امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
ریشه ضرب المثل ها
#11
می آیند و می روند و با کسی کاری ندارند

عبارت بالا که از جوانترین و تازه ترین امثلۀ سائره می باشد در موارد رعایت اصول خونسردی و بی اعتنایی در برخورد با ناملایمات زندگی به کار می رود و اجمالاً می خواهد بگوید سخت نگیر، خونسرد باش، این هم می گذرد و یا به قول شاعر معاصر، شادروان عباس فرات:

هم موسم بهار طرب خیز بگذرد
هم فصل نامساعد پائیز بگذرد

گر ناملایمی به تو رو آورد فرات
دل را مساز رنجه که این نیز بگذرد

اما ریشۀ تاریخی این عبارت مثلی:
شادروان محمدعلی فروغی ملقب به ذکاء الملک را تقریباً همه کس می شناسد. فروغی به سال 1295 هجری قمری در خانواده ای از اهل علم و ادب تولد یافت و تحصیلات خود را در رشتۀ طب دارالفنون به پایان رسانید ولی چون عشق و علاقۀ او به حکمت و فلسفه بیشتر بود از کار طبابت و پزشکی دست کشیده به مطالعات فلسفی پرداخت.
فروغی در سالهای آخر سلطنت ناصرالدین شاه قاجار عضو دارالترجمۀ سلطنتی شد. در دوران مظفرالدین شاه معلم یک مدرسۀ ملی و پس از آن معلم علوم سیاسی گردید. پس از درگذشت پدرش محمد حسین خان فروغی لقب ذکاء الملک به او اعطا گردید و ریاست مدرسۀ علوم سیاسی نیز به وی واگذار شد.
در کابینۀ اول و دوم صمصام السطنه به وزارت مالیه و عدلیه برگزیده شد. پس از چندی استعفا داد و ریاست دیوان عالی تمیز را پذیرفت.
در کابینۀ مشیرالدوله وزیر عدلیه شد و پس از جنگ جهانی اول به عضویت هیئت نمایندگی ایران به کنفرانس صلح پاریس رفت. در کابینۀ مستوفی الممالک، مقارن دورۀ چهارم مجلس، وزیر امور خارجه شد. در سنوات 1304 و 1313 شمسی نخست وزیر شد و از آن پس تا شهریور 1320 شمسی از کار کناره گرفت و به مطالعه و تصنیف و تألیف پرداخت.
فروغی در پنجم شهریور 1320شمسی که نیروی سه گانه آمریکا و انگلیس و شوروی از جنوب و شمال به خاک ایران سرازیر گردیده بودند از طرف سردودمان پهلوی مأمور تشکیل دولت گردید، و همین دولت بود که با سیاست و دوراندیشی قرارداد سه جانبۀ ایران و روس و انگلیس را به امضا رسانیده آسیب جنگ جهانی را تا اندازه ای از ایران دور کرد.
مرحوم فروغی در یکی از جلسات پرشور مجلس شورای ملی که نمایندگان مخالف و در عین حال متعصب، او را تحت فشار قرار داده تهدید به استیضاح کرده بودند که کشور ایران را هرچه زودتر از صورت اشغال و تصرف متفقین در جنگ جهانی دوم خارج کند با خونسردی مخصوصی که در شأن یک سیاستمدار کاردیده و کارکشته است در پاسخ نمایندگان اظهار داشت:"می آیند و می روند و با کسی کاری ندارند."
الها من به اندازه زیبایی تو تنهایم
تو به اندازه تنهایی من زیبایی!
پاسخ
سپاس شده توسط:
#12
من و گرز و میدان افراسیاب

این ضرب المثل که از حکیم فرزانه فردوسی طوسی است در موردی به کار می رود که پهلوانی را از حریف و هماوردش بترسانند و او را به انصراف و امتناع از مقابله و محاربه با حریف و دشمن توصیه نمایند. پهلوان موصوف چون به نیروی قدرت و توانایی خود اطمینان دارد پوزخندی زده مصلحین خیراندیش را با این نیم بیتی پاسخ می دهد.

شعر بالا به سادگی تکیه کلام این و آن نشد بلکه مسبوق به سابقۀ تاریخی شیرین و عبرت انگیزی است که شرح آن ذیلاً بیابد.

به طوری که می دانیم فردوسی طوسی شاعر حماسه سرای ایران دربار سلطان محمود غزنوی را به علت اینکه نقض عهد کرده بود با خاطری ازده ترک گفت و به وطن مألوف خویش بازگشت. سالها از این واقعه گذشت تا سلطان محمود غزنوی لشکر به هندوستان کشید و در آنجا قلعه ای را محاصره کرد. چون از تسخیر قلعه مأیوس شد قاصدی نزد کوتوال قلعه فرستاد و او را به اطاعت و تسلیم دعوت کرد. سپس به وزیر خود خواجه حسین میکال (حسنک) گفت:"اگر جواب بر وفق مراد نیاید تدبیر چیست؟" حسنک با اطمینان قاطعه این شعر را خواند:


اگر جز بکام من آید جواب
من و گرز و میدان افراسیاب


سلطان محمود پرسید:"این شعر از کیست که در آن روح مردانگی وجود دارد؟" حسنک که باطناً شیعی مذهب و از علاقمندان و طرفداران جدی فردوسی بود و همیشه به دنبال فرصت می گشت که آب رفت را به جوی باز آرد موقع را مغتنم شمرده جواب داد:"از بیچاره ابوالقاسم فردوسی است که سی سال رنج برده چنان کتابی تمام کرد ولی متأسفانه بر اثر سعایت ساعیان و حاسدان مغضوب و مطرود گردید." سلطان محمود بی نهایت متأثر شد که چرا چنین شاعر بزرگواری را از خود آزرده و رنجیده خاطر ساخت. در آن موقع چیزی نگفت و چون به غزنین بازگشت فرمان داد دوازده شتر نیل بار کرده به طوس ببرند و ضمن عذرخواهی از ماوقع تحویل فردوسی دهند ولی معل الاسف هنگامی هدیۀ سلطان از دروازۀ رودبار طبران وارد شد که جنازۀ فردوسی را از دروازۀ رزان به گورستان می بردند.
الها من به اندازه زیبایی تو تنهایم
تو به اندازه تنهایی من زیبایی!
پاسخ
سپاس شده توسط:
#13
من نوکر بادنجان نیستم

نوکر بادنجان به کسانی اطلاق می شود که به اقتضای زمان و مکان به سر می برند و در زندگی روزمرۀ خود تابع هیچ اصل و اساس معقولی نیستند. عضو حزب باد هستند، از هر طرف که باد مساعد بوزد به همان سوی می روند و از هر سمت که بوی کباب استشمام شود به همان جهت گرایش پیدا می کنند.

خلاصه طرفدار حاکم منصوب هستند و با حاکم معزول به هیچ وجه کاری ندارند. آنان که عقیدۀ ثابت و راسخ ندارند و معتقدات خویش را به هیچ مقام و منزلتی نمی فروشند اگر به آنها تکلیف کمترین انعطاف و انحراف عقیده شود بی درنگ جواب می دهند من نوکر بادنجان نیستم.

اما ریشۀ این ضرب المثل:

نادرشاه افشار پیشخدمت شوخ طبع خوشمزه ای داشت که هنگام فراغت نادر از کارهای روزمره با لطایف و ظرایف خود زنگار غم و غبار خستگی و فرسودگی را از ناصیه اش می زدود. نظر به علاقه و اعتمادی که نادرشاه به این پیشخدمت داشت دستور داد غذای شام و ناهارش با نظارت پیشخدمت نامبرده تهیه و طبخ شود و حتی به وسیلۀ همین پیشخدمت به حضورش آوردند تا ضمن صرف غذا از خوشمزگیها و شیرین زبانیهایش روحاً استفاده کند.

روز برنامۀ غذای نادرشاه خورشت بادنجان بود و چون بادنجان به خوبی پخته و مأکول شده بود. نادر ضمن صرف غذا از فواید و مزایای بادنجان تفصیلاً بحث کرد.
پیشخدمت زیرک و کهنه کار نه تنها اظهارات نادرشاه را با اشارت سر و گردن و زیر و بالا کردن چشم و ابرو تصدیق و تأیید کرد بلکه خود نیز در پیرامون مقوی و مغذی و مشهی و مأکول بودن بادنجان داد سخن داد و حتی پا را فراتر نهاده ارزش بهداشتی آن را به آب حیات رسانید!

چند روزی از این مقدمه گذشت و مجدداً خورشت بادنجان برای نادر آوردند. اتفاقاً در این برنامۀ غذایی بادنجان به خوبی پخته نشده بود و به طعم و ذائقۀ نادرشاه مطبوع و مأکول نیامد لذا به خلاف گذشته و شاید برای آنکه پیشخدمت را در معرض امتحان قرار دهد از بادنجان به سختی انتقاد کرد و با قیافۀ برافروخته گفت:"اینکه می گویند بادنجان باد داردف نفاخ است، ثقیل الهضم و ناگوار است دروغ نگفته اند." خلاصه بادنجان بیچاره را از هر جهت به باد طعن و لعن گرفت و از هیچ دشنامی در مذمت آن فروگذار نکرد.

پیشخدمت موقع شناس که درسش را روان بود بدون آنکه ماجرای چند روز قبل را به روی خود بیاورد با نادرشاه همصدا شد و هر چه از ضرر و زیان بعضی از گیاهان و نباتات در حافظه داشت همه را بی دریغ نثار بادنجان کرد و گفت:"اصولاً بادنجان با سایر گیاهان خوراکی قابل مقایسه نیست زیرا به همان اندازه که مثلاً کدو از جهت تغذیه و تقویت مفید و سودمند است خوراک بادنجان به حال معده و امعا و احشا بدن مضر و زیان بخش می باشد! بادنجان نفاخ است بله قربان! بادنجان باد دارد بله قربان!"

نادرشاه که با گوشۀ چشمش ناظر ادا و اطوار مضحک پیشخدمت و بیانات پر طمطراق او در مذمت بادنجان بود سر بلند کرد و گفت:"مرتکۀ احمق، بگو ببینم اگر بادنجان تا این اندازه زیان آور است پس چرا روز قبل آن همه تعریف و تمجید کردی و از نظر مغذی و مقوی بودن، آن را آب حیات خواندی؟ اینکه گفته اند دروغگو را حافظه نیست بیهوده نگفته اند."

پیشخدمت بدون تأمل جواب داد:"قربان، من نوکر بادنجان نیستم من نوکر قبلۀ عالم هستم. هرچه را که قبلۀ عالم بپسندد مورد پسند من است. پریروز اگر طرفدار بادنجان بودم از آن جهت بود که قبلۀ عالم را از آن خوش آمده بود. امروز به پیروی از عقیده و سلیقۀ سلطان وظیفه دارم که دشمن آن باشم!"
الها من به اندازه زیبایی تو تنهایم
تو به اندازه تنهایی من زیبایی!
پاسخ
سپاس شده توسط:
#14
دلو حاجی میرزا آقاسی
کسانی که قدرت تحرک آنها زیاد باشد و بدون کمترین وقفه و تأملی درآیند و روند باشند آنها را به دلو حاجی میرزا آقاسی تشبیه و تمثیل می کنند. فی المثل کسی که در یک جا بند نشود و مرتباً به اینجا و آنجا، داخل و خارج، بالا و پایین رفت و آمد کند، به اینچنین کسی در عرف اصطلاح می گویند:"فلانی مثل دلو حاجی میرزا آقاسی در حرکت است. یک دقیقۀ آرام نمی گیرد."
یا در مورد اشخاصی که یکی پس از دیگری بیایند و بروند، گفته می شود:"مثل دلو حاجی میرزا آقاسی یکی نرفته دیگری می رسد."
باید دید حاجی میرزا آقاسی کیست و دلو او چه خاصیتی داشت که از آن پس ضرب المثل گردیده است:
محمدشاه قاجار پس از آنکه صدراعظم مدبر و دانشمند خود میرزا ابوالقاسم قائم مقام را در سال 1251 هجری قمری از میان برداشت معلم خود حاجی میرزا عباس ایروانی ملقب و مشهور به حاجی میرزا آقاسی را که بر مزاج او استیلایی تمام داشت به صدارت برگزید.
محمدشاه نسبت به حاجی اعتقاد قلبی عجیبی داشت. در برنامۀ حاجی میرزا آقاسی دو مسئله حایز اهمیت بود: تقویت ارتش با افزایش توپ و توسعۀ کشاورزی با حفر چاه و قنات.
حاجی میرزا آقاسی جداً عشق و علاقۀ عجیبی به امر تعمیم کشاورزی داشت و قسمت عمدۀ اوقات صدارت را به حفر چاهها و قنوات عدیده مصروف می داشت به قسمی که هم اکنون چندین قنات دایر و بایر از آثار او در گوشه و کنار ایران به ویژه تهران باقی است.
در آن عصر و زمان چون موتور پمپ وجود نداشت و استفاده از آب چاهها خالی از اشکال نبود حاجی با فکر و ابتکار خود دلو مخصوصی اختراع کرد که آب کشیدن از چاه را سهلتر و سریعتر می نمود و این دلو بعداً به دلو حاجی میرزا آقاسی موسوم گردید.
اما خاصیت این دلو: سابقاً به انتهای طناب چاه یک دلو می بستند و آب را با همان یک دلو از چاه بیرون می کشیدند. این نوع دلوها از دو جهت مفید فایده نبودند: اولاً به علت عمق چاهها مدتی طول می کشید تا دلو پر شده به سطح زمین برسد و دوباره به ته چاه برود. ثانیاً گنجایش دلو و مقدار آبی که در آن جای می گرفت وافی به مقصود نبود.
حاجی دستور داد سر طناب را که بر روی چرخ چاه قرار دارد به یکدیگر گره بزنند و چندین دلو در فواصل معین به طناب ببندند.
فایده و خاصیتی که این دستگاه اختراعی ابتکاری داشت این بود که دلوها پشت سرهم به ته چاه رسیده پر می شدند و یکی پس از دیگری از چاه خارج و در نهر مجاور خالی می شدند. با این ترتیب دیگر وقفه و تأملی وجود نداشت و آب چاه که از دلوهای پشت سرهم به سطح چاه می رسید چون نهر کوچکی در روی زمین جاری بود. دلو حاجی میرزا آقاسی دیر زمانی مورد استفاده بود و هر جا به حسب ضرورت با یک دلو یا دلو حاجی میرزا آقاسی آب از چاه می کشیدند ولی امروز موتورپمپهای کوچک و بزرگ که از چاههای کم عمق و عمیق به سهولت آب کافی بالا می کشند جای همه گونه دلو من جمله دلو حاجی میرزا آقاسی را گرفته است.
باری، چون دلو موصوف مرتباً در حرکت بوده و کمترین مکث و توقفی نداشت علی هذا افرادی را که متواتراً در حرکت باشند و رفت و آمد آنها بدون وقفه انجام گیرد آنها را به دلو حاجی میرزا آقاسی تشبیه و تمثیل می کنند.
الها من به اندازه زیبایی تو تنهایم
تو به اندازه تنهایی من زیبایی!
پاسخ
سپاس شده توسط:
#15
دست کسی را توی حنا گذاشتن

این ضرب المثل ناظر بر رفیق نیمه راه است که از وسط راه باز می گردد و دوست را تنها می گذارد. یا به گفتۀ عبدالله مستوفی:"در وسط کار، کار را سر دادن است."
عامل عمل در چنین موارد نه می تواند پیش برود و نه راه بازگشت دارد. در واقع مانند کسی است که دستش را توی حنا گذاشته باشند.
اما ریشۀ تاریخی این ضرب المثل:
سابقاً که وسایل آرایش و زیبایی گوناگون به کثرت و وفور امروزی وجود نداشت مردان و زنان دست و پا و سر و موی و گیسو و ریش و سبیل خود را حنا می بستند و از آن برای زیبایی و پاکیزگی و احیاناً جلوگیری از نزله و سردرد استفاده می کرده اند.
طریقۀ حنا بستن به این ترتیب بود که مردان و زنان به حمام می رفته اند و در شاه نشین حمام، یعنی جایی که پس از خزینه گرفتن در آن محل دور هم می نشستند و هر یک به کاری مشغول می شدند حنا را آب می کردند و در یکی از گوشه های شاه نشین و دور از تراوش ترشحات آب به صورت مربع بر زمین می نشستند و دلاک حمام بدواً موی سر و ریش و سبیل آنها را حنا می بست سپس دست و پایشان را توی حنا می گذاشت.
حنا بسته ناگزیر بود مدت چند ساعت در آن گوشۀ شاه نشین تکان نخورد و از جای خود نجنبد تا رنگ بگیرد و دست و پا و موی گیسو و ریش و سبیلش کاملاً خضاب شود و اقلاً تا هفتۀ دیگر که مجدداً به حمام خواهند آمد رنگ حنا دوام بیاورد و زوال نپذیرد.
در خلال مدت چند ساعت که این خانمها یا آقایان دست و پایشان توی حنا بود بدیهی است چون بیکار و محکوم به اقامت چند ساعته در آن گوشۀ شاه نشین بوده اند باب صحبت را باز می کردند و ضمن قلیـ ـان کشیدن با اشخاصی که می آمدند و می رفتند و یا کسانی که مثل خودشان دست و پا توی حنا داشته اند از هر دری سخن می گفتند و رویدادهای هفته را با شاخ و برگ و طول و تفصیل در میان می گذاشتند.
با این توصیف اجمالی دانسته شد که حنا بستن چیست و دست در حنا گذاشتن و دست کسی را توی حنا گذاشتن چگونه بوده است و دست حنا بسته البته نمی توانست کاری بکند.
دست و پای کسی را در پوست گردو گذاشتن

عبارت مثلی بالا دربارۀ کسی بکار می رود که:"او را در تنگنای کاری یا مشکلی قرار دهند که خلاصی از آن مستلزم زحمت باشد."
آدمی در زندگی روزمره بعضی مواقع دچار محظوراتی می شود و بر اثر آن دست به کاری می زند که هرگز گمان و تصور چنان پیشامد غیرمترقب را نکرده بود.
فی المثل شخص زودباوری را به انجام کاری تشویق کنند و او بدون مطالعه و دوراندیشی اقدام ولی چنان در بن بست گیر کند که به اصطلاح معروف: نه راه پس داشته باشد و نه راه پیش.
در چنین موارد و نظایر آن است که از باب تمثیل می گویند:"بالاخره دست و پایش را در پوست گردو گذاشتند." یعنی کاری دستش داده اند که نمی داند چه بکند.
اکنون ببینیم دست و پای آدمی چگونه در پوست گردو جای می گیرد که وضیع و شریف به آن تمثیل می جویند.
گربه این حیوان ملوس و قشنگ و در عین حال محیل و مکار که در غالب خانه ها بر روی بام و دیوار و معدودی هم در آغوش ساکنان خانه ها به سر می برند حیوانی است از رستۀ گوشتخواران که چنگالها و دندانها و دو نیش بسیار تیز دارد.
گربه مانند پلنگ از درختان نیز بالا می رود و مکانیسم بدنش طوری است که از هر جا و از هر طرف به سوی زمین پرتاب می شود با دست به زمین می آید و پشتش به زمین نمی رسد.
گربه ها نیمه وحشی در سرقت و دزدی ید طولایی داند و چون صدای پایشان شنیده نمی شود و به علاوه از هر روزنه و سوراخی می توانند عبور کنند لذا هنگام شب اگر احیاناً یکی از اطاقها در و پنجره اش قدری نیمه باز باشد و یا به هنگام روز که بانوی خانه بیرون رفته باشد فرصت را از دست نداده داخل خانه می شود و در آشپزخانه مرغ بریان و گوشت خام یا سرخ کرده را می رباید و به سرعت برق از همان راهی که آمده خارج می شود. خدا نکند که حتی یک بار طعم و بوی مأکول مرغ بریان و گوشت سرخ شدۀ آشپزخانه ذائقۀ گربه را نوازش داده باشد در آن صورت گربۀ دزد را یا باید کشت و یا به طریق دیگری دفع شر کرد چه محال است دیگر دست از آن خانه بردارد و از هر فرصت مغتنم برای دستبرد و سرقت استفاده نکند. برای رفع مزاحمت از این نوع گربه های دزد و مزاحم فکر می کنم نوشتۀ شادروان امیرقلی امینی وافی به مقصود باشد که می نویسد:
"... سابقاً افراد بی انصافی بودند که وقتی گربه ای دزدی زیادی می کرد و چارۀ کارش را نمی توانستند بکنند قیر را ذوب کرده در پوست گردو می ریختند و هر یک از چهار دست و پای او را در یک پوست گردوی پر از قیر فرو می بردند و او را سر می دادند. بیچاره گربه درین حال، هم به زحمت راه می رفت و هم چون صدای پایش به گوش اهل خانه می رسید از ارتکاب دزدی بازمی ماند."
آری، گربۀ دزد با این حال و روزگاری که پیدا می کرد نه تنها سرقت و دزدی از یادش
می رفت بلکه غم جانکاه بی دست و پایی کافی بود که جانش را به لب برساند و از شدت درد و گرسنگی تلف شود.
الها من به اندازه زیبایی تو تنهایم
تو به اندازه تنهایی من زیبایی!
پاسخ
سپاس شده توسط:
#16
میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کرد

مورد استفاده و استناد عبارت مثلی بالا هنگامی است که مخاطب در انتخاب مطلوبش
بی سلیقگی نشان دهد و آنچه را که کم فایده و بی مایه تر باشد بر سر اشیا مرجح شمارد. اما ریشۀ این عبارت:

جرجیس نام پیغمبری است از اهل فلسطین که پس از حضرت عیسی بن مریم به پیغمبری مبعوث گردیده است. بعضی وی را از حواریون می دانند ولی میرخواند وی را از شاگردان حواریون نوشته است و برخی نیز گویند که وی خلیفه داود بوده است.

جرجیس چندان مال داشت که محاسب و هم از ضبط حساب آن به عجز اعتراف می کرد. در سرزمین موصل به دست حاکم جباری به نام داذیانه گرفتار شد. چون بت و صنم داذیانه به نام افلون را سجده نکرد به انواع عقوبتها او را می کشتند اما به فرمان الهی زنده می شد تا آنکه عذابی در رسید و همۀ کافران را از میان برداشت.

عطار می نویسد:"او را زنده در آتش انداختند، گوشتهایش را با شانۀ آهنین تکه تکه کردند و چرخی را که تیغهای آهنین به آن نصب کرده بودند از روی بدنش گذراندند اما با آنکه سه بار او را کشتند هر سه بار زنده شد و سرانجام هم نمرد تا آنکه دشمنانش به آتشی که از آسمان فرستاده شد هلاک شدند."

اما جرجیس را چرا ضرب المثل قرار داده اند از آن جهت است که در میان چند هزار پیامبر مرسل و غیرمرسل که برای هدایت و ارشاد افراد بشر مبعوث گردیده اند گویا تنها جرجیس پیغمبر صورتی مجدر و نازیبا داشت. جرجیس آبله رو بود و یک سالک بزرگ بر پیشانی- و به قولی بر روی بینی- داشت که به نازیبایی سیمایش می افزود.

با توجه به این علائم و امارات، اگر کسی در میان خواسته های گوناگون خود به انتخاب نامطلوبی مادون سایر خواسته ها مبادرت ورزد به مثابۀ مومنی است که در میان یک صد و بیست و چهار هزار پیغمبر به انتخاب جرجیس اقدام کند و او را به رسالت و رهبری برگزیند.

راجع به این ضرب المثل روایت دیگری هم در بعض کتب ادبی ایران وجود دارد که فی الجمله نقل می شود.

گویند روباهی خروسی را از دیهی بربود و شتابان به سوی لانۀ خود می رفت. خروس در دهان روباه با حال تضرع گفت:"صد اشرفی می دهم که مرا خلاص کنی." روباه قبول نکرد و بر سرعت خود افزود. خروس گفت:"حال که از خوردن من چشم نمی پوشی ملتمسی دارم که متوقع هستم آن را برآورده کنی." روباه گفت:"ملتمس تو چیست و چه آرزویی داری؟" خروس گرفتار که در زیر دندانهای تیز و برندۀ روباه به دشواری نفس
می کشید جواب داد:"اکنون که آخرین دقایق عمرم سپری می شود آرزو دارم اقلاً نام یکی از انبیای عظام را بر زبان بیاوری تا مگر به حرمتش سختی جان کندن بر من آسان گردد."

البته مقصود خروس این بود که روباه به محض آنکه دهان گشاید تا کلمه ای بگوید او از دهانش بیرو افتد و بگریزد و خود را به شاخۀ درختی دور از دسترس روباه قرار دهد. روباه که خود سرخیل مکاران بود به قصد و نیت خروس پی برده گفت: جرجیس، جرجیس و با گفتن این کلمه نه تنها دهانش اصلاً باز نشد بلکه دندانهایش بیشتر فشرده شد و استخوانهای خروس به کلی خرد گردید. خروس نیمه جان در حال نزع گفت:"لعنت بر تو، که در میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کردی."
الها من به اندازه زیبایی تو تنهایم
تو به اندازه تنهایی من زیبایی!
پاسخ
سپاس شده توسط:
#17
مرغی که تخم طلا می کرد، مرد

افرادی که در دوران ناداری و ناتوانی زیر بار اجحاف و تعدی
رفته اند چون صاحب نفوذ و قدرت شوند در پاسخ زورگویان و متعدیان که روزگاری بر آنان ظلم و ستم روا می داشتند و از اقدام به هر گونه عمل ناجوانمردانه دریغ نمی ورزیدند عبارت مثلی بالا را مورد استفاده و تمثیل قرار می دهند و آنان می فهمانند که دوران ظلم و تعدی سپری شده و آن عاملی که موجب تحکم آنان بوده است یعنی عامل ضعف و مسکنت دیگر وجود خارجی ندارد.
یا به قولی دیگر آن مرغی که تخم طلا می کرد، مرد.
الها من به اندازه زیبایی تو تنهایم
تو به اندازه تنهایی من زیبایی!
پاسخ
سپاس شده توسط:
#18
مرگ می خواهی برو گیلان

در عبارت مثلی بالا که بعضی گیلان و برخی کیلان از توابع شهرستان دماوند تلفظ می کنند کلمۀ گیلان که همان استان یکم باشد صحیح و ضرب المثل بالا مربوط به آن منطقه است. موقع و مورد استفاده از این ضرب المثل هنگامی است که شخص از لحاظ تأمین و تدارک زندگی کاملاً آسوده خاطر باشد. تمام وسائل و موجبات یک زندگانی مرفه و خالی از دغدغه و نگرانی برایش فراهم باشد و هیچ گونه نقص یا نقیصه ای در امور مادی یا معنوی احساس نکند.

در چنین موقع اگر باز هم شکر نعمت نگوید و حس زیاده طلبی خود را نتواند اقناع و ارضا کند دوستان و آشنایان از باب طنز یا تعریض می گویند: مرگ می خواهی برو گیلان. یعنی با این همه تنعمات و امکانات، دیگر عیب و نقصی در زندگانی دنیوی تو و جود ندارد تا جای گله باقی بماند مگر موضوع مرگ، مرگ بی زحمت، مرگی که بازماندگانت را دچار کمترین زحمت و دردسر نکند. حصول چنین مرگ مطلوب و خالی از اشکال و دشواری تنها در منطقۀ گیلان میسور است، آن هم به دلیلی که ذیلاً خواهد آمد:

به طوری که بعض افراد موجه و مطلع به نگارنده اظهار داشته اند سابقاً در منطقۀ گیلان معمول بود که اگر شخصی دیده از جهان فرو می بست به خلاف روش و سنتی که در سایر مناطق ایران متداول است برای مدت یک هفته تمام تسهیلات زندگی را برای بازماندگان متوفی تدارک می دیدند تا از این رهگذر تصدیع و مزاحمتی مزید بر تألمات روحی و سوگ عزیز از دست رفته احساس نکنند، بدین ترتیب که همسایگان و بستگان متوفی متناوباً شام و ناهار تهیه دیده به خانۀ عزادار می فرستادند و به فراخور شأن و مقام متوفی از تسلیت گویندگان و عزاداران پذیرایی می کردند.

خلاصه مدت یک هفته در خانۀ عزاداران و داغدیدگان به اصطلاح محلی برنج خیس نمی شد و دودی از آشپزخانۀ آنها متصاعد
نمی گردید.

نمی دانم گیلانی های عزیز ما، اکنون نیز بر آن روال و رویه هستند یا نه؟ در هر صورت راه و رسمی نیکو و شیوه ای مرضیه بوده است زیرا اخلاقاً صحیح نیست که پس از وقوع مرگ و مصیبتی، آحاد و افراد مردم تحت عنوان تسلیت و همدردی همه روزه به خانۀ متوفی بروند و عرصه را آن چنان بر ماتم زدگان تنگ کنند که غم مرده را فراموش کرده در مقام التیام جراحتی که از ناحیۀ دوستان غافل و نادان وارد آمده است برآیند. تسلیت یک بار، همدردی هم یک بار. تردد و رفت و آمد روزان و شبان جز آنکه برای عزاداران مزید بر علت شود موردی ندارد، علاجی باید کرد که از دلهایشان خون نیاید نه آنکه قوزی بالای قوز و غمی بر غمها علاوه شود. گیلانی ها جداً رسم و سنت خوبی داشتند. امید است در حال حاضر مشمول تجددخواهی واقع نشده آن شیوۀ نیکو را به دست فراموشی نسپرده باشند.

باری، غرض این است که چون این گونه عزاداری برای مردگان مورد توجه سکنۀ سایر مناطق ایران قرار گرفته بود لذا به کسانی که با وجود زندگی مرفه و سعادتمند باز هم ناسپاسی کنند در لفافۀ هزل یا جد می گویند:"مرگ می خواهی برو گیلان."
الها من به اندازه زیبایی تو تنهایم
تو به اندازه تنهایی من زیبایی!
پاسخ
سپاس شده توسط:
#19
دری وری می گوید

به طور کلی جملات نامفهوم و بی معنی و خارج از موضوع را دری وری می گویند. این عبارت که در میان عوام بیشتر مصطلح است تا چندی گمام می رفت ریشۀ تاریخی نباید داشته باشد ولی خوشبختانه ضمن مطالعۀ کتب ادبی و تاریخی ریشه و علت تسمیۀ آن به دست آمده که ذیلاً شرح داده می شود.

مطالعه و مداقه در تاریخچۀ زبان فارسی نشان می دهد که نژاد ایرانی در عصر و زمانی که با هندیها می زیست به زبان سنسکریت یا مشابه به آن سخن می گفت. پس از جدا شدن از هندیها کهنترین زبانی که از ایرانیان باستان در دست داریم زبان اوستا است که کتاب اوستا به آن نوشته شده است.

زبان پارسی باستان یا فرس قدیم زبان سکنۀ سرزمین پارس بود که در زمان هخامنشیان بدان تکلم می کردند و زبان رسمی پادشاهان این سلسله بوده است.

حملۀ اسکندر و تسلط یونانیان و مقدونیان بر ایران موجب گردید که زبان پارسی باستان از میان برود و زبان یونانی تا سیصد سال در ایران اوج پیدا کند.

در زمان اشکانیان زبان پهلوی اشکانی و در زمان ساسانیان زبان پهلوی ساسانی در ایران اوج شد و به شهادت تاریخ تا قرن پنجم هجری در مدارس اصفهان اطفال نوآموز را به زبان پهلوی درس می دادند. اکنون نیز از نیشابور به مغرب و شمال غربی و جنوب در هر روستای بزرگ و کوچک، زبانهای محلی با لهجه های مخصوص وجود دارد که همۀ این زبانهای روستایی لهجه های گوناگون زبان پهلوی است و حتی اهل تحقیق معتقدند که معروفترین اشعار زبان پهلوی گفته های بندار رازی و باباطاهر عریان است که لهجه های پهلوی ساسانی در آن کاملاً نمایان است ضمناً این نکته ناگفته نماند که واژۀ پهلوی صفتی نسبی و منسوب به پهلو می باشد.

پهلو که تلفظ دیگر آن پرتو و پارت سات نام قوم شاهنشاهان اشکانی است و حتی واژۀ پارس نیز صورت دیگری از همان نام می باشد. در منطقه خراسان و ماوراءالنهر به زبان محلی خودشان دری که شاخه ای از زبان پهلوی بوده است سخن می راندند و زبان دری یکی از سه زبانی بود کهم در دربار ساسانی رواج داشته است.

باید دانست که اشتقاق زبان دری از واژۀ دَر است که به عربی باب گویند یعنی زبانی که در درگاه و دربار پادشاهان بدان سخن می گویند.
زبان دری از نظر تاریخی ادامۀ زبان پهلوی ساسانی یعنی فارسی میانه است که آن نیز ادامۀ فارسی باستانی یعنی زبان رایج روزگار هخامنشیان می باشد.

دانشمند محترم آقای دکتر جواد مشکور راجع به تاریخچۀ زبان که چگونه از بین النهرین و پایتخت اشکانیان و ساسانیان کوچ کرده سر از خراسان ماوراءالنهر درآورده است شرحی مفید و مستوفی دارد که نقل آن خالی از فایده نیست:

"زبان دری یا درباری که زبان لفظ و قلم دربار ساسانیان بود پس از آنکه یزدگرد پسر شهریار فرجامین پادشاه ساسانی ناچار شد بعد از حملۀ عرب پایتخت خود تیسفون را ترک گوید و به سوی مشرق برود همۀ درباریانی که شمار ایشان به چندین هزار تن بالغ می شدند همراه او سفر کردند.

"مورخان می نویسند هزار نفر از رامشگران و هزار تن از آشپزان آشپزخانه و نخجیریان همراه او بودند. از این بیان می توان حدس زد که دیگر درباریان که در رکاب شاه بودند چه گروه کثیری را تشکیل
می دادند. یزدگرد با چنین دستگاهی به مرو رسید و مرو مرکز زبان دری شد.

"این زبان در خراسان رواج یافت و جای لهجه ها و زبانهای محلی مانند خوارزمی و سُغدی و هروی را گرفت و حتی از آنها متأثر گردید.
قرون متمادی طول کشید تا این زبان به سایر نقاط ایران سرایت کرده مانند امروز زبان رسمی و مصطلح همۀ ایرانیان گردیده است.

عقیده بر این است که چون ایرانیان در خلال پانصد سال- از قرن سوم تا هشتم هجری- زبان دری را به خوبی نمی فهمیدند و غالباً به زبان محلی مکالمه می کردند لذا هر مطلب نامفهوم را که قابل درک نبود به زبان دری تمثیل می کردند و واژۀ مهمل وری را به زبان اضافه کرده
می گفتند:"دری وری می گوید" یعنی به زبانی صحبت می کند که مهجور و نامفهوم است.
الها من به اندازه زیبایی تو تنهایم
تو به اندازه تنهایی من زیبایی!
پاسخ
سپاس شده توسط:
#20
مگر سراشپختر آوردی؟

عبارت مثلی بالا که بیشتر در تهران و مناطق شمالی و شمال غرب ایران مصطلح است هنگامی که به کار می رود که شخصی سرزده وارد شود و مطلب کم اهمیتی را بدون تمهید مقدمه و با شتاب و اضطراب و دستپاچگی عنوان کند و انتظار شگفتی و ناراحتی از شنوندگان را داشته باشد. جواب و عکس العمل مخاطب در مقابل چنین شخص مضطرب و شتاب زده این است که:"چرا این قدر دستپاچه هستی؟ مگر سراشپختر آوردی؟" سابقاً در این گونه موارد می گفتند:"مگر کلۀ عمر آوردی؟" و یا به عبارت دیگر:"مگر فرمان عمر آوردی؟" که هنوز هم گاهگاهی به کار می رود ولی از زمان فتحعلی شاه قاجار به بعد ضرب المثل بالا جایگزین این دو عبارت شده است.

اکنون ببینیم این اشپختر کیست و سر بریده اش را به کجا و نزد چه کسی برده اند که صورت ضرب المثل پیدا کرده است.
به طوری که می دانیم در زمان فتحعلی شاه قاجار دوبار بین ایران و روسیل تزاری جنگهای خونینی روی داد که جنگهای دورۀ اول در سال 1228 هجری قمری به انعقاد عهدنامۀ گلستان و جنگهای دورۀ دوم در سال 1243 هجری قمری به عهدنامۀ ترکمانچای منتهی گردیده است.

بحث در پیرامون علل بروز اختلاف و جنگها و لشکرکشیهای ایران و روسیه که از سال 1218 تا سال 1243 هجری قمری غالباً درگیر بود از حوصلۀ این مقاله و موضوع مورد بحث ما خارج است.

اجمالاً آنکه ناحیۀ گرجستان مطمع نظر دولت تزاری بود و سیاست روسیه بر تصرف این منطقۀ حساس تعلق گرفته بوده است، لذا تحریکات و دخالتهای ناروای آنها فی الواقع علت العلل جنگهای بیست و پنج ساله گردیده است.

باری، چون الکساندر اول به امپراطوری روسیه رسید گرگین خان والی گرجستان مانند پدر خود هراکلیوس حاضر نشد حمایت روسیه را بپذیرد و نسبت به سلطنت ایران وفادار باقی ماند، ولی مع الاسف در همان اوان بدرود زندگی گفت و دولت تزاری روسیه که منتظر چنین فرصتی بود علی رغم خانوادۀ گرگین و بسیاری از امرای گرجستان که به تابعیت حکومت روس تن درنمی دادند به آن منطقه لشکر کشیده آنجا را ضمیمۀ خاک خود نموده اند.

این واقعه که در سال 1218 هجری قمری روی داده بود موجب تشدید اختلاف و بروز جنگ گردیده سپاهیان روس به طرف شهر گنجه یورش بردند و آنجا را به تصرف خود درآوردند ولی حکام قراباغ و بعضی از نواحی دیگر با دولت تزاری بنای چاپلوسی و مداهنه را گذاشته از تعرض مصون ماندند.

فتحعلی شاه قاجار فرزند و ولیعهد خود عباس میرزا را به مقابله با دشمن فرستاد و در جنگهای عدیده که بین دو سپاه روی داد و غالب جنگها سربازان ایرانی حقاً جلادت و رشادت به خرج دادند و در مقابل اسلحۀ سنگین و آتشین و لشکریان منظم دشمن ایستادگی کردند به قسمی که ژنرال سیسیانوف سردار نامدار روسیه در آن سال از عهدۀ تسخیر شهر مستحکم ایروان برنیامد و ناگزیر به شهر تفلیس بازگشت.
زمستان سال بعد ژنرال مزبور مجدداً به شیروان آمد و از آنجا آهنگ بادکوبه کرد و خواست حسینقلی خان و حکمران آنجا را با مواعید فریبنده به سوی خود جلب کند. چون وسایل ملاقات فراهم گردید و طرفین بیرون قلعۀ بادکوبه به مذاکره و مشاوره نشستند سربازان ایرانی به دستور قبلی حسینقلی خان فرماندۀ اعزامی ناگهان بر سر ژنرال سیسیانوف ریخته او را کشتند و سر و دستهایش را حسینقلی خان برای فتحعلی شاه فرستاد.
به روایت دیگر از نوشتۀ شادروان سعید نفیسی:"... در این مصطفی قلی خان شروانی که از جانب ایران حکمرانی باکو را داشت و حسینقلی خان قاجار که از تبریز با لشکریانی به یاری او آمده بود و ایشان هم گرفتار همان دشواریها و سرما شده بودند قرار گذاشتند در بیرون شهر ملاقات کنند و قراردادی در متارکۀ جنگ بگذارند.
"حسینقلی خان نقشۀ خائنانه ای کشید و چون قرار گذاشته بودند که تنها و با دو سه تن از همراهان خود بروند وی ابراهیم خان عم زادۀ خود را همراه برداشت و چون از شهر بیرون آمدند و به ژنرال سیسیانوف رسید و بنای گفتگو را گذاشتند ژنرال روسی با اطمینان تمام گرم گفتگو بود و متوجه خطری نبود و همین که حسینقلی خان اشاره کرد ابراهیم خان با تفنگی که در دست داشت تیری از پشت سر به او زد و گلوله از سینه اش بیرون رفت و به روی در افتاد و سر او را فوراً بریدند و با کمال عجله به تهران به دربار فتحعلی شاه فرستادند و با کمال شتاب به تهران آوردند و فتحعلی شاه در موقع ورود آن سر بریده به سلام نشست و شهر تهران را چراغان کردند و چون به منتهای شتاب آن را به تهران آوردند از آن روز در زبان فارسی مثل شد که مرگ سراشپختر می آوری؟" در حال حاضر این عبارت به صورت " مگر سر آورده ای ؟ " استفاده می شود .
الها من به اندازه زیبایی تو تنهایم
تو به اندازه تنهایی من زیبایی!
پاسخ
سپاس شده توسط:


چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
8 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
sadaf (۲۳-۱۰-۹۴, ۰۲:۱۸ ب.ظ)، ~mahdis~ (۰۲-۰۴-۹۵, ۰۴:۴۸ ب.ظ)، v.a.y (۲۹-۰۹-۹۴, ۰۳:۵۰ ب.ظ)، خانوم معلم (۲۱-۰۶-۹۵, ۰۵:۳۳ ب.ظ)، #*Ralya*# (۲۵-۱۰-۹۴, ۱۱:۳۲ ب.ظ)، barooni (۱۴-۰۵-۹۵, ۰۴:۱۷ ب.ظ)، عسل6 (۱۱-۰۵-۹۶, ۰۴:۲۴ ب.ظ)، ثـمین (۲۱-۰۶-۹۵, ۰۷:۴۴ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان