۱۷-۰۸-۹۵، ۰۸:۵۹ ب.ظ
روزی بود، روزگاری بود. پسر کوچولوئی بود که زندگیِ خوشی نداشت، و جائی میزیست که آفتابِ کافی بهآن نمیتابید. هرگز پدر و مادرش را نشناخته بود، و پیشِ کسانی زندگی میکرد که نه خوب بودند و نه بد. کارشان زیاد بود و وقتی برای خوب یا بد بودن نداشتند.
روز و روزگار دیگری بود. پسرْ کوچولوئی بود که بیشترِ شبها، موقعِ خواب میخندید.
روز و روزگار دیگر دیگری بود، اما پسربچه، همان بود که صداش میزدند «میشل مورن»، پسرکوچولوی ماه. چون وقتی ماه را میدید، شاد میشد.
میگفت من ماه را میشناسم، با هم رفیقیم؛ و حتی وقتی بعضی شبها نمیآید کافیست چشمهایم را ببندم و تو سیاهیِ شب ببینمش. ماه همیشه برای من وجود دارد، وقتی میخوابم چشمهایم را توی خواب حسابی باز میکنم و بعد با او بهگردش میروم و او هم توی خواب چیزهای خیلی قشنگی نشانم میدهد.
مردم ازش میپرسیدند: «مثلاً چه چیزهائی را؟»
و میشل مورن جواب میداد: «آفتاب را!» و بعد با لبخندی بهخواب میرفت. مردم میگفتند: «این بچه عقلِشو واقعاً از دست داده، همیشه تو عالمِ ماه سیر میکنه. باید ترتیب کلََّشو بدیم، باید کلّشو پُرِ سُرب کنیم.» و وقتی مردم بلندبلند این حرفها را میزدند، میشل مورن میشنید و ازخواب بیدار میشد.
بعد مردم ازش میپرسیدند: «خُب توی ماه یا بهتره بگیم روی ماه چی میبینی؟»
- خیلی چیزها میبینم، از جمله آدمها را که باعث خندهام میشوند. گاهی اوقات هم کمی غمگینم میکنند، اما هرگز گریهام نینداختهاند، بعضی اوقات هم چیزها یا کسانی را میبینم که واقعاً از تهِ دل خوشحالم میکنند. مردم میپرسیدند: «مثلاً چهطوری؟» و او میگفت که مامان و بابا را دوباره میبینم و مردم میگفتند: «آخر تو چهطوری میتونی اونهارو ببینی در حالی که تا حالا قیافهشونو ندیدی و نمیدونی چه شکلی دارن.»
روز و روزگار دیگری بود. پسرْ کوچولوئی بود که بیشترِ شبها، موقعِ خواب میخندید.
روز و روزگار دیگر دیگری بود، اما پسربچه، همان بود که صداش میزدند «میشل مورن»، پسرکوچولوی ماه. چون وقتی ماه را میدید، شاد میشد.
میگفت من ماه را میشناسم، با هم رفیقیم؛ و حتی وقتی بعضی شبها نمیآید کافیست چشمهایم را ببندم و تو سیاهیِ شب ببینمش. ماه همیشه برای من وجود دارد، وقتی میخوابم چشمهایم را توی خواب حسابی باز میکنم و بعد با او بهگردش میروم و او هم توی خواب چیزهای خیلی قشنگی نشانم میدهد.
مردم ازش میپرسیدند: «مثلاً چه چیزهائی را؟»
و میشل مورن جواب میداد: «آفتاب را!» و بعد با لبخندی بهخواب میرفت. مردم میگفتند: «این بچه عقلِشو واقعاً از دست داده، همیشه تو عالمِ ماه سیر میکنه. باید ترتیب کلََّشو بدیم، باید کلّشو پُرِ سُرب کنیم.» و وقتی مردم بلندبلند این حرفها را میزدند، میشل مورن میشنید و ازخواب بیدار میشد.
بعد مردم ازش میپرسیدند: «خُب توی ماه یا بهتره بگیم روی ماه چی میبینی؟»
- خیلی چیزها میبینم، از جمله آدمها را که باعث خندهام میشوند. گاهی اوقات هم کمی غمگینم میکنند، اما هرگز گریهام نینداختهاند، بعضی اوقات هم چیزها یا کسانی را میبینم که واقعاً از تهِ دل خوشحالم میکنند. مردم میپرسیدند: «مثلاً چهطوری؟» و او میگفت که مامان و بابا را دوباره میبینم و مردم میگفتند: «آخر تو چهطوری میتونی اونهارو ببینی در حالی که تا حالا قیافهشونو ندیدی و نمیدونی چه شکلی دارن.»