امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
راز لبخند
#1
به همدیگر لبخند بزنید بدون توجه به این كه طرف مقابلتان كیست و همین امر سبب خواهد شد كه عشق و محبت در میان شما در مقیاس وسیعی رشد یابد.
"مادر ترزا"

وقتی به دست دشمن گرفتار آمد او را در سلولی زندانی كردند. از نگاه های تحقیر آمیز و برخوردهای خشن زندانبانان فهمید كه روز بعد اعدام خواهد شد. داستان را از زبان راوی اصلی آن بشنوید:
" اطمینان داشتم كه مرا خواهند كشت. به همین خاطر خیلی ناراحت و عصبی بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیـ ـگاری از بازرسی آنان در امان مانده باشد. یك نخ سیـ ـگار یافتم و چون دست هایم می لرزید آن را به دشواری میان لبهایم نهادم. اما كبریت نداشتم، آنها قوطی كبریتم را گرفته بودند.
از میان میله های سلول به زندانبانم نگریستم. نگاهش از نگاهم گریزان بود، چون معمولاً كسی به مرده نگاه نمی كند. به صدا درآمدم و گفتم: ببخشید، كبریت خدمتتان هست؟ نگاهم كرد، شانه هایش را بالا انداخت و برای روشن كردن سیـ ـگار به من نزدیك شد.
كبریت را كه روشن كرد چشمانش ناخواسته به چشمانم دوخته شد. در این لحظه، من لبخند زدم. نمی دانم چه دلیلی داشت. شاید ناشی از حالت عصبی ام بود. شاید هم به خاطر این بود كه وقتی آدم خیلی به كسی نزدیك می شود لبخند نزدن كار مشكلی بنظر می رسد. به هر ترتیب، لبخند زدم. در آن لحظه، انگار جرقه ای میان قلب های ما، میان دو روح انسانی، زده شد و می دانم كه نمی خواست، اما لبخند من از لای میله های زندان عبور كرد و لبخندی روی لب های او پدید آورد. او سیـ ـگارم را روشن كرد اما دور نشد. مستقیماً به چشمان من می نگریست و همچنان لبخند می زد.
من نیز با لبخند به او جواب می دادم، اما حالا به او به عنوان یك انسان و نه یك زندانبان می نگریستم. نگاه های او نیز بعد تازه ای بخود گرفته بود. او پرسید: ببینم، بچه داری؟
"بله دارم، ایناهاشون، ایناهاشون" كیفم را درآوردم و با دست های لرزان دنبال عكس خانواده ام گشتم. او نیز عكس بچه های خود را به من نشان داد و درباره امیدها و نقشه هایی كه برای آنان كشیده بود، صحبت كرد. اشك در چشمانم حلقه زد. به او گفتم ترسم از این است كه دیگر بچه هایم را نبینم و شاهد بزرگ شدن آنان نباشم. چشمان او نیز پر از اشك شد.
بناگاه بی آنكه كلمه ای بر زبان بیاورد، قفل سلولم را باز كرد و مرا به آرامی بیرون برد. سپس، مرا از طریق راه های مخفی، از زندان و بعداً از شهر خارج كرد. آنجا، در بیرون شهر مرا رها ساخت و باز بدون اینكه كلمه ای بر زبان جاری سازد به شهر بازگشت.
"زندگیم را با یك لبخند باز یافتم"

" آنتوان دوسنت اگزوپری"
خدایا نگویم دستم بگیر
عمریست گرفته ای
مبادا رها کنی
پاسخ
سپاس شده توسط: v.a.y


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  افشای چند راز شگفت‌انگیز از بی‌ادب‌ترین کاسکوی دنیا صنم بانو 0 75 ۳۱-۰۱-۳، ۰۹:۴۵ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  راز‌های عجیبی که فقط چند نفر از آن‌ها باخبرند! صنم بانو 0 479 ۱۱-۰۶-۰، ۰۶:۰۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  راز حرکت یک کشتی معلق در هوا صنم بانو 1 142 ۲۸-۱۲-۹۹، ۰۳:۲۲ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان