امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دلشکسته
#1
چشمان خیس و نم دارش را به قامت شوهرش دوخت ... چقدر این قامت مردانه را دوست داشت ... نه میپرستید ... با درد نگاه برگرفت ... اتاقش تا لحظاتی دیگر آماده پذیرایی از نو عروسی بود ... از این فکر قلب درد امونش را برید ... سخت بود ... خیلی سخت ... روز های اخر بود و نگاه شوهرش با او قهر کرده بود ... خودش خواسته بود ... کم کم با کمک فامیل سفره عقد کوچکی در اتاقش پهن و تزئین شد .... امرزو یک روز معمولی نبود ... واقعا نبود ؟؟؟!!! ... با خجالت روسری بیمارستان رو از رو سر کچل و بی موش برداشت ... نگاه حمیدش خیره اش شد ... سری چنگ زد و روسری گلبهی به سر کشید .... با اومدن بهترین دوستش تو بغل هم گریستن ... از ته دل ... پر صدا ... سوزان .... روز عروسی شوهرش با بهترین رفیقش بود .... بیحال دست دوستش را فشرد و ناله کرد:

-مستانه مراقب حمیدم باش ... نذار بعد از من بشکنه

هق هق بغض خفته مستانه با دونه های اشک فرو ریخت .... با اومدن عاقد سکوتی سنگین اتاق را فرا گرفت ... همه میدانستن ... همه از داستان زندگیشون با خبر بودند ... زن و مرد گوشه و کنار فقط اشک میریختن و زجه های بیصدا را درگلو سرکوب میکردن ... اما زهرا شاکر بود و چشم دوخته بود به منظره رو به رویش .... خوشحال و اشک الود خیره شده بود ... دیگر چشمان عسلی اش برق نمیزدن ... خاکستری و بی نور بودن ... حمیدش گرفته و دلشکسته بود .... مستانه از هق هق زیاد صدایش گرفته بود ... روز های اخر زندگیش چقدر ریبا گذشتن ... شوهرش را به دست بهترین دوستش سپرد تا به ایزد یکتا بپیونده ... دکتر و پرستار با حالی زار به این منظره چشم دوختن ... هرکسی قطره اشکی از گونه می زدود ... نگاه پر اشک حمیدش سوزاندش ... هیچگاه گریه پر درد مردش را ندیده بود ... هیچکدام حرف نمیزدن ... دنیای کلام آنها فقط نگاهشان بود ... دوسال و نیم زندگی کردن ... پر عاشقانه ... کم بود ولی انقدر زیاد بود که با یاداوریش دلش گرم شد ... سرطان به جون افتادش بالاخره از حمیدش جداش کرد ... جدا کرد تا دور شن از هم ... به فاصله زمین و آسمون .... چقدر التماسش کرد تا با مستانه ازدواج کند ... قبول نکرد ... این مرد سرسخت و دوست داشتنیش قبول نکرد ... مرد مغرورش را به جانش قسم داد ، میدانست جانش چقدر برای حمیدش ارزس دارد ... با بوسه های پر وداعش التماسش کرده بود ... و حالا ... با بله ی لرزون و هق هق امیز مستانه چشمانش را بست ... لبخندش عظیم شد ... صدای قدمای تند شوهرش به طرفش پرکشید .... با اخرین نگاه به مردش چشمانش به سقف خیره شد ... نفس اخرش با فشردن دست حمیدش تمام شد
پاسخ
سپاس شده توسط:


چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
shakiba.n (۱۵-۰۶-۹۵, ۱۰:۳۸ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان