۰۷-۱۲-۹۶، ۱۲:۴۲ ب.ظ
روزنامه شهروند - محمد باقرزاده: تجربه یک شب استراحت در یک روستای آرام، به ایدهای برای تغییر محل زندگیشان تبدیل شد و ساعتی بعد با گفتوگوی جمعی به یک تصمیم قطعی برای سالهای آینده زندگی خود رسیدند؛ مهاجرت از تهران و سکونت در روستای آهکلان استان گیلان. «محمدعلی اسماعیلزاده» در آستانه ۴۰ سالگی به همراه همسر و ٦ فرزندشان از خانهای کوچک در پایتخت ایران به خانهای با حیاط۱۰هزار متری کوچ کردند تا حالا هر روز صبح با صدای خروسها و آواز پرندگان بیدار شوند، تخممرغهای تازه را از لانههای چوبی بردارند و رو به جنگلهای گیلان در ایوان پر از گلدان سفره صبحانه بچینند.
مهاجرت از تهران به روستایی در اطراف ماسال، به بوی گل و صدای بلبل و منظرههای چشمنواز خلاصه نمیشود؛ «علی» کلاس یازده ریاضی است و باید سال آینده در کنکور سراسری با دانشآموزانی از کلانشهرها رقابت کند و میداند که رقبایش با کلاس کنکور و مدارس خصوصی مشغولند؛
«مهدی» کلاس هفتم است و هر روز باید تا روستای کناری برای مدرسه برود؛ «فاطمه» و «مریم» همکلاسی و دوستان سابق خود را ندارند و ساکن مدرسهای در چند قدمی خانه خود شدهاند؛ برای «ریحانه» و «زینب» هم دیگر خبری از شهربازیهای تهران یا هزار سرگرمی دیگر نیست؛ پدر خانواده که لیسانس مهندسی صنایع از دانشگاه علموصنعت دارد، کارشناسیارشد را در دانشگاه صنعتی شریف و در رشته مدیریت MBA تحصیل کرده و الان دانشجوی دکترای مدیریت در دانشگاه شهید بهشتی است، شاید بخشی از منبع درآمد سابق را ندارد و برای همسرش هم دیگر بازارهای تهران وجود ندارند.
ماجرای یک تصمیم ناگهانی و جمعی
در یک صبح سرد زمستانی، مه صبحگاهی، درختان بدون برگ آهکلان را فرا گرفته و چراغهای خانهای که از پشت به کوهی کمارتفاع وصل شده، روشن است. زندگی در روستا آغاز شده و مردان و زنان در حیاط خانههای بيحصار با چکمه و لباسهای گرم مشغول کارهای روزانهاند. محمدعلی خودرواش را برای خرید روزانه و نان گرم روشن میکند و در مسیر ٧ کیلومتری تا ماسال از زندگی در آهکلان میگوید: «روستا هم نانوایی دارد ولی چندان باکیفیت نیست. از وقتی اینجا ساکن شدیم برای خریدهای خانه برنامهریزی درستی داریم و سعی میکنیم هر دو یا سه روز یک بار به شهر برویم.» همسرش تماس میگیرد و محمدعلی از او میخواهد که فهرست خرید را پیامک کند. جاده کوهستانی آهکلان تا ماسال زیر سلطه حیوانات است. حیوانات با خیال راحت در خیابان لم دادهاند بهگونهای که محمدعلی مدام سرعت خود را کم و زیاد میکند: «سلطان جادههای این منطقه، گاوها هستند.
وسط جاده مینشینند و سرنشینها باید سرعت خود را با آنها هماهنگ کنند. بعضی وقتها هم نگاههای عاقل اندر سفیهی میاندازند و کمی خود را تکان میدهند.» محمدعلی سالهای قبل از دانشگاه را در قائمشهر استان مازندران زندگی کرده و از زمان تحصیل در دانشگاه ساکن تهران میشود و حالا بعد از ٢١سال زندگی در تهران، مسیر دیگری را برای زندگی انتخاب کرده. او همچنان که مسیرهای اطراف را با اشتیاق نگاه میکند، شمرده و با جملاتی کوتاه همزمان با رانندگی از جرقه سکونت در گیلان میگوید: «تابستان امسال با خانواده به یک میهمانی در یکی از روستاهای گیلان آمدیم و بعد از یک شب استراحت و تجربه آرامش روستا، من و همسرم به هم نگاه کردیم و گفتیم اینجا چقدر برای زندگی مناسب است.
همسرم پیشنهاد داد بعد از بازنشستگی برای زندگی به اینجا بیاییم. داشتم فکر میکردم که بازنشستگی یعنی چه و من کی بازنشسته میشوم. به یاد کلاسهای درسم افتادم. در کلاسهای «طراحی مسیر زندگی» به دانشجویان میگویم شاید کارهایی که برای بعد از بازنشستگی گذاشتهاید را همین حالا هم بتوانید انجام دهید. همان لحظه بحث به این سمت پیش رفت که چه موانعی برای اجراییکردن ایده مهاجرت به روستا داریم که لازم است آنها را برطرف کنیم و چرا الان مهاجرت نکنیم.» وضع ادامه کار، فعالیتهای اجتماعی، کسب درآمد، مدرسه بچهها و خیلی چیزهای دیگر را بررسی کردیم و دو طرف ترازوی نامتعادل زندگی در تهران با یک روستا در شمال ایران را مقایسه کردیم.
برای هر دردی دو درمان است:
سکوت و زمان
سکوت و زمان