۲۵-۰۶-۹۲، ۱۱:۰۲ ق.ظ
روز اول دید. روز دوم یاد گرفت. روز سوم بازی کرد. روز چهارم باخت. روز پنجم باخت. روز ششم برد! این برد، شیرین ترین برد زندگی اش بود که در قمارخانه آنا جویس تجربه می کرد. پول خوبی به جیب زد. روز نهم همسرش مانع رفتنش شد. انگشت اشاره اش را روی لبهای همسر گذاشت و با غضب گفت:
_ چیزی نگو آماندا! از سر راهم برو کنار تا دندانهایت را خرد نکردم!...
روز دهم ریسک بزرگی کرد و باخت. سند مغازه ای که در خیابان دوازدهم دی سی اچ داشت به مورگان مایر برنده داد! مورگان مایر در قمارخانه فریاد زد:
_ هی کثافت! دیدی من برنده واقعی هستم؟!
روز بیستم بر آلن دیک مو قرمز پیروز شد و برای اولین بار رفت بالای میز بازی و فریاد زد:
_ هی مورگان لعنتی! هی دیک! حالا من یک برنده واقعی هستم!
ماه بعد خانه اش را به لی اورل باخت و قرار شد شش ماه بعد خانه را تخلیه کند. ماه بعد از آن هم با وامی که از بانک محلی گرفته بود، چک بیست هزار دلاری کوین دایر برنده را پاس کرد! دیگر آهی در بساط نداشت. در ماه چهارم، باخت وحشتناکی داد. بعد از بازی، با آلن دیک مو قرمز به خانه آمد. عصبانی بود. وارد اتاق آماندا شد. دخترش را به گوشه ای هول داد و موهای آماندا را کشید. با دستهای زمختش چانه آماندا را فشار داد و گفت:
_ برو آرایش کن. آلن دیک اینجاست!
از اتاق بیرون آمد. نگاهی به آلن دیک مو قرمز انداخت و گفت:
_ هی مو قرمز، آماندا هست. من میروم و شب برمیگردم!
هنوز پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود که آماندا از اتاق خارج شد. دستهای آماندا میلرزید. با این حال تفنگ دولول شکاری را بلند کرد و به سمت هدف گرفت. دخترش با دستهای ظریف، دامن چین دارش را چسبید. صدای شلیگ گلوله سکوت خانه را شکست. آلن دیک مو قرمز با دیدن مغز متلاشی شده مرد از جا جست و از خانه گریخت. دادگاه ایالتی، آماندا را به جرم قتل همسر محکوم به حبس ابد کرد. قاضی حکم را خواند و گفت:
_ اعتراضی نداری آماندا؟
آماندا لبخندی زد و موهایش را مرتب کرد. سپس به قاضی گفت:
_ اعتراضی ندارم. چون حالا من یک برنده واقعی هستم!