امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
" دلگرمي "
#1
Rainbow 
‌رفتم نوت شب سي سي يو رو بذارم...
_ پيرمرد ٨٠ ساله  تو ccu: تركي بلدي؟
 +بله 
-به به من اونقدر خوشحال ميشم همزبون مي بينم، چقدر پول ميگيري؟ 
+من دانشجوام، پول نميگيرم
-يعني دختر جوان موقاوا( به تركي عروسك) دانشجوي فوق دكتري پول نمي گيره؟ 
خنديدم و گفتم: +فوق دكتري نه. دكتري
- همون فرق نداره كه 
لبخند زدم و بهش گفتم : +الريز آريماسين (به تركي : دستتون درد نكنه)
 دستشو برد به سمت كمدش يه كيسه درآورد و از توش يه سري ميوه درآورد و زير پتو قايم كرد، سرم رو آوردم بالا نگاهش كردم يهو اونا رو گرفت سمت من و گفت حالا كه حقوق نميگيري بيا اينا رو از طرف من بگير ميدونم چيزي نيست ببخشيدااول نگرفتم اما وقتي بيشتر اصرار كرد يه پرتقال برداشتم و گفتم همين برام بسه و من اولين  كادومو از مريض گرفتم

باز برگشتم به اورژانس... 
تك اينترن قلب بودم و بين اورژانس و سي سي يو مي چرخيدم... 

همينطور كه به پرتقالم نگاه ميكردم، يه صداي فرياد اومد: برادرم مرد... برادرم مرد... دويدم به سمت در... دكتر گفت احتمالاً كُدِ... مريض اومد بي نبض... آقاي ٤٧ ساله كه تو نگاه ٦٠ سالش بود...گروه سي.پي.آر (احياء) جمع شديم... ماساژ قلبي- آمبو ... ١٠ دقيقه از سي.پي.آر نگذشته بود كه زن و بچه هاش رسيدن... صداي جيغ و فرياد پشت اتاق لرزه به تنم مي انداخت...
دختر مرد به زور خودش رو پرت كرد داخل، پاي باباشو گرفت و جيغ زد: بابا... قلب منم همون لحظه از حركت واستاد، گريه مي كردو پاي سرد و يخ زده باباشو مي بوسيد... پشت سرش مادرش خودش رو ميزد و جيغ مي كشيد،
ما به سي.پي.آر ادامه ميداديم... نگهبان سعي كرد ببرتشون بيرون...
دختر همكاري نمي كرد و خودش رو روي زمين بيمارستان مي كشيد... صحنه هاي بدي بود، اونقدر دلخراش كه همه حين سي.پي.آر گريه مي كردن. بعد از نيم ساعت كه سي.پي.آر تموم شد ماها نمي خواستيم قبول كنيم... چهره دخترش جلو چشامون بود. يه نبض ضعيف توي بيمار حس كرديم و ادامه داديم... حدود ٣ ساعت مداوم سي.پي.آر شد... اينكه از پرستار و خدمه چي شنيديم بماند... اما كوتاه نيومديم... دست هاي هممون درد مي كرد و شر شر عرق مي ريختيم... نشد... چندبار نبضش برگشت اما نشد...هي ماساژ و شوك داديم اما نشد...
قرار نبود بمونه... بيشتر از توان من بود... واقعاً از نظر رواني نابود شده بودم...
خسته با چشماي اشكي اومدم بيرون... 
دخترش داد زد: اينا بابامو كشتن... اينا كشتن.. يك لحظه قلبم فشرده شد...
دلم سرد شد...چي ميتونستم بگم!!!!!..
سرم رو انداختم پايين و به پرتقالي كه مريض بهم داده بود خيره شدم... 
نميدونم !!! واقعا نمى دونم !!
شايد دوباره دلم گرم شد.‏
شايد...
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:


چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
v.a.y (۱۹-۱۲-۹۶, ۰۵:۲۵ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان