امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دسته گل
#1
پيرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت وقتی به ايستگاه رسيدند، پيرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفتمی دانم از اين گل ها خوشت آمده است. به زنم مي گويم كه دادم شان به تو گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذيرفت و پيرمرد را نگاه كردكه از پله‏ های اتوبوس پايين می رفت

و وارد قبرستان كوچك شهر می شد....!!
اينه همه دستايي كه منتظر بارونه
يكي اون بالا نشسته كه خودش ميدونه
ميدونه كاريه كه فقط خودش ميتونه
دستاي خالي رو خالي برنميگردونه
.mara.
پاسخ
سپاس شده توسط: .RaHa.


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Bug حکایت: شتر ، گاو ، قوچ و یک دسته علف !! صنم بانو 2 177 ۲۵-۰۸-۹۶، ۱۲:۴۰ ق.ظ
آخرین ارسال: زینب سلطان
  دسته گلی برای مادر ӄoCholOo 0 255 ۲۹-۰۹-۹۴، ۰۸:۴۵ ب.ظ
آخرین ارسال: ӄoCholOo
  يه دسته گل محمد رضا 1 300 ۰۲-۰۹-۹۳، ۰۷:۰۵ ب.ظ
آخرین ارسال: نويد

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان