۳۰-۱۰-۹۶، ۱۲:۰۲ ب.ظ
اول پاییز سال 51 وقتی که به دعوت دانشگاه تگزاس در آستن به آن شهر رفتم در میان کتاب هایی که همراه خود داشتم، یکی هم رمان «روزگار دوزخی آقای ایاز» بود که از سال 45 تا سال 48 نوشته بودم و در دو سال بعد چاپ کرده بودم و حالا می خواستم در خارج از کشور نسخه ای از آن را به رویت نویسندگان و خوانندگان رمان برسانم.
ماهنامه تجربه - نویسنده رضا براهنی: اول پاییز سال 51 وقتی که به دعوت دانشگاه تگزاس در آستن به آن شهر رفتم در میان کتاب هایی که همراه خود داشتم، یکی هم رمان «روزگار دوزخی آقای ایاز» بود که از سال 45 تا سال 48 نوشته بودم و در دو سال بعد چاپ کرده بودم و حالا می خواستم در خارج از کشور نسخه ای از آن را به رویت نویسندگان و خوانندگان رمان برسانم. نسخه های متعددی از آن درست کردم، آدرس جمالزاده و علوی را از راهنمای تلفن ژنو در برلین درآوردم و مکاتبه با هر دو را شروع کردم.
هر دو نوشتند که از طریق آثارم از وجود من خبر دارند، می شناسندم و می خواهند رمانم را بخوانند. در همان نامه اولش، علوی گله کرد که نویسندگان داخل ایران آثارشان را برای او نمی فرستند و او از بابت کسب اطلاع درباره آثار ایرانی، به ویژه زندگی نویسنده، در مضیقه است. من به دوستان ایرانی ام، خواه از طریق نامه و خواه وسایل دیگر، سفارش کردم که برای علوی کتاب بفرستند و اطلاعات مربوط به زندگی خود را هم ضمیمه کتاب ها بکنند. در حدود دو سه ماه بعد، وقتی که از ایالت یوتا بودم، نامه دیگری از علوی گرفتم که از من بابت کاری که کرده بودم تشکر می کرد و بسیار خوشحال بود که حالا دور و برش آخرین کتاب های ایران انبوه شده است.
در همان زمان علوی، مقاله ای راجع به کتاب «قصه نویسی» من به زبان روسی فرستاد که آن را شخصی به نام دکتر دری در مجله ملل آسیا و آفریقای مسکو نوشته بود و علوی می خواست من بدانم که در دنیایی که او زندگی می کند، دنیای پشت دیوار آهنین، و در محافل ادبی خاورمیانه در آن دیارهای شرقی، من آن قدرها هم آدم ناشناخته ای نیستم. نوشته های جمالزاده مفصل تر بود. در ابتدا نوشت که هر روز فقط 10 صفحه از رمان را خواهدخواند، دو سه روز بعد از حرفی که زده بود عذر خواست و گفت که رمان را به صفحه صد رسانده و حدود دو هفته بعد نامه بسیار مفصلی نوشت که درواقع نقد و بررسی بسیار تشویق آمیز و دلگرم کننده ای از رمان بود، با چند نکته انتقادی در باب کمبودهای کتاب.
این خاطره اول از مکاتبه با این دو نویسنده ایرانی است که هر یک در زمان نگارش آثار اولیه خود پدیده نادری به شمار می رفت و هنوز هم در پاره ای موارد جدی، که ذیلا در باب یکی از آنها، یعنی علوی خواهیم گفت، هر دو از نوادر روزگارند و یا از نوادگان روزگار بودند. جمالزاده را هرگز ندیده ام ولی در روزهای پس از انقلاب، در جنب و جوش کانون نویسندگان در سال 58، علوی را دو بار دیدم. با همان پاپیون معهود، قیافه دلنشین و فرز و هوشیار، قد کوتاه و موهای سفید فراوان و حالت بچه ای با قیافه ای و لباسی آماده برای کودکستان. مردی بالای هفتاد که بسیار جوان می نمود. به مراتب کم سن و سال تر از منی که تازه در آن سال ها، چهل سالگی ام را پشت سر گذاشته بودم.
وقتی که رییس جلسه نام مرا برد، علوی گفت: «کوش؟» من از میان جمعیتِ انبوه کانون آن روزها برای او دست تکان دادم. موقعی که نوبت صحبت من شد، باید از جلو او رد می شدم. بلند شد. صورتش را بوسیدم. و یک لحظه در صورتش دقیق شدم. مردی که افسانه بود و یا افسانه اش کرده بودند، از نزدیک حتی جوان تر هم می نمود. یک بار هم موقعی دیدمش که به گمانم (ممکن است اشتباه هم بکنم) مراسم تجلیل از او بود و او صحبت هم کرد. ولی دور و بر علوی شلوغ بود. سانسور بیست و پنج ساله بعد از کودتای بیست و هشت مرداد در قضیه دخالت داشت. و رفقایش هم بودند البته نه همگی از آدم های حزبی، بلکه نیز از آدم هایی که با قراردادهای خاص چپ خود به او می نگریستند. و قرار خصوصی هم که ساعدی گذاشت، برای من، باری او، یا شاید برای خود ساعدی، عملی نبود.
و بعد شنیدم که از ایران رفته است. و پس از آن، اظهارنظرهایش بود راجع به ادبیات، فرهنگ و گاهی سیاست که در پاره ای موارد بسیار جدی و موثر با دیدگاه های من جور در نمی آمد. سادگی ای که تن به ساده لوحی می زد و عصبی ام می کرد. درآن زمان، قراردادهای چپ سنتی با تاریخ، همان قراردادهای قبلی بود که نه با گذشته من می خواند، نه با حال من، و نه با آن چیزی که من برای آینده پیش بینی می کردم. و وقتی که دو سه ماه بعد از انقلاب، کتاب «در انقلاب ایران چه شده است و چه خواهدشد» درآمد، فاصله ها، دست کم تا زمانی که تاریخ علمی چشم همه را باز نکرده بود، همان بود.
بزرگ علوی
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !