امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان یک روز زندگی -زیباو پنداموز
#1
یک روز زندگی
[عکس: akserver.ir_14134885291.jpeg]
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است ،
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز ، تنها دو روز خط نخورده باقی بود .


پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روز های بیشتری از خدا بگیرد ،
داد زد و بد و بیراه گفت ، خدا سکوت کرد ،
جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا سکوت کرد ،
آسمان و زمین را به هم ریخت ، خدا سکوت کرد .

به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید ،
خدا سکوت کرد ، کفر گفت و سجاده دور انداخت ،
خدا سکوت کرد ، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد ،
خدا سکوتش را شکست و گفت : "
عزیزم ، اما یک روز دیگر هم رفت ،
تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی ،
تنها یک روز دیگر باقی است ، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن . "

لا به لای هق هقش گفت : " اما با یک روز .... با یک روز چه کار می توان کرد ؟ ... "

خدا گفت : " آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ،
گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌ یابد
هزار سال هم به کارش نمی‌ آید " ،
آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت :
" حالا برو و یک روز زندگی کن . "

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌ درخشید ،
اما می ‌ترسید حرکت کند ، می ‌ترسید راه برود ،
می ‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد ، قدری ایستاد ،
بعد با خودش گفت : " وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این زندگی چه فایده ‌ای دارد ؟
بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم . "

آن وقت شروع به دویدن کرد ، زندگی را به سر و رویش پاشید ،
زندگی را نوشید و زندگی را بویید ، چنان به وجد آمد که دید می‌ تواند تا ته دنیا بدود ،
می تواند بال بزند ، می ‌تواند پا روی خورشید بگذارد ، می تواند ....
او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ،
مقامی را به دست نیاورد ، اما ....

اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید ،
روی چمن خوابید ، کفش دوزدکی را تماشا کرد ،
سرش را بالا گرفت و ابر ها را دید و به آنهایی که او را نمی ‌شناختند ،
سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد ،
او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد ،
لذت برد و سرشار شد و بخشید ، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد .

او در همان یک روز زندگی کرد . فردای آن روز فرشته ‌ها در تقویم خدا نوشتند :
" امروز او درگذشت ، کسی که هزار سال زیست ! "

زندگی انسان دارای طول ، عرض و ارتفاع است ؛
اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم ،
اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد ، عرض یا چگونگی آن است . امروز را از دست ندهید ،
آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد !؟
آمدن ' بودن ' شدن ' رفتن
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان تکان دهنده/ یک چشم صنم بانو 1 326 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۱۴ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان تکان دهنده/ تصادف ماشین صنم بانو 0 253 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۸ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان غم انگیز دفتر خاطرات صورتی صنم بانو 1 213 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۳ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان