ساعت بعععددددددد
فرنگيس با وحشت به آرش نگاه کرد و گفت: یعنی چی؟ مطمئنی اشتباه اومدیم؟ ماشینه همینجا بود که؟ آرش پاسخ داد: آره بابا! مسیرمون تا اینجاش ظاهرا درست بود، ولی می بینی که ماشینی در کار نیست. باید برگردیم از یه راه دیگه بریم. زوج جوان برگشتند و در حالی که با وحشت به اطراف نگاه می کردند به داخل جنگل رفتند، و ناگهان هیولا را دیدند! هیولا خیلی وحستناک بود! 14 شاخ روی سرش داشت و 4 چشم و 3 دماغ داشت. با قهقهه ای مهیب گفت: اسیبو نالن بالا قلابتی بیال مانلمب سیباتولی! آرش با ترس گفت: می بخشید، داستان ایرانیه، اگه میشه فارسی حرف بزنید. هیولا با شرمندگی صدایش را صاف کرد و دوباره قهقهه زد و گفت: خیال کرده بودید می توانید از این جنگل به این راحتی خارج شوید؟! آرش تازه متوجه شرایط خطرناک موجود شد! کمی فکر کرد و ناگهان بیاد آر پی جی هفتی افتاد که همیشه برای احتیاط در کیف پولش مخفی می کرد! آر پی جی را در یک لحظه از کیفش در آورد و با دقت تمام نشانه گیری کرد و فریاد زد بگیر پلید کثیف! موشک با سرعت به سمت هیولا پرواز کرد.... و از کنار سر او عبور کرد و به یکی از درختها برخورد کرد. هیولا با نگاهی پیروزمندانه به سمت زوج جوان آمد و آن دو را خورد!
-------------------------------------------------------------------------
پ . ن : متاسفانه داستان به قدری وحشتناک و هیجانی بود كه ما جو گير شديم و اين هيجان و جو ما به آرش عزيز هم سرايت كرد و ايشان دستپاچه شد و نتوانست خوب نشانه گيري كند و در نتيجه به لقاالله پيوست. اما از اين داستان كوتاه چند تنيجه اخلاقي ميگيريم :
اول : به جنگلی که درختهایش تکان های مرموز می خورند وارد نشویم. دوم: وقتی این قدر خلاقیتمان زیاد بود که در کیف پول کاراکتر اصلی داستان، آر پی جی 7 مخفی کردیم، حداقل چند گلوله اضافی هم کنارش جاسازی کنیم تا به چنین سرنوشت مخوفی دچار نشود! سوم : سعی کنیم به توصیه های همسر دلبندمان گوش فرا دهیم! چهارم : توصیه های ایمنی را جدی بگیریم!
ــــــــــــــــــــــــ
maramara
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
سومین نتیجه اخلاقی خیلی خوب بوود!!
مرررسی جالب بوودmara
چه روزگار غریبی است بعدِ رفتن تو
بغل گرفته غمی کهنه آسمان مرا
تو نیم دیگر من نیستی،تمام منی
تمام کن غم و اندوه سالیان مرا
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
خیلی سرکاری باحالی بودasna
اگه زندگیت ته کشید
بشین با ته دیگش حال کن
هی نشین بگو به اخرش رسیدم...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان تکان دهنده/ یک چشم صنم بانو 1 326 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۱۴ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان تکان دهنده/ تصادف ماشین صنم بانو 0 258 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۸ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان غم انگیز دفتر خاطرات صورتی صنم بانو 1 216 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۳ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
4 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
ghazaleh (۲۱-۰۵-۹۴, ۰۱:۳۸ ب.ظ)، Aiden22 (۲۰-۰۵-۹۴, ۱۰:۵۱ ب.ظ)، heliia (۱۶-۰۵-۹۴, ۰۵:۰۶ ب.ظ)، 2fan2314 (۱۶-۰۵-۹۴, ۰۵:۲۹ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان