امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دزد و عارف !
#1
دزدي وارد کلبه فقيرانه عارفي شد اين کلبه درخارج شهر واقع شده بود عارف بيداربود اوجز يک پتو چيزي نداشت .
اوشب ها نيمي از پتو را زير خود مي انداخت ونيمي ديگر را روي خود مي کشيد روزها نيز بدن برهنه خويش را با آن مي پوشاند.
عارف پير دزد راديد وچشمان خود رابست،مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهي دراز را آمده بود، به اميدآنکه چيزي نصيبش شود .اوبايد درفقري شديد بوده باشد، زيرا به خانه محقرانهاين پير عارف زده بود.
عارف پتو را برسرکشيدوبراي حال زار آن دزد و نداري خويش گريست .
"خدايا چيزي در خانه من نيست و اين دزد بينوا بادست خالي و نااميد از اين جا خواهد رفت.
اگر او دوسه روز پيش مرا از تصميم خويش باخبر ساخته بود ،مي رفتم ، پولي قرض مي گرفتم،
وبراي اين مردک بينوا روي تاقچه مي گذاشتم"

آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال اوراخواهد برد اونگران بود که چيزي در خور ندارد تا نصيب دزد شود
واوراخوشحال کند .
داخل خانه عارف تاريک بود .پيرمرد شمعي روشن کرد تا دزد بتواند درپرتو آن زمين نخورد وخانه را بهتر وارسي کند.
استاد شمع را برد تا روي تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسيار ترسيده بود.
او مي دانست که اين مرد مورد اعتماد اهالي شهر است بنابر اين اگر به مردم موضوع دزدي او را بگويد همه باور خواهند کرد .
اما آ?ن پير عارف گفت: نترس آمده امتا کمکت کنم داخل خانه تاريک است . وانگهي من سي سال است که در اين خانهزندگي مي کنم وهنوز هيچ چيز در آن پيدا نکرده ام بيا با هم بگرديم اگرچيزي پيدا کرديم پنجاه پنجاه تقسيمش مي مي کنيم .
البته اگر تو راضي باشي. اگر همخواستي مي توني همه اش را برداري زيرا من سالها گشته ام و چيزي پيدا نکردهام .پس همه آن مال تو. بالاخره يابنده تو بودي .
دل دزد نرم شد.استاد نه او را تحقير کرد نه سرزنش.
دزد گفت: مرا ببخشيد استاد.نمي دانستم که اين خانه شماست وگرنه جسارت نمي کردم.
عارف گفت: اما درست نيست که دست خالي از اين جابروي.من يک پتو دارم هوا دارد سرد مي شود لطف کن و اين پتو را از من قبول کن.
استاد پتو را به دزد داد دزد از اينکهمي ديد در آن خانه چيزي جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد سعي کرد استاد رامتقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد .
استادگفت: احساسات مرا بيش از اين جريحه دارنکن دفعه ديگر پيش از اين که به من سري بزني مرا خبر کن .
اگر به چيزي خاص هم نياز داشتي بگو تا همان را برايت آماده کنم تو مرا غافلگير و شرمنده کردي
مي دانم که اين پتوي کهنه ارزشي ندارداما دلم نمي آيد تو را بادست خالي روانه کنم لطف کن وآن را از من بپذير.تا ابد ممنون تو خواهم بود .
دزد گيج شده بود او نمي دانست چه کار کند . تا کنون به چنين آدمي برخورد نکرده بود. خم شد
پاها ي استاد را بوسيد پتو را تا کرد و بيرون رفت.
او وزير و وکيل و فرماندار ديده بود ولي انسان نديده بود .
پيش از انکه دزد از خانه بيرون رود استاد صدايش کرد وگفت:
فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردي من همه عمرم را مثل يک گدا زندگي کرده ام .
من چون چيزي نداشتم از لذت بخشيدن نيز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشيدن را چشاندي ممنونم.
هوا سرد شده بود . استادمي لرزيد .
استاد نشست وشعري سرود:
دلي دارم خواهان بخشيدن به همه چيز
اما دستاني دارم به غايت تهي
کسي به قصد تاراج سرمايه ام آمده بود
خانه خالي بود واوبادلي شکسته باز گشت.
اي ماه کاش امشب از آن من بودي ، تو را به دزد خانه ام مي بخشيدم.
به نام خدایی که به گل ، خندیدن آموخت . . .
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Heart خیاط دزد صنم بانو 1 128 ۱۴-۰۹-۹۶، ۰۹:۴۹ ق.ظ
آخرین ارسال: taranomi
Rainbow کفن دزد taranomi 1 76 ۱۱-۰۵-۹۶، ۱۲:۵۸ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  دریای دزد و قاتل! AsαNα 0 229 ۳۰-۰۶-۹۵، ۰۶:۴۲ ب.ظ
آخرین ارسال: AsαNα

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان