امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستایفسكی
#1
نام كامل : فیودور داستایفسكی

شاهكار او : برادران كارامازوف

فیودور داستایفسكی در 1821 به دنیا آمد. پدرش، كه در بیمارستان «سن ماری» مسكو شغل جراحی داشت، از نجبا بود، و این چیزی بود كه ظاهراَ رمان نویس به آن اهمیت می داد. چون وقتی محكوم شد و مقام نجابتش را از او گرفتندپكر شد و وقتی از زندان در آمد، به رفقای متنفذش فشار آورد كاری كنند كه این مقام را دو مرتبه به او بدهند. ولی، تشخص و نجابت در روسیه، با چیزی كه در كشورهای دیگر اروپایی وجود دارد، تفاوت داشت؛ مثلا،‌این مقام را می شد با رسیدن به رتبه اداری كمی،‌به دست آورد و اینطور پیداست كه اهمیتش بیشتر از این نبود كه شما را از دهقان و پیشه ور سوا كند و اجازه بدهد كه خودتان را «آقا» بدانید.

خانواده داستایفسكی جزو طبقه پشت میز نشیههای اداری فقیر بودند. پدرش،‌ آدم سختگیری بود. او ، خود را نه تنها از تجمل،‌بلكه از آسایش هم محروم كرده بود تا به این وسیله هفت بچه اش را خوب تربیت بكند؛ و به بچه هایش، از اولین سالهای زندگی یاد داده بود كه باید خود را به سختی و بدختی عادت بدهند تا برای وظایف و تعهدات زندگانی آماده شوند. افراد خانواده،‌ در دو سه اتاق بیمارستان كه منزل دكتر بود، توی هم چپیده بودند. هیچ وقت اجازه نداشتند كه تنها بیرون بروند، پول توجیبی نمی گرفتند، دوست و رفیق نداشتند. دكتر،‌ علاوه بر حقوق بیمارستان، در آمدی هم از راه معالجه خصوصی مریضها داشت، و پس از سالها، ده كوچكی را كه بامسكو تقریباَ صد فرسنگ فاصله داشت خرید، و از آن وقت به بعد،‌ مادر و بچه ها تابستان ها را در آنجا می گذراندند. این اولین بار بود كه مزه آزادی را می چشیدند .

داستایفسكی وفتی شانزده ساله بود، مادرش مرد و پدرش دو پسر بزرگتر خود ، میخائیل و فیودور را به سن پترزبورگ برد و در «دانشكده مهندسی» به مدرسه گذاشت. میخائیل، برادر بزرگتر، به علت ضعف جسمی رد شد و به این ترتیب فیودور از تنها آدمی كه به او علاقه مند بود جدا شد. او ، تنها و بدبخت بود. پدرش،‌یا نمی خواست، یا نمی توانست كه برای او پول بفرستد و به همین جهت ،‌فیودور قادر نبود لوازم زندگی، از قبیل كفش و كتاب ، بخرد؛ یا حتی مخارج مقرری مدرسه رابپردازد. دكتر ، كه پسرهای بزرگ خود را سرو سامان داده بود وسه بچه دیگر را در مسكو پیش عمه شان گذاشته بود، از شغل خود دست كشید و با دو تا از كوچكترین دخترهایش به ده خود رفت و در آنجا منزوی شد. دكتر زد به عرق. او نسبت به بچه هایش سختگیر بود، با رعیتهایش وحشیانه رفتار می كرد و به همین جهت، یك روز رعیتها او را كشتند.

این، در سال 1839 بود. فیودور،‌ گرچه شور شوقی به درس نداشت،‌خوب كار می كرد، و بعد از آنكه دورة مدرسه راتمام كرد، در ادارة مهندسی وزارت جنگ مشغول كارشد. حالا باسهمی كه از ملك پدرش به او رسیده بود و حقوقی كه می گرفت، سالی پنج هزار روبل در آمد داشت. یك آپارتمان اجاره كرد، به بیلیارد علاقه شدیدی پیدا كرد كه خرج زیادی بر می داشت و چپ و راست پول خرج خرج می كرد ، ویك سال بعد كه از شغل خود استعفا داد، تا گلو در قرض بود. او ، تا آخرین سالهای زندگی اش همیشه مغروض بود

فیودور، یك ولخرج درست نشدنی بود. ولخرجی اش او را به پیسی و بدبختی انداخت، ولی هیچوقت بر نفس خود مسلط نشد تا در برابر هوس هایش مقاومت كند. بكی از نویسندگان شرح حال او گفته است كه عادت او برباد دادن پول ،‌تا اندازه ای ناشی از اعتماد به نفس بود، چون ولخرجی، «احساس قدرت» زودگذری به ناو می بخشید و به این ترتیب خودخواهی او را ارضاء می كرد. بعدها خواهیم دید كه این عیب بد، او را به چه تنگیهای خفت آوری انداخت.

داستایفسكی ، وقتی كه هنوز در مدرسه مهندسی بود، رمانی را شروع كرده بود، و حالا كه تصمیم گرفته بود معاش خود را به عنوان یك نویسنده تامین كند، آن را تمام كرد. اسم این رمان «مردم فقیر» بود. داستایفسكی در دنیای نویسندگی، هیچ كس را نمی شناخت، ولی یكی زا آشنایان او به نام «گریگوروویچ» مردی را به اسم نكراسوف می شناخت كه قصد داشت مجله ای راه بیندازد. گریگوروویچ به داستایفسكی گفت كه داستان را به نكراسوف نشان خواهد داد.

یك روز، داستایفسكی دیر به خانه آمد. او تمام شب مشغول خواندن رمانش برای یكی از دوستان بود و درباره آن با دوستش بخث می كرد. ساعت چهار بعد از نصف شب به منزل رفت. احساس كرد كه نمی تواند بخوابد، به همین جهت كنار پنجره باز نشست و به تماشای شب پرداخت. یك مرتبه ، صدای زنگ در بلند شد و داستایفسكی از جا پرید: گریگوروویچ و نكراسوف بودند! آنها، در حالیكه از كثرت وجد و احساسات، سر از پا نمی شناختند و تقریباً به گریه افتاده بودند،‌به درون اتاق دویدند و بارهای با مرا در آغوش گرفتند. نكراسوف وگریگوروویچ، شروع به خواندن كتاب كرده بودند. هریك، كتاب را به نوبه با صدای بلند خوانده بود، و وقتی رمان را تمام كرده بودند، تصمیم گرفته بودند با آنكه دیر وقت است، داستایفسكی را پیدا كنند. به همدیگر گفته بودند: «مهم نیست كه خواب باشد. بیا برویم بیدارش كنیم. این موضوع از خواب مهمتر است» نكراسوف، روز بعد نسخة دستنویس كتاب را پیش بلینسكی،‌مهمترین منتقد عصر، برد و بلینسكی هم از خواندن آن به اندازة آن دو نفر به شور و نشاط آمد. رمان چاپ شد، و داستایفسكی خود را مشهور یافت.

داستایفسیكی ، از «موفقیت» استفاده خوبی نكرد. خانمی به اسم مادام پانائف گولوواچف وقتی داستایفسكی را به خانه او بردند،‌نقشی را كه نویسنده در ذهن اوگذاشت شرح داده است: «در نظراول» انسان می توانست درك كند كه تازه وارد یك جوان بی اندازه عصبی مزاج و تاثرپذیر است. او ، لاغر و قد كوتاه بود. موهای قشنگ، رنگ و روی ناخوش، چشمهای ریز خاكستری داشت. چشمهای او با اضطراب او چیزی به چیز دیگر می دوید و لبهای بیرنگش بیتاب و بیقرار، تكان می خورد. او ،‌تقریبا خجالت می كشید، و در گفتگوی دسته جمعی شركت نمی كرد. با آنكه تمام حضار را می شناخت، اعضای مجلس یكی بعد از دیگری سعی كردند او را به جمع مهمانان بكشند، گوشه گیری و خاموشی او را از میان ببرند و كاری كنند كه در محفل ما احساس غربت نكند. پس از آن شب،‌ غالبا به دیدن ما می آمد، و خاموشی و خودداری اش رفته رفته از میان می رفت. داستایفسكی كه از ورود ناگهانی و پرشكوه خود به صحنه ادبیات خیره شده بود و زا ستایشهای بزرگان دنیای ادب سر از پا نمی شناخت، نظیر اكثر كسانی كه ارواحشان بیش از اندازه تاثیرپذیر است، نمی توانست فتح وظفری راكه بر ادبای جوان یافته بود پنهان كند، بر افرادی كه با هیمنه كمتری به صحنه ادبیات آمده بودند.

داستایفسكی، نه یك مهمان مطبوع بود و نه یك شخصیت جالب. به زور موفقیت وفیروزی، قراردادهایی امضا كرد و بنا شد كه رمان و چند داستان بنویسد. با پولهایی كه بابت این قراردادها پیشاپیش گرفته بود، یك چنان زندگی مسفی راه انداخت كه دوستانش او را سرزنش كردند. داستایفسكی با دوستان خود،‌حتی بابلینسكی،‌ كه به او آنهمه خدمت كرده بود، دعوا كرد. برای اینكه به بی ریایی بلینسكی اعتقاد نداشت و خود را متقاعد كرده بود كه یك نابغه و بزرگترین نویسنده روسیه است.

قرضهایش زیاد شد و به همین جهت مجبور بود با عجله كاركند. از مدتها پیش دچار اختلال اعصاب مبهمی بود و حالاد كه مریض شده بود، می ترسید دیوانه شود یا سل بگیرد. داستانهایی كه در این اوضاع و احوال نوشت، خوب از آب درنیامد و رمان هم قابل خواندن نبود. مردمی كه از او آنهمه تعریف و تمجید كرده بودند، حالا به او حمله می كردند و همه معتقد بودند كه چنته اش خالی شده است.

ولی زندگی ادبی داستایفسكی، ناگهان خاتمه یافته بود. او به گروهی از جوانان كه افكار سوسیالیستی داشتند پیوسته بود. این افكار، آن روزها در اروپای غربی متداول بود. جوانانی كه داشتایفسكی به آنها ملحق شده بود، متمایل یه پاره ای اقدامات اصلاحی، مخصوصاً متمایل به آزادی رعایا و الغای سانسور مطبوعات بودند. این جوانها، خیلی بی آزار بودند و جز این كاری نمی كردند كه هفته ای یكبار دور هم جمع می شدند و راجع به عقاید خودشان بحث می كردند. ولی پلیس، آنهارا تحت نظر داشت و یك روز، توقیفشان كرد و به «قلعة پتر پل» فرستاد. اعضای گروه، محاكمه و محكوم به تیر باران شدند.********

صبح یك روز تابستانی،‌ آنها را به محل اعدام بردند، ولی وقتی سربازها آماده مس شدند تا حكم را اجرا كنند، قاصدی رسید و خبر داد كه مجازات اعدام به حبس با اعمال شاقه در سیبریه،‌تخفیف پیدا كرده است. داستایفسكی به چهار سال زندان در اومسك محكوم شد، بعد از آن می بایستی مثل سرباز عادی در ارتش خدمت كند. وقتی دو مرتبه او را به قلعه پتر پل بردند، این نامه را به برادرش میخائیل نوشت: «امروز، 22 دسامیر، همه ما را به میدان سمنوفسكی بردند. آنجا،‌ حكم اعدام رابرای ما خواندند،‌ صلیت آورند كه ببوسیم ، بالای سرمان را به تیرهای اعدام بستند تا حكم را اجرا منند. من نفر ششم صف بودم؛ ما را به دسته های سه نفری تقسیم كرده بودند، و به این ترتیب من جزو دسته دوم بودم و بیش از یك لحظه به پایان زندگی ام نمانده بود. برادرم، به تو و به خانوادة‌تو فكر كردم . در آن لحظه آخر،‌فقط تو در ذهنم بودی. آنوقت، برای اولین بار دانستم كه چقدر دوستت دارم، برادر عزیز و گرامی من آنقدر فرصت یافتم كه پلسچیف و دوروف را كه نزدیك من ایستاده بودند،‌در آغوش بگیرم و با آنها خداحافظی كنم.

بالاخره،‌طبل بازگشت زدند؛‌ آنها را كه به تیره های اعدام بسته بودند سر چایشان بر گرداندند، و حكمی را برای ما خواندند كه اعلیحضرت امپراطور، زندگی ما را به ما بخشیده اند. بعد، احكام نهائی با صدای بلند قرائت شد. فقط «پالم» كاملا عفو شده است.او با همان درجه به صف برگشته است».

داستایفسكی در یكی از بهترین كتابهایش ، هراسهای زندگی خود را در زندان شرح داده است. یك نكته قابل تذكر است: او می نویسد كه یك زندانی تازه وارد پس از دوساعت كه وارد زندان شد، با محكومین دیگر انس می گیرد و خودمانی می شود «ولی، در مورد یك آقای محترم ، یك نجیبزاده،‌مطلب تفاوت می كرد. او ، هر اندازه هم كه فروتن و افتاده و خوش خلق و با شعور بود،‌ تا آخر مورد نفرت و تحقیر همه بود،‌و هرگز كسی با او تفاهم پیدا نمی كرد و بالاتر از آن ،‌هیچ كسی به او اعتماد نمی كرد. و گرچه با گذشت ساها ممكن بود به آنجا برسد كه دیگر مورد اهانت همه نباشد، ولی باز نمی توانست آنجور كه دلش می خواست زندگی كند، یا از این فكر عذاب آور خلاص شود كه آدمی تنها وبیگانه است».

وقتی دورة زندان او تمام شد، برای تكمیل مدت محكومیت، او را مثل یك سرباز ساده به یكی از شهرهای كوچك صیبریه كه مخل اقمت پادگان بود فرستادند. زندگی سختی بود، ولی او دردها و رنجهای آن را پذیرفت، به این عنوان كه چون مرتكب جنایت شده است سزاوار مجازات است و این رنجها ، قسمتی از آ» مجازات محسوب می شود. زیرا به این نتیجه رسیده بود كه فعالیتهای ملایم او در راه اصلاحات، گناه بوده است؛‌به برادرش نوشت: «شكایت نمی كنم . این مصیبت من است و سزاوار آن هستم».در 1856 باشفاعت یكی از همشاگردیهای قدیمی ، از سربای به افسری ارتقاء یافت و زندگیش قابل تحملتر شد. دوستانی پیدا كرد، و عاشق شد. محبوبة او زنی بود به اسم ماریا دمیتریوناایزائه و ماریا ، زن یكی از تبعیدیهای سیاسی و مادر احتضار بود. تعریف می كنند كه ماریا زن بور نسبتاً خوشگلی بود. قد متوسطی داشت، خیلی لاغر و پر شور و سر حال بود. دربارة او مطلب زیادی نمی دانیم، جز اینكه او هم عاشق داستایفسكی شد. ولی بعد از مدتی «ایزائف» شوهر ماریا، از دهی كه داستایفسكی در آنجا بود به پست سرحدی دیگری كه در حدود چهارصد میل دورتر بود منتقل شد و در آنجا مرد.

داستایفسكی به ماریا نامه نوشت و به او پیشنهاد ازدواج كرد. بیوه ، دست به دست مالید. یك علتش این بود كه هر دوی آنها تهیدست بودند و علت دیگرش این بود كه به معلم جوانی «جذاب و صاحب احساسات بلند»به اسم «ورگونف» دل باخته بود و مترس او شده بود. داستایفسكی كه سخت عاشق بود،‌از حسادت دیوانه شد، ولی با شور وشوقی كه برای آزردن خود داشت و شاید هم به این دلیل كه رمان نویس بود و دلش خیلی می خواست به جای یكی از قهرمانهای رمان باشد، كار جالبی كرد. به اینمعنا كه اعلام كرد ورگونف برای او عزیزتر از یك برادر است و آنوقت به بكی از دوستان خود التماس كرد كه بریا ورگونف پول بفرستد تا ماریا ایزائه وا بتواند بافاسق خود عروسی كند.

به هر حال ، داستایفسكی توادنست بی دردسر نقش مرد دلشكسته ای را بازی كند، مردی كه خود رافدای سعادت معشوقة بسیار عزیزش كرده است. علت آنكه در این كار موفق شد این بود كه بیوه، مراقب فرصت اصلی بود. ورگونف، گرچه «صاحب احساسات بلند و جذاب بود» ،‌ولی آه در بساط نداشت، در حالی كه داستایفسكی، حالا افسر بود،‌ چیزی نمی گذشت كه عفو می شد،‌و دلیل نداشت كه دوباره كتابهای موفقیت آمیز ننویسد. داستایفسكی و ماریا،‌ در 1857 عروسی كردند. اما،‌پول نداشتند. داستایفسكی و ماریا،‌در 1857 عروسی كردند. اما‌،پول نداشتند. داستایفسكی آنقدر قرض كرده بود كه دیگر نمی توانست از كسی قرض بكند. دو مرتبه به ادبیات رو آورد،‌ولی چون از محكومین سابق بود، مجبور بود برای چاپ و انتشار كبابهایش اجازه بگیرد و این، كار آسانی نبود. زندگی زناشویی هم آسان نبود. حقیقتش را بخواهید،‌ بسیار ناخوشایند بود. داستایفسكی علت این وضع رازبع بد گمانی و خیالپردازیهای دردناك زنش می دانست. متوجه نبود كه خودش هم در اولین تابش پیروزی، همین قدر ناشكیبا ، آتش مزاج،‌دچار اختلال اعصاب،‌ و از خودش نا مطمئن بود. داستانهای مختلفی را شروع كرد، آنها را كنار گذاشت، داستانهای دیگری را شروع كرد و دست آخر،‌چیز كمی نوشت و آن چیز كم هم ارزشی نداشت.

در1859، داستایفسكی بر اثر در خواستهای خود و با نفوذ دوستانش موفق شد كه به سن پترزبورگ برگردد. داستایفسكی با زوجه و ناپسری اش در پایتخت سكنی گرفت،‌ و با تفاق برادرش میخائیل یك مجله ادبی راه انداخت. اسم این مجله «زمان» بود و داستایفسكی « خانه مردگان » و «آزردگان» را برای آن نوشت. كار مجله گرفت و تا دو سال كار و بار داستایفسكی بد نبود. در 1862 ،‌مجله را به میخائیل سپرد و به اروپا غربی سفر كرد. از این سفر خوشش نیامد. پاریس را «شهری ملال انگیز» و مردم آن را پولپرست و كوته فكر،‌یافت. از نكبت و بدبختی تهیدستان لندن و از آبرومندی پر تزویر و ریای پولدارهای آن ،‌یكه خورد. به ایتالیا رفت،‌ولی به هنر علاقه مند نبود. به همین جهت یك هفته كه در فلورانس بود،‌سرگرم خواندن چهار جلد «بینوایان» ویكتور هوگو بود. بدون اینكه رم یا ونیز راببیند به روسیه برگشت . زنش سل گرفته بود و حالا همیشه مریض بود.

داستایفسكی، دو سه ماه قبل از آنكه به خارج برود با زن جوانی كه داستان كوتاهی برای چاپ در مجله او آورده بود آشنا شده بود. این زن، اسمش پولینا سوسلووا بود. پولینا بیست ساله،‌ باكره و خوشگل بود،‌ ولی برای آنكه نشان بدهد كه عقاید و نظریات او مترقی است،‌موهایش را كوتاه كرده بود و عینك سیاه میزد . بعد از ‌آنكه داستایفسكی به سن پترزبورگ برگشت، با هم عاشق ومعشوق شدند. بعد به علت مقاله ناجوری كه یكی از نویسندگان مجله نوشته بود ، مجله تعطیل شد و داستایفسكی تصمیم گرفت كه دوباره به خارج برود. دلیلی كه برای این كار ذكر می كرد این بود كه می خواهد مرض صرع خود را ، كه از چندی پیش بدتر شده بود، معالجه كند؛ ولی این فقط بهانه بود. می خواست به ویسبادن برود و آنجا قمار كند،‌برای اینكه طریقه ای برای شكستن «بانك» اختراع كرده بود؛ از این گذشته ،‌با پولینا سو سلووا در پاریس و عده ملاقات گذاشته بود. از «صندوق نویسندگان محتاج»‌پول قرض كرد و راه افتاد.

در ویسبادن، بیشتر پولها را باخت واز میز قمار ، فقط برای این جدا شد كه عشق از به پولینا ،‌قویتر از عشق او به قمار بود. قرار گذاشته بودند كه با هم به رم بروند، ولی خانم آزاد جوان همانوقت كه منتظر داستایفسكی بود، مدت كوتاهی با یك دانشجوی پزشكی كه اهل اسپانیا بود رویهم ریخت. این دانشجو او را ول كرد، پولینا حالش به هم خورد،‌ چون این از آن چیزهائیست كه زنها نمی توانند با متانت آن را قبول كنند. حاضر نشد كه روابط خود را با داستایفسكی از سر بگیرد. داستایفسكی ، این وضع را پذیرفت و به پولینا پیشنهاد كرد كه مثل خواهر و برادر به ایتالیا بروند، و پولینا كه زا قرار معلوم بی تكلف و سرگردان بود،‌ به این امر رضایت داد. در این سفر به آنها خوش نگذشت ،‌چون آنقدرت بی پول بودند كه مجبور شدند كه خرتو پرتهای خود را گرو بگذارند،‌ و پس از چند هفته كه پر از «زخمها و ریشها» بود، از هم سوا شدند. داستایفسكی به روسیه برگشت. دید كه زنش در حال احتضار است. شش ماه بعد زنش مرد. او به یكی از دوستان خود نوشت:

«زن من ،‌موجودی كه مرا می پرستید و من او را بیش از اندازه دوست داشتم، در مسكو از بیماری سل جان سپرد،‌در همانجایی كه یك سال پیش به آن نقل مكان كرده بودو به دنبال او ،‌به مسكو رفتم و در سراسر آن زمستان، حتی یكبار از كنار رختخوابش دور نشدم... دوست من او مرا بیش از اندازه دوست داشت و من‌،محبت او را تا آن حد كه در وصف و بیان نمی گنجد، پاسخ می دادم؛ با وجود این ، زندگی زناشویی ما ،‌زندگی خوشی نبود.»

داستایفسكی ، تا اندازه ای راجع به امخلاص و وفاداری خود مبالغه می كرد. در آن زمستان ،‌به مناسبت كار مجلة جدیدی كه به اتفاق برادرش راه انداخته بود،‌ دوباره به سن پترزبورگ رفت . این مجله،‌مثل «زمان» تمایلات آزادیخواهانه نداشت و به همین جهت نگرفت. میخائیل، پس از یك بیماری كوتاه مرد بیست و پنج هزار روبل قرض باقی گذاشت، داستایفسكی خودرا ناگزیر دید كه زندگی بیوه و بچه های میخائیل و مترس و بچه مترس او را اداره كند. ************

داستایفسكی، از یك عمة پولدارش ده هزار روبل قرض كرد، ولی در 1865 مجبور شد خود را ورشكسته اعلام كند. او، شانزده هزار روبل بابت سفته هایی كه داده بود، بدهكار بود پنج هزار روبل دیگر را فقط به احترام قول خود گرفته بود. طلبكارها شر خر بودند و راحتش نمی گذاشتند. برای فرار از چنگ آنها، دو مرتبه از «صندوق نویسندگان محتاج»‌قرض كرد و بابت رمانی كه قرار داد بسته بود در موعد معینی تحویل بدهد، پولی پیشكی گرفت . با پولی كه به این نحو تهیه كرده بود،‌به ویسبادن رفت تابخت خود را یكبار دیگر پشت میز قمار امتحان كند و پولینا سوسلووا را ملاقات نماید. داستایفسكی به پولینا پیشنهاد ازدواج داد، ولی آن عشقی كه سابقاً پولینا به او داشت، حالا تبدیل به نفرت شده بود. آدم می تواند حدس بزند كه پولینا به این جهت مترس داستایفسكی شد كه او نویسندة‌ مشهوری بود و به عنوان یك مدیر مجله ،‌ممكن بود به درد او بخورد. ولی مجله از بین رفته بود. قیافة داستایفسكی همیشه بیریخت بود، و حالا چهل و پنج ساله، كچل و مصروع بود. این نكته قابل درك است، كه ادعاهای جنسی او ،‌زن جوان را بیش از اندازه ناراحت و خشمگین می كرد؛ زیرا هیچ چیز زن را بیش از خواهش مردی كه زن از لحاظ جسمی به او گرایش نداشته باشد خشمگین وبیطاقت نمی كند؛ به همین جهت ، پولینا او را ترك كرد تا به پاریس بر گردد.

داستایفسكی ، تمام پولهای خود را پشت میزهای قمار باخت و مجبور شد ساعت بغلی خود ر گرو بگذارد. ناگزیر بود در اتاق خود بیحركت بنشیند، مبادا اشتهایش، كه وسیله ای برای ار ضاء آن نداشت، تحریك شود. به قول خودش : زیر شلاق، و از روی احتیاج و در مضیقه وقت كتاب دیگری را شروع كرد. یك شاهی پول نداشت ،‌بیمار و نكبت زده بود. كتابی كمه در تحت این شرایط سرگرم نوشتن آن بود، «جنایت و مجازات» بود. او كه احتیاج مبرمی به پول داشت به هر كس می شناخت متوسل شد، حتی به تورگنیف كه با او دعوا كرده بود و هر دو از هم متنفر بودند و یكدیگر را تحقیر می كردند. با وجود این ، پولی را كه می خواست از تورگنیف گرفت و با آن به روسیه برگشت . اما، وقتی كه هنوز مشغول نوشتن «جنایت و مجازات» بود، یادش آمد، تعهد كرده است كه كتابی رزا در تاریخی معینی تحویل بدهد. به موجب این قرارداد شریرانه، كه امضاء كرده بود، اگر كتاب را در آن تاریخ تحویل نمی داد، ناشر حق داشت تا به سال بعد، هرچه او بنویسد، چاپ و منتشر كند، بدون اینكه یك شاهی به او بدهد. آدم خوش فكری به او پیشنهاد كرد كه باید یك منشی تندنویس بگیرد؛ داستایفسكی این كار را كرد ودر ظرف بیست و شش روز رمانی را كه اسمش «قمار باز» بود تمام كرد. این منشی تند نویس، زنی بیست ساله ، ولی زشت بود؛ اما، كار آمد و كاردان، صبور، صادق و وفادار و قابل ستایش بود؛ و در اوائل1867 ، داستایفسكی با او ازدواج كرد. قوم و خویشهای داستایفسكی كه می ترسیدند از این به بعد داستایفسكی به اندازه سابق به آنها كمكی نكند، از این ازدواج ناراض بودند و با زن جوان او چنان بدرفتاری می كردند كه زوجة او ترغیبش كرد كه یك بار دیگر روسیه را ترك كند.او، دو مرتبه تا گلو در قرض فرو رفته بود.

این دفعه چهار سال در خارج به سر برد. ابتدا، آنا گریگوریونا-اسم زنش این بود- زندگی كردن با نویسندة مشهور را مشكل یافت. بیماری صرع او بدتر شده بود. آتشی مزاج، بیفكر و خودپسند بود. مكاتبة با پولینا سوسلووا را از سر گرفت، و اینهم كاری بود كه به آسایش خاطر آنای بیچاره كمك نمی كرد. ولی چون زن جوانی بود كه عقل سلیم خارق العاده داشت ، نارضایی خودش را پیش خودش نگاه می داشت و بروز نمی داد. داستایفسكی و آنا به «بادن-بادن» رفتند و در آنجا ، او دوباره قمار بازی را شروع كرد. دو مرتبه هرچه داشت باخت و طبق معمول به كس كه احتمال می داد به او كمك پولی و باز هم كمك بكند، نامه نوشت وقتی پول رسید، مخفیانه به طرف میز های قمار می شتافت تا آن را ببازد. هر چیز قیمتی كه داشتند گرو گذاشتند ، به خانه های ارزانتر و ارزانتری نقل مكان كردند، و گاهی برای خوردن هم چیزی نداشتند. آنا گریگوریونا آبستن بود. در اینجا، از یك نامة داستایفسكی تكهای نقل می كنم . باید دانست كه در همین وقت چهار هزار فرانك برده بود.

« آنا گریگوریونا به من التماس كردكه به همین چهار هزار فرانك قناعت كنم و فوراً از این شهر برویم. ولی، شانسی پیش آمده بود، چنان آسان و امكان پذیر،‌كه می توانست تمام كارها را اصلاح كند. می پرسی چه شواهدی داشتم كه چنین خواهد شد؟ گذشته از بردنهائی كه خود آدم می كند، هر روز می بیند كه دیگران 20،000و 30،000 فرانك می برند (آنهایی را كه می بازند نمی بیند). در دنیا، آدمهای مقدس وجود دارند؟ من به پول بیشتر احتیاج دارم تا آنها. قمار من از حد باخت گذشت. رفته رفته ، در حالیكه خود را تا سر حد تب خشمگین كرده بودم، آخرین دارایی ام را می باختم. باختم. لباسهایم را گرو گذاشتم، آنا هرچه دارد،‌گرو گذاشته است آخرین خرت و پرتهای خود را ، چه فرشته ای چطور من را دلداری داد ، دیگر چیزی باقی نماند، همه چیز را باختم (اوه این آلمانیها فرومایه اند. همه بی استثناء: رباخوار، رذل و بیشرف اند. صاحبخانه ما،‌كه می دانست تا پول به ما نرسد جایی نداریم كه برویم، قیمت اتاقها رابالا برد.) بالاخره مجبور شدیم فرار كنیم و از بادن برویم.»

اولینن بچه او در ژانویه به دنیا آمد و داستایفسكی شیفته او شد. ولی به قمار ادامه داد. سخت پشیمان بود، چون ضعف نفسش باعث می شد پولی را كه میبایستی با آن احتیاجات بسیار ضروری زن و بچه اش را تهیه كند ببازد. ولی این پشیمانی، مانع او نیود كه هروقت دو سه فرانك در جیب خود داشته باشد به قمارخانه برگردد. پس از سه ماه، بچه مرد و داستایفسكی را دچار اندوه فراوان كرد. آنا دو مرتبه آبستن شد، ولی داستایفسكی احساس كرد كه هرگز نمی تواند بچه دیگر خود را به آن شور و حرارتی كه دختر كوچك از دست رفته اش را دوست می داشت، دوست داشته باشد.

«جنایت و مجازات» موفقیت بزرگی به دست آورده بود و داستایفسكی در این وقت سرگرم نوشتن كتاب دیگری بود. این كتاب «ابله» نام داشت . ناشر كتابهای او، هر ماه دویست روبل برایش می فرستاد، ولی این پول مضیقة دائمی او را بر طرف نمی كرد. و به همین جهت ، دائما از ناشر تقاضای پولهای پیشكی بیشتر می كرد. «ابله» چنگی به دل نزد و داستایفسكی به نوشتن رمان كوتاه دیگری (شوهر ابدی) پرداخت و بعد سرگرم نوشتن رمان مطولی شد كه به انگیلیسی «جن زده» نامیده اند.داستایفسكی و زن و بچه اش، از جایی به جای دیگر نقل مكان می كردند. ولی ، آرزوی بازگشت به وطن را داشتند. او ،‌هرگز بر نفرتی كه از اروپا داشت فائق نیامده بود. فرهنگ و تشخص پاریس، موسیقی آلمان، شكوه آلپ،‌زیبایی عمیق ولی پر لبخند دریاچه های سویس، شیرینی و دلربایی پر لطف «توسكانی»‌و آن گنجینة هنر كه فلورانس نام دارد، در او تاثیر نكرد. تمدن غرب را بورژوا، منحط و فاسد یافت و خود را متقاعد كرد كه این تمدن بزودی از میان خواهد رفت .

احساس كرد كه اگر به روسیه برنگردد، «جن زده» را هرگز نمی تواند تمام كند. آنا برای وطن دلتنگی می كرد. ولی پول نداشتنتد و ناشر، بیشتر از پولی كه انتظار می رفت «جن زده» دخل كند پیشكی به او پول داده بود. داستایفسكی، از روی بیچارگی دو مرتبه به او متوسل شد. تكه های او ل و دوم كتاب،‌قبلا در مجله ای چاپ شده بود. ناشر كه می ترسید تكه های بعدی آن را دیگر به دست نیاورد، خرج سفر آنها را فرستاد. داستایفسكی و زنش به سن پترزبورگ برگشتند. این قضیهم در 1871 بود. داستایفسكی پنجاه ساله بود و برای زندگی كرده ، ده سال دیگر وقت داشت. جن زده با استقبال خوبی روربرو شد و حمله ای كه در آن به را دیكالهای جوان آن زمان شده بود، در محافل ارتجاعی برای نویسندة كتاب دوستانی فراهم كرد. آنها فكر كردند كه در مبارزة دولت بر ضد اصلاحات ،‌از او می توانند استفاده كنند و به همین جهت سر دبیری روزنامه ای به نام همشهری را كه حقوق خوبی داشت و مورد حمایت دولت بود، به او داندند. داستایفسكی ، یك سال این پست را داشت و بعد استعفا داد. علت استعفا، اختلاف نظری بود كه در مورد یك پیشنهاد با كارفرمایش پیدا كرده بود. زیرا، با آنكه حالا خود او هم مرتجع بود، این پیشنهاد بدتر از آن بود كه بتواند بپذیرد.

ولی تا این وقت ، آناز خوب و كاردان،‌خودش یك بنگاه نشر كتاب راه انداخته بود و آثار شوهرش را چنان پرسود منتشر می كرد كه داستایفسكی بریا بقیه عمر از چنگ احتیاج خلاص شد. از بازماندة دوران حیات او ،‌خیلی به اختصار می توان گذشت. داستایفسكی ، زیر عنوان «یادداشتهای روزانه یك نویسنده»، چندین مقاله جسته و گریخته نوشت. این مقالات، با موفقیت فراوان روبرو شد و همین موضوع باعث شد كه او خود را یك معلم و یك پیامبر بداند. این، نقشی است كه معدودی از نویسندگان مایل نبوده اند آ» را بازی كنند. رمانی به اسم یك جوان خام و سرانجام «برادران كارامازوف» را نوشت. بر شهرتش افزوده شده بود، و وقتی تقریبا ناگهانی ، در 1881 مرد، مورد احترام بسیاری از نویسندگان تراز اول زمان خود بود. گفته اند تشییع جنازه او مظهر «یكی زا عالیترین تجلیات احساسات عمومی بود كه در پایتخت روسیه هرگز دیده نشده بود».

خواننده به یاد دارد كه داستایفسكی ، برای اینكه قراردادی را اجرا كند، رمان كوتاهی به اسم «قمارباز» نوشت. قمار باز ، رمان خوبی نیست، ولی از این لحاظ جالب توجه است كه بازیگر زن داستان ، یعنی پولینا، ظاهراً از روی پولینا سوسلووا ساخته شده است و طرح اولیه یك «تیپ» را به دست خواننده می دهد، تیپ زنی كه عشق او با نفرت در آمیخته است. و این زنیست كه داستایفسكی تصویر او را در كتابهای بعدی خود، با استادی و نازك كاری بیشتری كشید. «قمارباز» از این جهت نیز جالب است كه در آن داستایفسكی با تیزبینی بسیار ، احساساتی را كه قربانی بدبخت قمار گرفتار آن می شود و او به خوبی از آن آگاه بود، شرح می دهد . پس از آنكه این كتاب را می خوانید، می فهمید چطور می شد كه با وجود خفتهایی كه قمار برای او به بار می آورد، با وجود نكبتی كه كه برای او و كسانی كه او دوستشان می داشت ایجاد می كرد، با وجود ماجراهای پستی كه از آن ناشی می شد، چرا نمی توانست در برابر وسوسة قمار مقاومت كند.

داستایفسكی آدم خودنمائی بود،‌همانطور كه تمام كسانی كه «غریزة آفریننده » دارند، صرفنظر از هنری كه بدان پرداخته اند،‌چنین اند.داستایفسكی ، قهرمان قمارباز خود را وامیدارد تا با صدای بلند بگوید:«فقط باید یكبار قدرت اراده نشان دهم، و آنوقت در یك ساعت، می توانم سرنوشت خود را عوض كنم. مطلب عمده ، قدرت اراده است. فقط به یاد بیاور كه هفت ماه پیش رد رولتبرگ ،‌ درست است قبل از باخت نهائی من ، چه حادثه ای برایم اتفاق افتاد. اوه، آن واقعه، نمونه برجسته ای از عزم و اراده بود: در انوقت ،‌ همه چیز را باخته بودم، همه چیز را ... داشتم از كازینو بیرون می رفتم‌،نگاه كردم، در جیب جلیتقه ام هنوز یك گولدن بود. فكر كردم پس برای شام ، چیزی خواهم داشت. ولی بعد از انكه صد قدم رفتم فكرم را عوض كردم و برگشتم. آن گولدن را قمار كردم وقتی در یك دیار غریب ،‌دور از وطن و دوستان، تنها هستید، وقتی كه نمی داند آن روز برای خوردن چیزی خواهید داشت یا نه ، وقتی در این حال، آخرین گولدن خود را قمار می كنید احساسی به شما دست می دهد كه در آن، چیز واقعاً عجیبی وجود دارد. بردم و بیست دقیقه بعد از كازینو بیرون رفتم، در حالیكه صد و هفتاد گولدن در جیب داشتم . این، یك حقیقت و واقعیت مسلم است. این همان كاریست كه آخرین گلدن ،گاهی می تواند بكند. اگر آن وقت مأیوس شده بدم ، چه می شد؟ اگر جرأئت نمی كردم كه آن را به خطر بیندازم، چه می شد؟»

استراخف ،‌ یكی از دوستان داستایفسكی او راچنین بیان می كند. «داستایفسكی یك مرد بد، فاسق و فاجرف انباشته از حسدبود. در تمام مدت عمر، دستخوش شهواتی بود كه اگر آدم كم هوشتر یا خونش جنستری بود، به صورت موجود مسخره و مفلوكی رد می آمد. در سویس، در حضور من ،‌با نوكر خود چنان بد رفتاری كرد كه مرد عاصی شد و به او گفت:«ولی من هم انسانم!» یادم هست كه از شنیدن این كلمات، چه حالی به من دست داد. این كلمات، عقایدو افكاری را كه در سویس آزاد، راجع به حقوق انسان جریان داشت منعكس می كرد و خطاب به كسی بود كه همیشه به افراد بشر، قبول احساسات انسانی را موعظه می كرد. چنین صحنه هایی دائما پیش می آمد، داستایفسكی نمی توانست خشم خود را مهار كند.. بدتر از همه این بود: مباهات می كرد كه هرگز از عمال كثیف خود پشیمان نمی شود. «ویسكوواتوف»(یك استاد دانشگاه) به من گفت مكه داستایفسكی ، چگونه از اینكه در حمام به دختر كوچكی تجاوز كرده بود فخر و مباهات می كرد. این دختر را معلمه سر خانة او پیش داستایفسكی آورده بود... به همه اینها ، دچار یك نوع رقت احساسات بیمارگونه و رؤیا های اغراق آمیز بشر دوستانه بود، و همین رؤیاها و پیام ادبی و تمایل و گرایش نوشته های اوس كه او را نزد ما عزیز كرده است. البته ماجرای تجاوز او به آن دختر را دوستاران او با قطعیت رد می كنند و آن را ماجرایی بر اساس شایعات می دانند. ولی این تمامی داستان نیست. وقتی در زندان بود، فهمیده بود كه انسانها ممكن است مرتكب جرائم آدمكشی ، شهورانی یا دزدی شوند؛‌ و با وجود این، از صفات شجاعت، جوانمردی و محبت به همقطاران، بر خوردار باشند. فهمیده بود كه هیچ انسانی، یكدست و یكپارچه نیست، بلكه مخلوطی از نجابت و دنائت ، گناه و تقوی است. داستایفسكی به كمترین درجه عیبجو بود. كریم بود. هرگز از پول دادن به گدا یا یك دوست،‌امتناع نمی كرد. همانوقت كه خودش تهیدست وبینوا بود، از این و آن چیزی به دست می آورد تا برای زن برادر و مترس برادرش ،‌ برای ناپسری بی ارزشش، براین «آنده» برادر میخوارة كوچكترش كه دم بی وجود و بی معنایی بود، بفرستد. اینها، انگل او بودند. بی آنكه از این موضوع ،‌به هیچ وجه خشمگین و رنجیده خاطر شود؛ فقط از این بابت متاسف بود كه نمی توانست برای آنها بیش از آنچه انجام می داد، كاری صورت بدهد. او ، زنش آنا را ، دوست می داشت، ستایش می كرد و محترم می شمرد؛‌ آنا را از هر حیث برتر از خود می دانست، و دانستن این نكته رقت انگیز است كه چهار سالی را كه در خارجه به سر برد، از این ترس عذاب می كشید كه آنا ، چون با او تك و تنها مانده است، ممكن است خسته وكسل شود. داستایفسكی ، قلبی مهربان داشت و آرزو می كرد كه مردم او را دوست داشته باشند. بزحمت می توانست باور كند كه سرانجام كسی را پیدا كرده باشد كه علیرغم نقائص اخلاقی او، نقائصی كه خود به خوبی از آنها آگاه بود، صادقانه دوستش داشته باشد. آنا، خوشترین سالهای زندگی داستایفسكی را به او داد.

در كالبد داستایفسكی، انسانی بزرگتر از آن آدم خودپرست ضعیف النفس آتشی مزاج مغرور، كه نویسندگان شرح حال او تصویر می كنند، وجود داشت: در وجود او مردی زندگی می كرد كه می توانست «آلیوشا» را بیافریند، آفریده ای كه شاید در تمامی رمانهای جهان، جذاب تر و شیرین تر و نجیب تر و مهربانتر از اونیامده باشد. در كالبد داستایفسكی،انسانی زندگی می كرد كه می توانست «بابازوسیما» را خلق كند، مردی كه شبیه اولیاء است.

داستایفسكی عقیده داشت كه دنیا، با همه بدیها و رنج و عذابهایش، زیباست، برای اینكه آفریدة خداوند است. می گوید:«اگر كسی تمام موجودات زندة دنیا را دوست داشته باشد، این محبت، رنجها و عذابهارا توجیه خواهد كرد،‌وهمه شریك گناه یكدیگر خواهند شد. آنوقت ، عذاب كشیدن بابت گناه دیگران، وظیفه اخلاقی هر مسیحی حقیقی خواهد شد».

پایان
می کوشم غــــم هایم را غـــرق کنم اما
بی شرف ها یاد گرفته اند شــنا کنند ...
حسين پناهي



پاسخ
سپاس شده توسط: مرد آریایی ، بانوی جنوب ، sa armani ، نويد
#2
ممنون از اطلاعات مفیدی که دراختیارمون گذاشتید.
.xcvk..xcvk.
پاسخ
سپاس شده توسط: بانوی جنوب ، پرنسس ، sa armani


چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
نويد (۱۹-۱۲-۹۵, ۰۶:۱۸ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان