۰۶-۰۳-۹۴، ۱۰:۴۷ ق.ظ
روزی از روزها زن و شوهری با کشتی به مسافرت رفتند. کشتی چند روز را آرام در حرکت بود که ناگهان طوفانی آمد و موج های هولناکی به راه انداخت و کشتی پر از آب میشد و ترس همگان را فراگرفت و ملوان نیز می فهمید که همه در خطرند و نجات از این گرفتاری نیاز به معجزه خداوندی دارد.
زن نتوانست اعصاب خود را کنترل کند و بر سر شوهر داد و بی داد می زد اما با آرامش شوهر مواجه شد پس بیشتر اعصابش خورد شد و او را به سردی و بیخیالی متهم کرد.. .
شوهر با چشمان و روی درهم کشیده به زنش نگریست و خنجری بیرون آورد و بر سینه زن گذاشت و با کمال جدیت و با صدایی بلند گفت: آیا از خنجر نمی ترسی؟
گفت: نه! شوهر گفت:چرا؟!! زن گفت: چون…چون خنجر در دست کسی است که به او اطمینان دارم و دوستش دارم.. شوهر نیز تبسمی زد و گفت: حالت من نیز مانند تو هست… این امواج هولناک را در دستان کسی می بینم که بدو اطمینان دارم و دوستش دارم!!
آری! زمانیکه امواج زندگی تو را خسته و ملول کرد… و طوفان زندگی تو را فرا گرفت… و همه چیز را علیه خود می دیدی… نترس! زیرا خـدایت تو را دوست دارد و اوست که بر همه طوفانهای زندگیت توانا و چیره است…