امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دروغ وشاید اجبار...
#1
[عکس: 0112225400.jpg]
آقای بهرامی که رفت، بابا گفت: مرتیکه رباخوار، اومد به خاطر پونصد تومن، آبروم رو برد».
مامان گفت: کارش همینه. نباید ازش پول قرض می‌کردی». بعد به طرف تلفن رفت و شماره گرفت: بذار ببینم می‌شه از خانم احمدی قرض کنیم».
بابا گفت: ولش کن، با اون شوهر قاچاقچیش!».

مامان گفت: هیس! مثل این که گرفت. الو خانم احمدی! سلام. الهی قربونت برم من! چند وقته کم‌پیدایی. دلم برات تنگ شده بود. زنگ زدم فقط حالت رو بپرسم… من بد نیستم. به مرحمت شما!».
بابا گفت: عرض کنید، سلام مخصوص بنده رو هم خدمت آقای احمدی برسونن».
بابا این جمله را آن قدر بلند گفت که آن طرف گوشی هم بشنوند. مامان دوباره جمله بابا را تکرار کرد. مامان که سیم تلفن را چند باری دور دستش پیچیده بود، گفت: والّا، غرض از مزاحمت، می‌خواستم ببینم یه چند تومنی پول دارید به ما قرض بدید؟…
والّا پونصد تومن!».
بعد، صورت مامان سرخ شد: نه، این چه حرفیه. خواهش می‌کنم! دشمنتون شرمنده» و زود خداحافظی کرد و گوشی را محکم کوبید. در حالی که دست‌هایش را توی هوا می‌چرخاند و دهانش را مثل وقتی من گریه می‌کردم کج می‌کرد، گفت: شرمنده‌ام به خدا. زنیکه معتاد، خدا شرمندت کنه!».
بابا سیـ ـگارش را روشن کرد و گفت: گفتم ‌فایده‌ نداره! الکی خودت رو پیش این آدمای بی‌ارزش، کوچیک کردی».
مامان که تازه چشمش به من افتاده بود، گفت: دختر گلم، برو تو اتاقت با عروسکات بازی کن. برو دختر گلم».
فکر کردم اگر بروم توی اتاقم، مامان، دست‌هایش را توی هوا می‌چرخاند و با دهن کج‌کرده می‌گوید: من پفک می‌خوام. من بستنی می‌خوام. دختره بی‌تربیت! بعد بابا یک سیـ ـگار دیگر روشن می‌کند و می‌گوید: دختره بی‌تربیت، با اون عروسکای معتادش.
لج کردم و همان جا نشستم. مامان دوباره توی فکر رفت. بعد به بابا گفت: زنگ بزن به آقای بهرامی، با خواهش و تمنّا، چند روزی مهلت بگیر».
بابا گفت: عمراً به اون آدم عوضی التماس کنم».
مامان که کلافه شده بود، بلند شد و گُل‌های قالی را زیر پایش له کرد. بعد گفت: پس چیکار کنیم؛ الآنه که با مأمور بیاد درِ خونه. زنگ بزن بگو قراره هفته بعد وام بدن. یه دروغی سرِ هم کن بگو دیگه. وای که من از بی‌عُرضگی تو دق‌مرگ شدم!».
بابا به طرفِ تلفن رفت و گوشی را برداشت و شماره گرفت: پس بیا خودت بگو».
مامان، گوشی را از دست بابا گرفت و توی گوشی با لبخند گفت: سلام آقای بهرامی. حال خانواده محترم چه طوره؟ شرمنده‌ام به خدا! قراره هفته بعد، یه وامی بهمون بدن. حالا شما لطف کنید و یه چند روز دیگه صبر کنید».
بعد، کمی مکث کرد تا حرف‌های آقای بهرامی را بشنود و گفت: شما درست می‌فرمایید. اشتباه کرده! عصبانی بوده یه چیزی گفته. شما به بزرگواری خودتون ببخشید. من معذرت‌خواهی می‌کنم… . چشم، لطف کردید. إن شاء الله جبران کنیم… حتماً، مطمئن باشید. به خانم سلام برسونید. خداحافظ».
مامان، گوشی را گذاشت و گفت: خدا رو شکر. این آقای بهرامی هم آدم بدی‌ نیست ‌ها!».
بابا گفت: تا حدودی هم حق داره بنده خدا، پولش رو می‌خواد».
مامان، دوباره به من نگاه کرد و گفت: تو که هنوز این جایی؟ مگه بهت نگفتم برو تو اتاقت؟».
بلند شدم و به طرف اتاقم به راه افتادم. تا حالا حتماً عروسک‌هایم پشت سرم کلّی حرف‌های بد بد زده بودند. من هم دیگر از هیچ کدامشان خوشم نمی‌آمد. به بابا می‌گویم برایم یک عروسک تازه که از همه‌شان خوشگل‌تر باشد بخرد. رفتم توی اتاقم، دیدم همه عروسک‌هایم نشسته‌اند و الکی به من لبخند می‌زنند. من هم الکی گفتم: سلام عروسکای خوب و خوشگلم. من شما رو با هیچ چی تو دنیا عوض نمی‌کنم.
زنـــــده باد هـــــدف... :)


پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دروغ گفتن ....:) AsαNα 0 113 ۰۱-۱۱-۹۶، ۰۴:۵۰ ب.ظ
آخرین ارسال: AsαNα
  داستان فوق العاده زیبای دروغ های مادر SilentCity 2 323 ۱۵-۰۳-۹۴، ۰۷:۲۹ ب.ظ
آخرین ارسال: .ShahrzaD.
  لباس زیبای دروغ ستاره شب 0 399 ۰۵-۱۰-۹۱، ۱۰:۰۸ ب.ظ
آخرین ارسال: ستاره شب

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
Nara (۰۸-۰۸-۹۶, ۰۱:۲۵ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان