امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دیگه نمیتونم بگم که پسرم نیستی!
#1
[عکس: 07932514325632778349.jpg]




صدای سامان رو از یه فاصله دور می شنیدم : مامان حواست به منه؟
بغضم رو قورت دادم و با صدای گرفته ای گفتم: به آرزو در مورد پدرت چی گفتی؟
سامان با کلافگی سری تکون داد.نمیخواست در موردش حرف بزنه.زیر لب گفت: من قبلا به آرزو گفتم که تو سرپرستی منو به عهده گرفتی و بزرگم کردی. اون همه چیزو میدونه!
اشک داشت به چشام هجوم می آورد. نه سامان...حتی خود تو هم همه چیز رو نمیدونی...تو هیچی نمیدونی!
صدای زنگ گوشی سامان توی اتاق پیچید. گوشیشو جواب داد و از اتاق رفت بیرون. ساعت 8 بود.کیفم رو گرفتم و چادرم رو روی سرم کشیدم. این چادر تو این سالها شاید کمی محافظ بود برای زن متارکه شده ای که اسمی در شناسنامه اش نداشت تا داد بزند:((جماعت...!من را ترک کرده اند. من چرا باید به دروغ به پسرم بگم که یه بچه پرورشگاهیه؟ من گناهی نداشتم...پسرم حرام زاده نیست.)) واقعا نیست؟ معلومه که نه...برای من که نیست.مگه من به میل خودم کاری کرده بودم که حلال و حرامش رو تعیین کنم؟! من فقط فریب خورده بودم.من فقط در دام مردی افتادم که به خوبی و خوش ذاتی شهرت داشت و هم حجره ای ها و همسایه هایش،حاج عباس حاج عباس از دهنشان نمی افتاد.حاج آقا...چه مسخره!!کاش همین آدمها میدانستند که حاجی خوش صفتشان چطور دختری 17 ساله رو که برای کمک و خیرات به او معرفی کرده بودند به بازی گرفته بود.درِخونه رو باز کردم و خم شدم تا کفشم رو بپوشم.
-مامان تا کی میخوای کار کنی؟
به سامان نگاه کردم. به چهار چوب در تکیه داده بود.با ناراحتی ادامه داد:میدونی چند نفر پشت سرم گفتن که این پسره دوزار غیرت نداره که میزاره مامانش با این وضع بیماریش بره کلفتی مردم رو بکنه!
حرفش توی سرم کوبیده شد.گنگ شدم.با ناباوری تو چشاش خیره شدم و سرم رو به چپ و راست تکان دادم.حرفش تلخ بود.اونم فقط نگران حرف مردم بود نه من...اونم خجالت میکشید که بگن مادرش کلفتی میکنه...
بی حرف و با عجله راه افتادم سمت در حیاط.دنبالم دوید و دستمو گرفت:مامان بخدا من...
حرفش رو بریدم و به سختی گفتم:هیچوقت نزاشتم کسی بفهمه که شغل مادرت به قول تو کلفتیه!گفتم شعور مردم نمیرسه و ممکنه با حرفاشون ناراحتت کنن...نمیدونستم که...
زهرخندی زدم و ادامه دادم:که یه روز پسرِ خودم انقدر با شعور میشه که از خدمتکار بودن مادرش خجالت بکشه...
با خشونت دستمو از توی دستای شل شدش بیرون کشیدم و از در زدم بیرون.اشک از چشام میریخت...مهم نبود.یه عادت همیشگی هیچوقت مهم نیست!
ساعت 4:30 بود که کارام تموم شد.با خستگی راه افتادم که خودمو به ایستگاه اتوبوس برسونم. از جلوی یه پاساژ رد میشدم که متوجه مرد ویلچری ای که از در بیرون می اومد نشدم و باهاش برخورد کردم.پلاستیک خریدی که روی پاش بود پخش زمین شد و محتویانش بیرون ریخت.روی زانوم نشستم و با معذرت خواهی کوتاهی وسایل پلاستیک رو جمع کردم و توش گذاشتم. سرم رو بلند کردم تا پلاستیک رو دوباره روی پاش بزارم. برای چند لحظه نگاهم با مرد ویلچری تلاقی کرد.بهت زده به او خیره شدم.خاطرات سالها پیش با سرعت از جلوی چشام عبور کرد.چشام ناباورانه به مردی خیره شده بود که با زندگی من قمار کرد...صداها و حرفهای گذشته مثل دیالوگ های یک فیلم توی سرم پیچید:خب دختر جون اسمت چیه؟...راحت باش...میتونی منو عباس صدا کنی...میدونی که من سن زیادی ندارم...میخوام دستتو بگیرم. البته باید دختر حرف گوش کنی باشی! دختر جون به من اعتماد کن. میدونی که،من معتمد محله ام...
سرم رو توی دستام فشردم.اونم با ناباوری نگام میکرد...لباش تکون میخورد ولی صدایی ازشون خارج نمیشد... . با نفرت نگامو ازش گرفتم و از جام بلند شدم.حس بدی همه ی وجودم رو به سرعت فرا می گرفت.
-اِ خانم رحیمی شمایید؟
سرم رو به سمت صدا برگردوندم.آرزو بود همراه سامان...دسته ی ویلچر مردک رو گرفت و بهم لبخند زد.به دست آرزو خیره شدم. دست سامان روی شونه ام نشست:مامان تو اینجا چیکار میکنی؟
با گیجی واضطراب نگاهش کردم....سامان با هیجان اشاره ای کرد و گفت:مامان با حاج عباس پدرِ آرزو آشنا شدی؟
با ترس رد اشاره ی دست سامان رو طی کردم و رسیدم به همون چیزی که ازش میترسیدم.
حس کردم سطل آب سردی روی سرم خالی شد. به آرزو نگاه کردم.حالا می دونستم که چرا انقدر برام آشناست!
چشام رو بستم ولی تصویر سامان پشت پلکم شکل گرفت.با عجز توی دلم زمزمه کردم:سامان...دیگه نمیتونم بگم که پسرم نیستی!

پایان-آناهیتا.م
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان آموزنده و جالب : “نمیتونم ها .. خدا حافظ” SilentCity 0 197 ۲۰-۰۴-۹۴، ۰۷:۰۵ ب.ظ
آخرین ارسال: SilentCity

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان