امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
ریشه ضرب المثل ها
استخوان لاي زخم گذاشتن
قصابي بود که هنگام کار با ساتور دستش را بريده بود و خون زيادي از زخمش مي چکيد . همسايه ها جمع شدند و او را نزد حکيم باشي که دکتر شهرشان بود بردند . حکيم بعد از ضد عفوني زخم ميخواست آن را ببندد که متوجه شد لاي زخم قصاب استخوان کوچکي مانده است . مي خواست آن را بيرون بکشد اما پشيمان شد و با همان حالت زخم دست قصاب را بست و به او گفت : زخمت خيلي عميق است و بايد يک روز در ميان نزد من بيايي تا زخمت را پانسمان کنم.



از آن روز به بعد کار قصاب درآمد . هر روز مقداري گوشت با خود ميبرد و با مبلغي به حکيم باشي ميداد و حکيم هم همان کار هميشگي را مي کرد اما زخم قصاب خوب نشد که نشد .
مدتي به همين منوال گذشت تا اينکه روزي حکيم براي مداواي بيماري از شهر خارج شد و چند روزي به سفر رفت و از آنجايي که پسرش طبابت را از او ياد گرفته بود به جاي او بيماران را مداوا مي کرد .



آن روز هم طبق معمول هميشه قصاب نزد حکيم رفت و حکيم باشي دست او را مداوا کرد و پس از ضد عفوني مي خواست پانسمان کند که متوجه استخوان لاي زخم شد و آن را بيرون کشيد و زخم را بست و به قصاب گفت : به زودي زخمت بهبود پيدا ميکند .



دو روز بعد قصاب خوشحال نزد پسر حکيم آمد و به او گفت : تو بهتر از پدرت مداوا مي کني . زخم من امروز خيلي بهتر است . پسر حکيم هم بار ديگر زخم را ضدعفوني کرد و بست و به قصاب گفت :از فردا نيازي نيست که نزد من بيايي.



چند روزي گذشت و حکيم از سفر برگشت . وقتي همسرش سفره را پهن کرد متوجه شد که غذايش گوشت ندارد و فقط بادمجان و کدو در آن است . با تعجب گفت : اين غذا چرا گوشت ندارد؟ همسرش گفت تو که رفتي پسرمان هم گوشتي نخريده . حکيم با تعجب از پسر سوال کرد : مگر قصاب نزد تو نيامد ؟ پسر حکيم با خوشحالي گفت : چرا پدر آمد و من زخمش را بستم و استخواني که لاي آن مانده بود را بيرون کشيدم . مطمئن باشيد کارم را خوب انجام داده‌ام .



حکيم آهي کشيد و روي دستش زد و گفت : از قديم گفته بودند : نکرده کار ، نبر به کار .پس بگو از امشب غذاي ما گوشت ندارد. من خودم استخوان را لاي زخم گذاشته بودم تا قصاب هر روز نزد من امده و مقداري گوشت برايمان بياورد .



از آن روز به بعد درباره ي کسي که جلوي پيشرفت کارها را بگيرد يا دائم اشکال تراشي کند ، مي گويند : استخوان لاي زخم مي گذارد .
الها من به اندازه زیبایی تو تنهایم
تو به اندازه تنهایی من زیبایی!
پاسخ
سپاس شده توسط:
نرود میخ آهنین در سنگ

مورد استفاده:
افرادی كه به خاطر نادانی هیچ نصیحتی را قبول نمی‌كنند.


روزی روزگاری، كاروانی به قصد تجارت از ایران عازم یونان شد. در آن دوره هر كاروانی كه به قصد تجارت عازم سرزمینی می‌شد مسافرانش چند شتر و اسب كرایه می‌كردند و كالایی كه قصد فروش آن را داشتند بر حیوانات می‌بستند و عازم سفر می‌شدند. در بعضی از مسیرهای كوهستانی نیز گاهی عده‌ای دزد و راهزن بودند كه به این كاروان‌ها حمله می‌كردند. اموالشان را می‌دزدیدند و اگر مقاومت می‌كردند حتی صاحبین كالا را هم می‌كشتند.
مسافرین این كاروان به سلامت به یونان رسیدند و كالاهای یونانی را با كالاهای خود خریدوفروش كردند و به سمت ایران بازگشتند. آنها در مسیر بازگشت بودند كه در دام یك گروه راهزن یونانی گیر افتادند و تمام اموال و دارایی تجار غارت شد، حتی شتر و اسب كاروانیان را هم از آنها گرفتند. تجار بیچاره هرچه گریه و ناله و التماس كردند هیچ فایده‌ای نداشت چون راهزنان یونانی بودند و اصلاً زبان فارسی بلد نبودند.
در میان مسافرین لقمان حكیم هم حضور داشت. لقمان گوشه‌ای نشسته بود و رفتار غارتگران را مشاهده می‌كرد. تاجران نزد لقمان آمدند و گفتند: تو حكیمی! با اینها صحبت كن، شاید سخنی پندآمیز از زبان تو دل دزدان را به رحم آورد و حداقل شترها و اسب‌های ما را به ما بازگرداند.
لقمان گفت: با چه كسی حرف بزنم و پند دهم؟ دل این افراد از سنگ شده، اگر نصیحت و اندرز در دل این بنده‌های خدا راهی داشت، این قدر سنگدلانه اموال و دارایی‌های مردم را غارت نمی‌كردند. حرف زدن من هیچ فایده‌ای ندارد. «نرود میخ آهنین در سنگ».
الها من به اندازه زیبایی تو تنهایم
تو به اندازه تنهایی من زیبایی!
پاسخ
سپاس شده توسط:
از صنار آش، طاقه شال ترمه در نمی آید!!

مردي در دکه آش‌فروشي، صد دينار آش خواست. وقتي آش حاضر شد، مرد قاشق را در کاسه فرو برد اما تکه پارچه کهنه‌اي بيرون آمد. با خشم به آش فروش گفت: «اين پارچه کهنه چيست که با قاشق بيرون آمد؟» آش‌فروش گفت:
«صددينار آش خريدي، توقع داري طاقه شال ترمه درآيد؟! از صنار آش طاقه شال ترمه درنمي‌آيد!» وقتي کسي براي کاري کم، درخواست زيادي دارد، اين مثل درباره او به کار مي‌رود.
"مهربانی" مهمترین اصل "انسانیت" است .
اگر کسی از من کمک بخواهد یعنی من هنوز روی
زمین ارزش دارم.
پاسخ
سپاس شده توسط:
اکبر بدهد، اکبر ندهد خدای اکبر بدهد!

اين مثل در مورد افرادي گفته مي شود که متکي به غيراند و به خداوند توکل ندارند.

در زمان قديم پادشاهي بوده به نام اکبر، اين پادشاه افراد چاپلوس و متملق را هميشه دور خودش جمع مي کرد تا از او تعريف کنند. در اطراف قصر اکبر شاه هميشه گدايان زيادي به حمد و ثناي اکبرشاه مشغول بودند. در ميان اين گداها دو گداي نابينا به نام هاي قاسم و بشير بودند. بشير به خاطر اينکه چاپلوسي کرده باشد و پادشاه به او چيزي بدهد مرتب مي گفته است:«اکبر بدهد.»‌ اما قاسم مي گفته:«‌اکبر ندهد، خداي اکبر بدهد.»

چون اکبر شاه افرادي را که از او تعريف مي کردند و او را بخشنده مي خواندند دوست مي داشت، يک روز دستور داد يک مرغي بريان کنند و مقداري زر سرخ در شکم مرغ بگذارند و با مقداري برنج براي بشير ببرند. بشير که از همه جا بي خبر بود طمع بر او غالب شد و آن مرغ و برنج از گلويش پايين نرفت و آن را به دو ريال به قاسم فروخت.

قاسم هم مرغ و پلو را براي زن و بچه اش به خانه برد. شب وقتي مشغول خوردن مرغ و پلو شدند زرهاي سرخ را ديدند و شکر خدا را به جا آوردند.

به اين منوال اکبر شاه چند روز پشت سر هم مرغي بريان همراه با زر سرخ براي بشير مي فرستاد و بشير هم هر روز آن را به قيمت ناچيز به قاسم مي فروخت. تا اينکه روزي باز گذار اکبر شاه به پشت قصر افتاد و ديد بشير اين جمله معروف را تکرار مي کند و مي گويد: «اکبر بدهد.» قاسم هم مي گويد: «اکبر ندهد، خداي اکبر بدهد.» اکبر شاه تعجت مي کند و بشير را به قصر مي طلبد و به او مي گويد: « اي مرد، چند روز است که من براي تو مرغ بريان که شکمش پر از زر سرخ بوده فرستادم. آنها را چه کردي؟ تو ديگر محتاج نيستي.»‌

بشير بيچاره که تازه مي فهمد چگونه آن همه زر سرخ را از دست داده، آه از نهادش بلند مي شود و مي گويد: « ‌اي قبله عالم، من آن مرغها را نخوردم و آنها را به قيمت ارزاني به قاسم فروختم.» اکبر مي گويد: ‌« اي احمق، قاسم درست مي گويد. اکبر کيست که بدهد؟ خداي اکبر بدهد.»‌ و او را از قصر بيرون کرد.
"مهربانی" مهمترین اصل "انسانیت" است .
اگر کسی از من کمک بخواهد یعنی من هنوز روی
زمین ارزش دارم.
پاسخ
سپاس شده توسط:
عجب سرگذشتی داشتی کَل علی !

چون يك نفر به دقت تمام براي ديگري حرف بزند اما آخر كار ببيند كه حرفش در او اثر نكرده، اين مثل را به زبان مي‌آورد.

يك بابايي مستطيع شده بود و به مكه رفته بود و برگشته بود و شده بود حاجي و همه به او مي‌گفتند: حاجلي (حاج علي)

اما يك دوست قديمي داشت كه مثل قديم باز به او مي‌گفت: كللي (كل علي ـ كربلايي علي). مثل اينكه اصلاً قبول نداشت كه اين بابا حاجي شده!

اين بابا هم از آن آدم‌هايي بود كه تشنه عنوان و لقب هستند و دلشان لك زده براي عنوان! اگر هزار بلا سرشان بيايد راضيند اما به شرط اينكه اسم و عنوان آنها را با آب و تاب ببرند! حاج علي پيش خودش گفت: بايد كاري بكنم تا رفيقم يادش بماند كه من حاجي شده‌ام به اين جهت يك شب شام مفصلي تهيه ديد و رفيقش را دعوت كرد. بعد از اينكه شام خوردند، نشستند به صحبت كردن و او صحبت را به سفر مكه‌اش كشاند و تا توانست توي كله رفيقش كرد كه حاجي شده!

توي راه حجاز يك نفر سرش به كجاوه خورد و شكست و يك همچين دهن وا كرد، آمدند و به من گفتند حاج علي از آن روغن عقربي كه همراهت آورده‌اي به اين پنبه بزن، بعد گذاشتند روي زخم، فردا خوب خوب شد همه گفتند خير ببيني حاج علي كه جان بابا را خريدي.

در مدينه منوره كه داشتم زيارت مي‌خواندم يكي از پشت سر صدا زد «حاج علي» من خيال كردم شما هستي برگشتم، ديدم يكي از همسفرهاست، به ياد شما افتادم و نايب‌الزياره بودم.

توي كشتي كه بوديم دو نفر دعوايشان شد نزديك بود خون راه بيفتد همه پيش من آمدند كه حاج علي بداد برس كه الان خون راه مي‌افتد. وسط افتادم و آشتي‌شان دادم همسفرها گفتند: خير ببيني حاج علي كه هميشه قدمت خير است.

نزديكي‌هاي جده بوديم كه دريا طوفاني شد نزديك بود كشتي غرق شود كه يكي از مسافرها گفت: حاج علي! از آن تربت اعلات يك ذره بينداز توي دريا تا دريا آرام بشود. همين كه تربت را توي دريا انداختم دريا شد مثل حوض خانه‌مان... همه همسفرها گفتند: خدا عوضت بده حاج علي كه جان همه ما را نجات دادي.

خلاصه گفت و گفت تا رسيد به در خانه‌شان: همه اهل محل با قرابه‌هاي گلاب آمدند پيشواز و صلوات فرستادند و گفتند حاج علي زيارت قبول... همين كه پايم را گذاشتم توي دالان خانه و مادر بچه‌ها چشمش به من افتاد گفت: واي حاج علي‌جون... همين را گفت و از حال رفت.

خلاصه هي حاج علي حاج علي كرد تا قصه سفر مكه‌اش را به آخر رساند وقتي كه خوب حرف‌هاش را زد، ساكت شد تا اثر حرف‌هاش را در رفيقش ببيند، رفيقش هم با تعجب فراوان گفت: عجب سرگذشتي داشتي كل علي!
"مهربانی" مهمترین اصل "انسانیت" است .
اگر کسی از من کمک بخواهد یعنی من هنوز روی
زمین ارزش دارم.
پاسخ
سپاس شده توسط:
ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﮐﻮﻩ ﺑﻪ ﮐﻮﻩ ﻧﻤﯽ ﺭسد ، ﺍﻣﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ !
ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﺩﻭ ﮐﻮﻩ ﺑﻠﻨﺪ، ﺩﻭ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ‏«ﺑﺎﻻﮐﻮﻩ ‏» ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ
‏« ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻮﻩ ‏» ﻧﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ؛ ﭼﺸﻤﻪ ﺍﯼ ﭘﺮ ﺁﺏ ﻭ ﺧﻨﮏ ﺍﺯ ﺩﻝ ﮐﻮﻩ ﻣﯽ
ﺟﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺑﺎﻻﮐﻮﻩ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻮﻩ ﻣﯽ
ﺭﺳﯿﺪ . ﺍﯾﻦ ﭼﺸﻤﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍ ﺳﯿﺮﺍﺏ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺭﻭﺯﯼ
ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﺎﻻ ﮐﻮﻩ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻮﻩ ﺭﺍ ﺻﺎﺣﺐ
ﺷﻮﺩ .
ﭘﺲ ﺑﻪ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺑﺎﻻﮐﻮﻩ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ‏« ﭼﺸﻤﻪ ﺁﺏ ﺩﺭ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﻣﺎﺳﺖ،
ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺁﺏ ﺭﺍ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻮﻫﯽ ﻫﺎ ﺑﺪﻫﯿﻢ؟ ﺍﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺏ
ﭼﺸﻤﻪ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﻩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻮﻩ ﻣﯽ ﺑﻨﺪﯾﻢ . ‏» ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ
ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻮﻩ ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺷﻮﻡ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﻣﻄّﻠﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﮐﺪﺧﺪﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﻪ
ﻃﺮﻑ ﺑﺎﻻ ﮐﻮﻩ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﺎﺯ
ﮐﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﺎ ﺭﻋﯿﺖ ﺍﻭ ﺷﻮﻧﺪ ﯾﺎ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﯽ ﺁﺏ
ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ‏« ﺑﺎﻻﮐﻮﻩ ﻣﺜﻞ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻮﻩ ﻣﺜﻞ
ﺭﻋﯿﺖ . ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﮐﻮﻩ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﻨﺪ . ﻣﻦ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺷﻤﺎ
ﺭﻋﯿﺖ «!
ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻮﻩ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩﻧﺪ . ﭼﻨﺪ
ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﻩ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﺶ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ
ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻔﺖ: ﺑﯿﻞ ﻭ ﮐﻠﻨﮓ ﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﭼﺎﻩ ﺣﻔﺮ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ
ﻗﻨﺎﺕ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﯿﻢ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﻣﺪﺕ ﻗﻨﺎﺕ ﻫﺎ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ
ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻮﻩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺰﺍﺭﻉ ﻭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ .
ﺯﺩﻥ ﻗﻨﺎﺕ ﻫﺎ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﻪ ﺑﺎﻻﮐﻮﻩ ﺧﺸﮏ ﺷﻮﺩ .
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﺎﻻﮐﻮﻩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺟﺰ
ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ؛ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻮﻩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ
ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻔﺖ: ‏« ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺗﺎﻥ ﭼﺸﻤﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺧﺸﮑﺎﻧﺪﯾﺪ، ﺍﮔﺮ
ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺳﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻗﻨﺎﺕ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﻩ ﻣﺎ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﯿﺪ . ‏»
ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ : ‏«ﺍﻭﻻً؛ ﺁﺏ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﺩ، ﺑﻌﺪ ﻫﻢ
ﯾﺎﺩﺕ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ: ﮐﻮﻩ ﺑﻪ ﮐﻮﻩ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ . ﺗﻮ ﺩﺭﺳﺖ ﮔﻔﺘﯽ: ﮐﻮﻩ
ﺑﻪ ﮐﻮﻩ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ، ﺍﻣﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ . ‏»
"مهربانی" مهمترین اصل "انسانیت" است .
اگر کسی از من کمک بخواهد یعنی من هنوز روی
زمین ارزش دارم.
پاسخ
سپاس شده توسط:
ضرب المثل͵نه سیخ بسوزه نه کباب !


شجاع‌السلطنه، پسر فتحعلی‌شاه، یک وقتی حاکم کرمان بود. اسم کوچکش حسنعلی میرزا بود. او در کرمان تجربه کرده بود و متوجه شده بود که ترکه‌های نازک انار می‌تواند کار سیخ کباب را بکند و کباب بر سیخی که چوبش انار باشد خوشمزه‌تر هم می‌شود.
برای همین پخت کباب با چوب انار را باب کرد که در کرمان به «کباب حسنی» معروف شد و حاکم وقتی میل کباب داشت به نوکرها می‌گفت: «طوری کباب را بگردانید که نه سیخ بسوزه نه کباب.»
این دستور او به صورت ضرب‌المثل درآمد و برای بیان و توصیه میانه‌روی و اعتدال در کارها توسط مردم به کار می‌رود.
"مهربانی" مهمترین اصل "انسانیت" است .
اگر کسی از من کمک بخواهد یعنی من هنوز روی
زمین ارزش دارم.
پاسخ
سپاس شده توسط:


چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
8 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
sadaf (۲۳-۱۰-۹۴, ۰۲:۱۸ ب.ظ)، ~mahdis~ (۰۲-۰۴-۹۵, ۰۴:۴۸ ب.ظ)، v.a.y (۲۹-۰۹-۹۴, ۰۳:۵۰ ب.ظ)، خانوم معلم (۲۱-۰۶-۹۵, ۰۵:۳۳ ب.ظ)، #*Ralya*# (۲۵-۱۰-۹۴, ۱۱:۳۲ ب.ظ)، barooni (۱۴-۰۵-۹۵, ۰۴:۱۷ ب.ظ)، عسل6 (۱۱-۰۵-۹۶, ۰۴:۲۴ ب.ظ)، ثـمین (۲۱-۰۶-۹۵, ۰۷:۴۴ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان