امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان کوتاه و آموزنده طوفان زندگی
#1
Star 
[عکس: story.jpg]

روزی از روزها زن و شوهری با کشتی به مسافرت رفتند. کشتی چند روز را آرام در حرکت بود که ناگهان طوفانی آمد و موج های هولناکی به راه انداخت و کشتی پر از آب میشد و ترس همگان را فراگرفت و ملوان نیز می فهمید که همه در خطرند و نجات از این گرفتاری نیاز به معجزه خداوندی دارد.

زن نتوانست اعصاب خود را کنترل کند و بر سر شوهر داد و بی داد می زد اما با آرامش شوهر مواجه شد پس بیشتر اعصابش خورد شد و او را به سردی و بیخیالی متهم کرد.. .

شوهر با چشمان و روی درهم کشیده به زنش نگریست و خنجری بیرون آورد
و بر سینه زن گذاشت و با کمال جدیت و با صدایی بلند گفت: آیا از خنجر نمی ترسی؟

گفت: نه!
شوهر گفت:چرا؟!! زن گفت: چون…چون خنجر در دست کسی است که به او اطمینان دارم و دوستش دارم.. شوهر نیز تبسمی زد و گفت: حالت من نیز مانند تو هست… این امواج هولناک را در دستان کسی می بینم که بدو اطمینان دارم و دوستش دارم!!

آری! زمانیکه امواج زندگی تو را خسته و ملول کرد… و طوفان زندگی تو را فرا گرفت… و همه چیز را علیه خود می دیدی… نترس! زیرا خـدایت تو را دوست دارد و اوست که بر همه طوفانهای زندگیت توانا و چیره است…mara
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
نترس! زیرا خـدایت تو را دوست داردieirعاشقتم خدا جونه خودممممممaaebcmd
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان تکان دهنده/ یک چشم صنم بانو 1 328 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۱۴ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان تکان دهنده/ تصادف ماشین صنم بانو 0 261 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۸ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان غم انگیز دفتر خاطرات صورتی صنم بانو 1 220 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۳ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
نويد (۰۶-۰۵-۹۴, ۱۰:۱۰ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان