امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
رستوران مردگان
#1
رستوران مردگان
با خانومم راهی شمال شده بودیم تا یه پنجشنبه و جمعه آرام و خوشداشته باشیم.حدود غروب از خونه راه افتادیم جاده کمی شلوغ بوداما جارجرود و رودهن رو که رد کردیم خلوت و خلوت تر شد .حدودا نیم ساعت مونده بود برسیم که . . .با خانومم راهی شمال شده بودیم تا یه پنجشنبه و جمعه آرام و خوشداشته باشیم.حدود غروب از خونه راه افتادیم جاده کمی شلوغ بوداما جارجرود و رودهن رو که رد کردیم خلوت و خلوت تر شد .حدودا نیم ساعت مونده بود برسیم که به پیشنهاد خانومم گفتیم شامرو یه جای باصفا بزنیمو بعد بریم خونه مادرزنم اینا.در پی رستوران بودماما خبری نبود تو جاده مگس پر نمیزد گه گاهی یک ماشین رد میشدهمینطور گذشت تا به یک جاده انحرافی رسیدیم که تابلوی دست نویسو کهنه ای بود که روش نوشته: رستوران..مابقیش مشخص نبود! سری گازش رو گرفتم تو خاکیو بسمت رستوران رفتمیه دو کیلومتری گذشت دریغ از یه آدم یا ماشین در جاده.خلاصه به رستورانکه بیشتر شکل کلبه ی خرابه ای بود رسیدیم صدای واق واق یک سگ در فضااکو میشد و در بین صدای انبوه جیرجیرکها غرق میشد.دستی رو کشیدمخانومم خوابش برده بود بیدارش کردم و از ماشین پیاده شدیمهوا صاف و مهتابی بود دور و اطراف پوششی جنگلی داشت و نزدیک بهکوه بودیم هوا کمی شرجی بود.و بوی برنج و شالیزار آدم رو مست میکردکلبه چوبی و خزه بسته در دل شب نمایان بود.لامپی کوچک نور زردرنگشرو در هوا پخش میکرد و پشه ها دورش میرقص یدند.بسمت کلبه قدم برداشتم و خانومم پشت سرم مرا همراهی میکردصدا زدم: کسی نیست؟سلام؟؟؟پیرمردی ریش بلند درو باز کرد با صدایی مملو از لهجه شمالی و با چهره ایاخم آلود گفت: سلام.بفرماییدبا شک پرسیدم: ببخشید سر دوراهی تابلو رستوران زده بودو...به وسط حرفم پرید گفت: درست آمدید البته یکم دیره ولی غذا هستشبفرمایید داخل و درو پشت سرتون ببندید.راستش بنظرم یه کاسه ای زیر نیم کاسه اینجا بودخلاصه وارد شدیم داخل کلبه دو تا میز پلاستیکی بدرنگی بودو یه پیشخون کثیفتر بسبک فیلمهای ترسناک!پیرمرد گفت: جیگر میخورید؟هر چند زیاد موافق نبودم اما گفتم باشه بیارپیرمرد به سراغ یخچال کوچکش رفت و سینی جیگر رو بیرون کشیدبعد هم به پشت کلبه رفت و شروع به آماده کردن زغال کرد...همسرم خسته و خواب آلود بی هیچ حرفی بمن نگاه میکردبوی بدی در فضا پیچیده و با بوی نم و چوب کلبه قاطی شده بودنور ضعیف و زرد رنگ لامپی که بالای سرمان بود تنها روشنایی کلبه بود.صدای پیرمرد از پشت کلبه کرا بخود آورد: شب اینجا میمونید؟بلند گفتم: نه ممنون شام رو میخوریم و میرویمچند دقیقه بعد غذا آماده بود نوشابه ای در کار نبود و یک پارچ آب در کنار سینی بوداز سر ناچاری تا آخرین لقمه خوردیمش مزه ی عجیبی میدادتغریبا لقمه ی آخر بودیم که چیزی زیر دندونم حس کردماز دهانم بیرون آوردم یک ناخن شکسته بود حالم بهم خورد نزدیک بود بالا بیاورم!خانومم با چشمهایی گرد شده مرا نگاه میکرد و از تعجب لیوان آب از دستش افتادبسراغ پیرمرد پشت کلبه رفتم تا بهش شکایت کنم خانومم در پی لیوانش روی زمینمیگشت که از بین چوبهای کف کلبه چیزی پیدا کرد و آن دستی قطع شده بودکه زیر چوبها دفن شده بود! هنوز به پیرمرد نرسیده بودم که صدای جیغ خانممباعث شد بسمت کلبه بدوم پیرمرد هم پشت سرم آمدداد زدم: مهسا چی شده؟خانومم در حالی که دستش جلوی دهانش بود از میان انگشتانش صدای لرزانشبه گوشم رسید: اینجا یه آدم تیکه تیکه شده دفنه!پیرمرد با تبری که دستش بود از پشت سر بهم حمله کرد سریع متوجه شدم.و جاخالی دادم اما دستم کمی زخمی شد.پیرمردو حول دادم بسمت دیوارو تا آمد دوباره حمله کنه دست خانمم را گرفتم و بدو بدو بسمت ماشین دویدمپریدیم تو ماشین و با عجله سوییچ رو چرخوندم چند استارت خورد و طبق معمولکه همیشه در بدترین شرایط ماشین روشن نمیشه روشن نمیشد!پیرمرد با تبرش شیشه ماشین رو آورد پایین و همین که دستشو برد بالا تا دومینضربش رو به مخم بزنه ماشین روشن شد و با یک دنده عقب سریع ازش دور شدمپیرمرد با ناتوانی دنبال ماشین کمی آمد اما کم آورد و ما دور شدیم چند ثانیه بیشترنگذشته بود که بشدت خواب آلود شدم نگاهی کردم به خانومم دیدم بیهوش شدهفهمیدم تو غذامون عوضی قرص خواب آور شدید ریخته همینکه خواستم بخودمبیام چشمام روی هم رفته بود کار از کار گذشته بود...!وقتی چشمامو باز کردم دوباره داخل کلبه بودم به یک صندلی بسته شده بودمدهانم هم بسته بود نمیدونستم چه اتفاقی افتاده و خانومم کجاست؟!؟چند لحظه ای گذشت تا اینکه پیرمرد از داخل اتاق بیرون آمد با خنده ای شیطانیهمه چیزو بهم فهموند.کمربندش رو سفت کرد و دوباره به اتاق برگشتچند لحظه بعد خانومم با صورتش که از اشک قرمز شده بود و دهانش مثل من بستهبدنش کاملا برهنه و کبود شده بود از عصبانیت تنم میلرزید پیرمرد خنده هاشو بیشترکرد سپس کشون کشون خانومم رو بسمت زیر زمین برد آنجا دو زن بدبخت دیگربودند که مثل ما قربانی شده بودند!پیر کفتار زنها رو فلج میکرد و در زیر زمین نگه میداشت مردها رو تکه تکه و قسمتی رو برای کباب بر میداشتو مابقی رو زیر کلبه دفن میکرد.میدونستم چه سرنوشتی در انتظارمهلحظه ای بعد پیرمرد از زیر زمین به بیرون آمد و در را قفل کرد.چاقوی کهنه و زنگ زده ای از جیبش بیرون آورد و بسمتم آمد یک لحظه بعدآرام آرام شروع به بریدن گردن م کرد خون مثل فواره از گلوم بیرون میپاشیدو از شدت درد گریه میکردم تا سرم کاملا از تنم جدا شدآخرین چیزی که از دنیا دیدم چهره جنون وار پیرمرد بود که چاقوی خونین روبروی زبانش کشید و دوباره در جیبش گذاشت.سپس چشمام برای همیشه بسته شد!فردای آنروز مهسا وقتی چشماشو باز کرد تمام تنش کوفته شده بودو سرما تا استخوانش نفوذ میکرد دو زن دیگری که بشکلی همسلولیش بودندمثل روح پوستشون رنگ نداشت و زیر چشماشان سیاه و کبود بودبا نگاهشان بی صدا با مهسا حرف میزدند.دقایقی بعد پیرمرد که معلوم بودتازه از خواب بیدار شده وارد زیرزمین شد دستان مهسا رو باز کردو همین که خواست پایش رو باز کنه مهسا پیرمرد رو حول داد و کشان کشانبسمت بیرون زیر زمین رفت پیرمرد با خونسردی آرام دنبالش راه افتادهنوز آفتاب درست درنیامده بود مهسا چند قدم بیشتر از کلبه دور نشده بودکه سگ حار و وحشی پیرمرد بدنبالش پارس کنان دوید و چون مهسا نمیتوانستبدود گرفتار سگ شد و سگ با دندانهای تیزش پای مهسا رو غرق خون کردپیرمرد خندان گفت: ایندفعه پاتو به عنوان صبحانه خورد دفعه ی دیگه خودتومیدم بخوره اگه بخوای فرار کنی.سپس موهای مهسا رو دور دستش پیچیدو بسمت زیر زمین کشون کشون بردش!وقتی به زیر زمین رسید دید هیچکدام از آن دو زن داخل زیرزمین نیستندهمین که برگشت تبر وسط سینه اش فرود آمد و به داخل زیر زمین افتادزن اولی دست مهسا رو گرفت و بسمت بیرون کشیدشزن دومی هم در زیرزمینو بست و قلفشو زد.هر سه هراسان دنبال ماشین بودند که پشت کلبه پنهان شده بوداما سوییچ دست پیرمرد بود!سگ پیرمرد هم زنجیرش بسته بود و نمیتوانست کاری کندفقط تهدید کنان پارس میکرد...نمیتوانستند جایی بروند مهسا دنبال شوهرش میگشتاما اثری ازش نبود.فقط موبایلش روی میز بود که اونم آنتن نداشت!مجبور بودند منتظر بشوند تا کسی بیا چون پاها همه زخمی بود و نمی توانستنددرست راه بروند...نیم ساعت بعد یک کامیون از راه رسیدهمه فریاد زنان داد زدند: کمک..کمکمرد میانسالی از کامیون پیاده شد و هراسان داخل کلبه آمد.مهسا تند تند کمی از قضایا را گفت: مرد سری تکان داد و کشان کشانمهسا رو سوار کامیون کرد و گفت: من فقط یک نفر جا دارم اینو میرسونم بعدمیام کمک شما؟!؟؟مهسا داخل کامیون نشست و مرد به داخل کلبه برگشتچند لحظه بعد دوباره برگشت و راه افتادند مهسا نمیدانست چه خبرهو چه اتفاقی براش داره می افته اما چاره ای جز اطمینان نداشتمرد هیچ حرفی نمیزد فقط رانندگی میکرد مهسا گفت: جاده اونطرفهبرای چی از اینور میرید؟مرد پاسخ داد: یه میانبره!مهسا با نگرانی در فکر بود که ناگهان چشمش بروی داشبورد افتاد وعکسی که داخلش همان پیرمرد بود و دست بر گردن همین مردک انداخته بودو دیدتازه فهمید که از چاه درآمده و به چاه دیگری افتاده!اما دیگر دیر شده بود آنها به خانه ی مردک رسیدنمهسا فریاد زد: دزد عوضی تو منو دزدیدی؟تو هم با اون پیرمرد دست داشتی؟مرد خنده ای کرد و گفت: درست حدس زدی خانوم خوشگله تو حیف بودیباسه اون پیرمرد و حالا دیگه واسه منی همین که مهسا خواست حرکتی کنهمرد اسلحه اش رو در آورد و گفت: حرف زیادی بزنی میکشمتسپس از ماشین پیاده شدند و مهسا را داخل اتاقی بدون پنجره حبس کردو گفت: من برمیگردم حساب دوستاتو برسم و اونجارو گرد گیری کنم .بعد میام سراغت و باز خنده ای دیگر کرد!اما مهسا اینبار زرنگی کرده بودو موبایل را آورده بود و جالب اینکه آنجا آنتن میداد مردک فکر آنجارو نکرده بودصدای حرکت کامیون آمد مهسا سریع شماره پلیسو گرفت و همه چی را گفت:لحظاتی بعد مرد اسلحه بدست بالای سر دو زن بود و آماده شلیک کهماموران سر رسیدن و دستگیرش کردند بعد هم آمبولانس آمد و جسد پیرمرد رو بردندمهسا هم نجات یافت و بعد از چند وقت پاها شم خوب شد اما جنازه شوهرش قابلشناسایی نبود و قاطی تکه چند نفر شده بود...پایان
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:


چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
3 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
نیاز (۳۱-۰۴-۹۴, ۰۱:۴۳ ب.ظ)، zeinab.r.1999 (۱۹-۰۹-۹۴, ۱۱:۲۷ ق.ظ)، .AtenA. (۲۵-۰۱-۹۶, ۰۴:۰۹ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان