امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
زندگی نامه امیر المومنین علی (ع)
#1
ولادت و حسب و نسب

بنا بوشته مورخين ولادت على عليه السلام در روز جمعه 13 رجب در سال سى‏ام عام الفيل (1) بطرز عجيب و بيسابقه‏اى در درون كعبه يعنى خانه خدا بوقوع پيوست،محقق دانشمند حجة الاسلام نير گويد:
اى آنكه حريم كعبه كاشانه تست‏
بطحا صدف گوهر يكدانه تست‏
گر مولد تو بكعبه آمد چه عجب‏
اى نجل خليل خانه خود خانه تست


پدر آنحضرت ابو طالب فرزند عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف و مادرش هم فاطمه دختر اسد بن هاشم بود بنا بر اين على عليه السلام از هر دو طرف هاشمى نسب است (2)
اما ولادت اين كودك مانند ولادت ساير كودكان بسادگى و بطور عادى نبود بلكه با تحولات عجيب و معنوى توأم بوده است مادر اين طفل خدا پرست بوده و با دين حنيف ابراهيم زندگى ميكرد و پيوسته بدرگاه خدا مناجات كرده و تقاضا مينمود كه وضع اين حمل را بر او آسان گرداند زيرا تا باين كودك حامل بود خود را مستغرق در نور الهى ميديد و گوئى از ملكوت اعلى بوى الهام شده بود كه اين طفل با ساير مواليد فرق بسيار دارد.
شيخ صدوق و فتال نيشابورى از يزيد بن قعنب روايت كرده‏اند كه گفت من با عباس بن عبد المطلب و گروهى از عبد العزى در كنار خانه خدا نشسته بوديم كه فاطمه بنت اسد مادر امير المؤمنين در حاليكه نه ماه باو آبستن بود و درد مخاض داشت آمد و گفت خدايا من بتو و بدانچه از رسولان و كتابها از جانب تو آمده‏اند ايمان دارم و سخن جدم ابراهيم خليل را تصديق ميكنم و اوست كه اين بيت عتيق را بنا نهاده است بحق آنكه اين خانه را ساخته و بحق مولودى كه در شكم من است ولادت او را بر من آسان گردان ، يزيد بن قعنب گويد ما بچشم خودديديم كه خانه كعبه از پشت(مستجار) شكافت و فاطمه بدرون خانه رفت و از چشم ما پنهان گرديد و ديوار بهم بر آمد چون خواستيم قفل درب خانه را باز كنيم گشوده نشد لذا دانستيم كه اين كار از امر خداى عز و جل است و فاطمه پس از چهار روز بيرون آمد و در حاليكه امير المؤمنين عليه السلام را در روى دست داشت گفت من بر همه زنهاى گذشته برترى دارم زيرا آسيه خدا را به پنهانى پرستيد در آنجا كه پرستش خدا جز از روى ناچارى خوب نبود و مريم دختر عمران نخل خشك را بدست خود جنبانيد تا از خرماى تازه چيد و خورد(و هنگاميكه در بيت المقدس او را درد مخاض گرفت ندا رسيد كه از اينجا بيرون شو اينجا عبادتگاه است و زايشگاه نيست) و من داخل خانه خدا شدم و از ميوه‏هاى بهشتى و بار و برگ آنها خوردم و چون خواستم بيرون آيم هاتفى ندا كرد اى فاطمه نام او را على بگذار كه او على است و خداوند على الاعلى فرمايد من نام او را از نام خود گرفتم و بادب خود تأديبش كردم و او را بغامض علم خود آگاه گردانيدم و اوست كه بتها را از خانه من ميشكند و اوست كه در بام خانه‏ام اذان گويد و مرا تقديس و تمجيد نمايد خوشا بر كسيكه او را دوست دارد و فرمانش برد و واى بر كسى كه او را دشمن دارد و نافرمانيش كند. (3)
و چنين افتخار منحصر بفردى كه براى على عليه السلام در اثر ولادت در اندرون كعبه حاصل شده است بر احدى از عموم افراد بشر چه در گذشته و چه در آينده بدست نيامده است و اين سخن حقيقتى است كه اهل سنت نيز بدان اقرار و اعتراف دارند چنانكه ابن صباغ مالكى در فصول المهمه گويد:
و لم يولد فى البيت الحرام قبله احد سواه و هى فضيلة خصه الله تعالى بها اجلالا له و اعلاء لمرتبته و اظهارا لتكرمته. (4)
يعنى پيش از آنحضرت احدى در خانه كعبه ولادت نيافت مگر خود او واين فضيلتى است كه خداى تعالى به على عليه السلام اختصاص داده تا مردم مرتبه بلند او را بشناسند و از او تجليل و تكريم نمايند.
در جلد نهم بحار در مورد وجه تسميه آنحضرت بعلى چنين نوشته شده است كه چون ابوطالب طفل را از مادرش گرفت بسينه خود چسباند و دست فاطمه را گرفته و بسوى ابطح آمد و به پيشگاه خداوند تعالى چنين مناجات نمود.
يا رب هذا الغسق الدجى‏
و القمر المبتلج المضى‏ء
بين لنا من حكمك المقضى‏
ماذا ترى فى اسم ذا الصبى (5)
هاتفى ندا كرد:
خصصتما بالولد الزكى‏
و الطاهر المنتجب الرضى‏
فاسمه من شامخ على‏
على اشتق من العلى (6)
علماى بزرگ اهل سنت نيز در كتب خود بهمين مطلب اشاره كرده‏اند و محمد بن يوسف گنجى شافعى با تغيير چند لفظ و كلمه در كفاية الطالب چنين مينويسد كه در پاسخ تقاضاى ابوطالب ندائى برخاست و اين دو بيت را گفت.
يا اهل بيت المصطفى النبى‏
خصصتم بالولد الزكى‏
ان اسمه من شامخ العلى‏
على اشتق من العلى (7)
و در بعضى روايات آمده است كه فاطمه بنت اسد پس از وضع حمل(پيش از اينكه بوسيله نداى غيبى نام او على گذاشته شود) نام كودك را حيدر نهاد و هنگاميكه او را قنداق كرده بدست شوهر خود ميداد گفت خذه فانه حيدرة و بهمين جهت آنحضرت در غزوه خيبر بمرحب پهلوان معروف يهود فرمود:
انا الذى سمتنى امى حيدرة
ضرغام اجام و ليث قسورة (8)
و چون نام آنحضرت على گذاشته شد نام حيدر جزو ساير القاب بر او اطلاق گرديد و از القاب مشهورش حيدر و اسد الله و مرتضى و امير المؤمنين و اخو رسول الله بوده و كنيه آنجناب ابو الحسن و ابوتراب است.
همچنين خدا پرستى و اسلام آوردن فاطمه و ابوطالب نيز از روايات گذشته معلوم ميشود كه آنها در جاهليت موحد بوده و براى تعيين نام فرزند خود بدرگاه خدا استغاثه نموده‏اند،فاطمه بنت اسد براى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بمنزله مادر بوده و از اولين گروهى است كه به آنحضرت ايمان آورد و بمدينه مهاجرت نمود و هنگام وفاتش نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم پيراهن خود را براى كفن او اختصاص داد و بجنازه‏اش نماز خواند و خود در قبر او قرار گرفت تا وى از فشار قبر آسوده گردد و او را تلقين فرمود و دعا نمود. (9)
و ابوطالب هم موحد بوده و پس از بعثت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بدو ايمان آورده و چون شيخ و رئيس قريش بود لذا ايمان خود را مصلحة مخفى مينمود،در امالى صدوق است مردى بابن عباس گفت اى عمو زاده رسولخدا مرا آگاه گردان كه آيا ابوطالب مسلمان بود؟گفت چگونه مسلمان نبود در حاليكه ميگفت:
و قد علموا ان ابننا لا مكذب‏
لدينا و لا يعبأ بقول الا باطل
يعنى مشركين مكه دانستند كه فرزند ما(محمد صلى الله عليه و آله و سلم) نزد ما مورد تكذيب نيست و بسخنان بيهوده اعتناء نميكند مثل ابوطالب مثل اصحاب كهف است كه ايمان خود را در دل مخفى نگهميداشتند و ظاهرا مشرك بودند و خداوند دو ثواب بآنها داد،حضرت صادق عليه السلام هم فرمود مثل‏ابوطالب مثل اصحاب كهف است كه در دل ايمان داشتند و ظاهرا مشرك بودند و خداوند دو پاداش (يكى براى ايمان و يكى براى تقيه) بآنها داد. (10)
اشعار زيادى از ابوطالب در مدح پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مانده است كه اسلام وى از مضمون آنها كاملا روشن و هويداست چنانكه به آنحضرت خطاب نموده و گويد:
و دعوتنى و علمت انك ناصحى‏
و لقد صدقت و كنت قبل امينا
و ذكرت دينا لا محالة انه‏
من خير اديان البرية دينا (11)
بحضرت صادق عرض كردند كه(اهل سنت) گمان كنند كه ابوطالب كافر بوده است فرمود دروغ گويند چگونه كافر بود در حاليكه ميگفت:
ألم تعلموا انا وجدنا محمدا
نبيا كموسى خط فى اول الكتب (12)
شيخ سليمان بلخى صاحب كتاب ينابيع المودة درباره ابوطالب گويد:
و حامى النبى و معينه و محبه اشد حبا و كفيله و مربيه و المقر بنبوته و المعترف برسالته و المنشد فى مناقبه ابياتا كثيرة و شيخ قريش ابوطالب. (13)
يعنى ابوطالب كه رئيس و بزرگ قريش بود حامى و كمك پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بود و او را بسيار دوست داشت و كفيل معيشت و مربى آنحضرت بود و بنبوتش اقرار و برسالتش اعتراف داشت و در مناقب او اشعار زيادى سروده است.(درباره اثبات ايمان ابوطالب مطالب زيادى در كتب دينى‏نوشته شده و كتابهاى مستقلى نيز مانند كتاب ابوطالب مؤمن قريش برشته تأليف در آمده است) .
بارى ولادت على عليه السلام در اندرون كعبه مفاخر بنى هاشم را جلوه تازه‏اى بخشيد و شعراى عرب و عجم در اينمورد اشعار زيادى سروده‏اند كه در خاتمه اين فصل بچند بيت از سيد حميرى ذيلا اشاره ميگردد.
ولدته فى حرم الاله امه‏
و البيت حيث فنائه و المسجد
بيضاء طاهرة الثياب كريمة
طابت و طاب وليدها و المولد
فى ليلة غابت نحوس نجومها
و بدت مع القمر المنير الاسعد
ما لف فى خرق القوابل مثله‏
الا ابن امنة النبى محمد (14)
مادرش او را در حرم خدا زائيد در حاليكه بيت و مسجد الحرام آستانه او بود.
آن مادر نورانى كه لباسهاى پاكيزه ببر داشت و خود پاكيزه بود و مولود او و محل ولادت نيز پاكيزه بود.
در شبى كه ستاره‏هاى منحوسش ناپيدا بوده و سعيدترين ستاره بهمراه ماه پديد آمده بود .
قابله‏هاى(دنيا) هيچ مولودى را مانند او لباس نپوشاينده‏اند(يعنى هرگز مولودى مانند او بدنيا نيامده) بجز پسر آمنه محمد پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم.




*******************************************
پى‏ نوشتها:

(1) حبشى‏هاى فيل سوار كه باصحاب فيل سوار كه باصحاب فيل مشهورند تحت فرماندهى ابرهه براى ويران كردن كعبه بمكه آمده بودند كه خداوند همه آنها را هلاك نمود و خود ابرهه نيز آخرين نفر بود كه بهلاكت رسيد چنانكه در قرآن كريم فرمايد: (ألم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل؟) اعراب حجاز آن سال را مبارك شمرده و نامش را عام الفيل گذاشتند و ولادت نبى اكرم نيز در همانسال بوده است تا 71 سال پس از آنواقعه يعنى تا سال 18 هجرى عام الفيل مبدأ تاريخ مسلمين بود ولى در سال مزبور كه ششمين سال خلافت عمر بود برهنمائى حضرت امير از عام الفيل صرفنظر و سال هجرت نبوى مبدأ تاريخ مسلمانان قرار گرفت.
(2) ابوطالب پيش از ولادت على عليه السلام داراى سه پسر ديگر هم بود كه به ترتيب عبارتند از طالب،عقيل،جعفر.
(3) امالى صدوق مجلس 27 حديث 9ـروضة الواعظين جلد 1 ص 76ـبحار الانوار جلد 35 ص 8ـكشف الغمه ص .19
(4) فصول المهمه ص .14
(5) اى پروردگار صاحب شب تاريك و ماه نور دهنده از حكم مقضى خود براى ما آشكار كن كه اسم اين كودك را چه بگذاريم.
(6) شما دو نفر (ابوطالب و فاطمه) اختصاص يافتيد بفرزند پاكيزه و برگزيده و پسنديده پس نام او على است و على از نام خداوند على الاعلى مشتق شده است.
(7) ينابيع المودة باب 56 ص 255ـكفاية الطالب ص .406
(8) من آنكسم كه مادرم نام مرا حيدر نهاد،شير بيشه‏ام چنان شيرى كه زورمند و پنجه افكن باشد.
(9) اعلام الورىـاصول كافى جلد 2 ابواب تاريخـامالى صدوق مجلس 51 حديث .14
(10) امالى صدوق مجلس 89 حديث 12 و 13ـروضة الواعظين جلد 1 ص 139
(11) بحار الانوار جلد 35 ص 124ـمرا(بدين خود) دعوت كردى و من دانستم كه يقينا تو خير خواه منى و تو از اين پيش راستگو و امين بودى و دينى را بمردم عرضه داشتى كه آن بهترين اديان است.
(12) اصول كافى جلد 2 باب ابواب التاريخـآيا ندانستيد كه ما محمد(ص) را مانند موسى به پيغمبرى يافتيم كه در كتابهاى گذشته نامش نوشته شده است.
(13) ينابيع المودة باب 52 ص .152
(14) روضة الواعظين جلد 1 ص .81
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
تربيت اوليه آن حضرت


و قد علمتم موضعى من رسول الله (ص) بالقرابة القريبة و المنزلة الخصيصة،و ضعنى فى حجره و انا وليد،يضمنى الى صدره و يكنفنى فى فراشه...
(نهج البلاغهـخطبه قاصعه)
ابوطالب پدر على عليه السلام در ميان قريش بسيار بزرگ و محترم بود،او در تربيت فرزندان خود دقت وافى نموده و آنها را با تقوى و با فضيلت بار ميآورد و از كودكى فنون سوارى و كشتى و تير اندازى را برسم عرب بآنها تعليم ميداد.
چون پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در كودكى از داشتن پدر محروم شده بود لذا آنجناب تحت كفالت جد خود عبدالمطلب قرار گرفته بود و پس از فوت عبدالمطلب فرزندش ابوطالب برادر زاده خود را در دامن پر عطوفت خود بزرگ نمود.
فاطمه بنت اسد مادر على عليه السلام و زوجه ابوطالب نيز براى نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مانند مادرى مهربان دلسوزى كامل داشت بطوريكه در هنگام فوت فاطمه رسول اكرم صلى الله عليه و آله نيز مانند على عليه السلام بسيار متأثر و متألم بود و شخصا بر جنازه او نماز گزارد و پيراهن خود را بر وى پوشانيد.
چون نبى گرامى در خانه عموى خود ابوطالب بزرگ شد بپاس احترام و بمنظور تشكر و قدردانى از فداكاريهاى عموى خود در صدد بود كه بنحوى ازانحاء و بنا بوظيفه حقشناسى كمك و مساعدتى بعموى مهربان خود نموده باشد.
اتفاقا در آنموقع كه على عليه السلام وارد ششمين سال زندگانى خود شده بود قحطى عظيمى در مكه پديدار شد و چون ابوطالب مرد عيالمند بوده و اداره هزينه يك خانواده پر جمعيت در سال قحطى خالى از اشكال نبود لذا پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم على عليه السلام را كه دوران رضاع و كودكى را گذرانيده و در سن شش سالگى بود جهت تكفل معاش از پدرش ابوطالب گرفته و بدين بهانه او را تحت تربيت و قيمومت خود قرار داد و بهمان ترتيب كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در پناه عم خود ابوطالب و زوجه وى فاطمه زندگى ميكرد پيغمبر و زوجه‏اش خديجه نيز براى على عليه السلام بمنزله پدر و مادر مهربانى بودند.
ابن صباغ در فصول المهمه و مرحوم مجلسى در بحار الانوار مى‏نويسند كه سالى در مكه قحطى شد و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بعم خود عباس بن عبد المطلب كه توانگر و مالدار بود فرمود كه برادرت ابوطالب عيالمند است و پريشانحال و قوم و خويش براى كمك و مساعدت از همه سزاوارتر است بيا بنزد او برويم و بارى از دوش او برداريم و هر يك از ما يكى از پسران او را براى تأمين معاشش بخانه خود ببريم و امور زندگى را بر ابوطالب سهل و آسان گردانيم،عباس گفت بلى بخدا اين فضل كريم وصله رحم است پس ابوطالب را ملاقات كردند و او را از تصميم خود آگاه ساختند ابوطالب گفت طالب و عقيل را (در روايت ديگر گفت عقيل را) براى من بگذاريد و هر چه ميخواهيد بكنيد،عباس جعفر را برد و حمزه طالب را و نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز على عليه السلام را بهمراه خود برد. (1)
نكته‏اى كه تذكر آن در اينجا لازم است اينست كه على عليه السلام در ميان اولاد ابوطالب با سايرين قابل قياس نبوده است هنگاميكه پيغمبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را از نزد پدرش بخانه خود برد علاوه بر عنوان قرابت و موضوع‏تكفل،يك جاذبه قوى و شديدى بين آندو برقرار بود كه گوئى ذره‏اى بود بخورشيد پيوست و يا قطره‏اى بود كه در دريا محو گرديد و باين حسن انتخابى كه رسول گرامى بعمل آورده بود ميل وافر و كمال اشتياق را داشت زيرا.
على را قدر پيغمبر شناسد
بلى قدر گهر زرگر شناسد

البته مربى و معلمى مانند پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم كه آيه علمه شديد القوى (2) در شأن او نازل شده و خود در مكتب ربوبى (چنانكه فرمايد ادبنى ربى فاحسن تأديبى) تأديب و تربيت شده است شاگرد و متعلمى هم چون على لازم دارد.
على عليه السلام از كودكى سر گرم عواطف محمدى بوده و يك الفت و علاقه بى نظيرى به پيغمبر داشت كه رشته محكم آن بهيچوجه قابل گسيختن نبود.
على عليه السلام سايه صفت دنبال پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم ميرفت و تحت تربيت و تأديب مستقيم آنحضرت قرار ميگرفت و در تمام شئون پيرو عقايد و عادات او بود بطوريكه در اندك مدتى تمام حركات و سكنات و اخلاق و عادات او را فرا گرفت.
دوره زندگانى آدمى بچند مرحله تقسيم ميشود و انسان در هر مرحله باقتضاى سن خود اعمالى را انجام ميدهد،دوران طفوليت با اشتغال باعمال و حركات خاصى ملازمه دارد ولى على عليه السلام بر خلاف عموم اطفال هرگز دنبال بازيهاى كودكانه نرفته و از چنين اعمالى احتراز ميجست بلكه از همان كودكى در فكر عظمت بود و رفتار و كردارش از ابتداى طفوليت نمايشگر يك تكامل معنوى و نمونه يك عظمت خدائى بود.
على عليه السلام تا سن هشت سالگى تحت كفالت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بود و آنگاه به منزل پدرش مراجعت نمود ولى اين بازگشت او را از مصاحبت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مانع نشده و بلكه يك صورت تشريفاتى ظاهرى داشت و اكثر اوقات على عليه السلام در خدمت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم‏سپرى ميشد آنحضرت نيز مهربانيها و محبت‏هاى ابوطالب را كه در زواياى قلبش انباشته بود در دل على منعكس ميساخت و فضائل اخلاقى و ملكات نفسانى خود را سرمشق تربيت او قرار ميداد و بدين ترتيب دوران كودكى و ايام طفوليت على عليه السلام تا سن ده سالگى (بعثت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم) در پناه و حمايت آنحضرت برگزار گرديد و همين تعليم و تربيت مقدماتى موجب شد كه على عليه السلام پيش از همه دعوت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را پذيرفت و تا پايان عمر آماده جانبازى و فداكارى در راه حق و حقيقت گرديد.




********************************************

پى‏ نوشتها:


(1) فصول المهمه ص 15ـبحار الانوار جلد 35 ص .118
(2) سوره نجم آيه 5.
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
على عليه السلام هنگام بعثت


سبقتكم الى الاسلام طفلا صغيرا ما بلغت اوان حلمى

(على عليه السلام)

پيش از شروع اين فصل لازم است شمه‏اى به بعثت نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم اشاره گردد تا دنباله كلام بزندگانى على عليه السلام كه در اين امر مهم سهم قابل ملاحظه‏اى دارد كشيده شود.

پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم از دوران جوانى غالبا از اجتماع پليد آنروز كناره گرفته و بطور انفراد بتفكر و عبادت مشغول بود و در نظام خلقت و قوانين كلى طبيعت و اسرار وجود مطالعه ميكرد،چون به چهل سالگى رسيد در كوه حرا كه محل عبادت و انزواى او بود پرتوى از شعاع ابديت ضمير او را روشن ساخته و از كمون خلقت و اسرار آفرينش دريچه‏اى بر خاطر او گشوده گرديد،زبانش بافشاى حقيقت گويا گشت و براى ارشاد و هدايت مردم مأمور شد.محمد صلى الله عليه و آله و سلم از آنچه ميديد بوى حقيقت ميشنيد و هر جا بود جستجوى حقيقت ميكرد،در دل خروشى داشت و در عين حال زبان بخاموشى كشيده بود ولى سيماى ملكوتيش گوياى اين مطلب بود كه:

در اندرون من خسته دل ندانم چيست‏
كه من خموشم و او در فغان و در غوغا است

مگر گاهى راز خود بخديجه ميگفت و از غير او پنهان داشت خديجه نيز وى را دلدارى ميداد و يارى ميكرد.چندى كه بدين منوال گذشت روزى در كوه‏حرا آوازى شنيد كه (اى محمد بخوان) !

چه بخوانم؟گفته شد:

اقرا باسم ربك الذى خلق،خلق الانسان من علق،اقرا و ربك الاكرم،الذى علم بالقلم،علم الانسان ما لم يعلم... (1)

بخوان بنام پروردگارت كه (كائنات را) آفريد،انسان را از خون بسته خلق كرد.بخوان بنام پروردگارت كه اكرم الاكرمين است،چنان خدائى كه بوسيله قلم نوشتن آموخت و بانسان آنچه را كه نميدانست ياد داد.

چون نور الهى از عالم غيب بر ساحت خاطر وى تابيدن گرفت بر خود لرزيد و از كوه خارج شد بهر طرف مينگريست جلوه آن نور را مشاهده ميكرد،حيرت زده و مضطرب بخانه آمد و در حاليكه لرزه بر اندام مباركش افتاده بود خديجه را گفت مرا بپوشان خديجه فورا او را پوشانيد و در آنحال او را خواب ربود چون بخود آمد اين آيات بر او نازل شده بود.

يا ايها المدثر،قم فانذر،و ربك فكبر،و ثيابك فطهر،و الرجز فاهجر،و لا تمنن تستكثر،و لربك فاصبر. (2)

اى كه جامه بر خود پيچيده‏اى،برخيز (و در انجام وظائف رسالت بكوش و مردم را) بترسان،و پروردگارت را به بزرگى ياد كن،و جامه خود را پاكيزه دار،و از بدى و پليدى كناره‏گير،و در عطاى خود كه آنرا زياد شمارى بر كسى منت مگذار،و براى پروردگارت (در برابر زحمات تبليغ رسالت) شكيبا باش.

اما انتشار چنين دعوتى بآسانى ممكن نبود زيرا اين دعوت با تمام مبانى اعتقادى قوم عرب و ساير ملل مخالف بوده و تمام مقدسات اجتماعى و دينى و فكرى مردم دنيا مخصوصا نژاد عرب را تحقير مينمود لذا از دور و نزديك هر كسى شنيد پرچم مخالفت بر افراشت حتى اقرباء و نزديكان او نيز در مقام طعن و استهزاء در آمدند.در تمام اين مدت كه حيرت و جذبه الهى سراپاى وجود مبارك آنحضرت را فرا گرفته و بشكرانه اين موهبت عظمى بدرگاه ايزد متعال سپاسگزارى و ستايش مينمود چشمان درشت و زيباى على عليه السلام او را نظاره ميكرد و از همان لحظه اول كه از بعثت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم آگاه گرديد با اينكه ده ساله بود با سلام گرويده و مطيع پيغمبر شد و اولين كسى است از مردان كه به آنحضرت گرويده است و اين مطلب مورد تصديق تمام مورخين و محدثين اهل سنت ميباشد چنانكه محب الدين طبرى در ذخائر العقبى از قول عمر مى‏نويسد كه گفت:

كنت انا و ابو عبيدة و ابوبكر و جماعة اذ ضرب رسول الله (ص) منكب على بن ابيطالب فقال يا على انت اول المؤمنين ايمانا و انت اول المسلمين اسلاما و انت منى بمنزلة هارون من موسى. (3)

من با ابو عبيدة و ابوبكر و گروهى ديگر بودم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بشانه على بن ابيطالب زد و فرمود يا على تو از مؤمنين،اولين كسى هستى كه ايمان آوردى و تو از مسلمين اولين كسى هستى كه اسلام اختيار كردى و مقام و نسبت تو بمن مانند مقام و منزلت هارون است بموسى.

همچنين نوشته‏اند كه بعث النبى صلى الله عليه و آله يوم الاثنين و اسلم على يوم الثلاثا . (4)

يعنى نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم روز دوشنبه بنبوت مبعوث شد و على عليه السلام روز سه شنبه (يكروز بعد) اسلام آورد.و سليمان بلخى در باب 12 ينابيع المودة از انس بن مالك نقل ميكند كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:

صلت الملائكة على و على على سبع سنين و ذلك انه لم ترفع شهادةان لا اله الا الله الى السماء الا منى و من على. (5)

يعنى هفت سال فرشتگان بر من و على درود فرستادند زيرا كه در اينمدت كلمه طيبه شهادت بر يگانگى خدا بر آسمان بر نخاست مگر از من و على.

خود حضرت امير عليه السلام ضمن اشعارى كه بمعاويه در پاسخ مفاخره او فرستاده است بسبقت خويش در اسلام اشاره نموده و فرمايد:

سبقتكم الى الاسلام طفلا
صغيرا ما بلغت او ان حلمى (6)

بر همه شما براى اسلام آوردن سبقت گرفتم در حاليكه طفل كوچكى بوده و بحد بلوغ نرسيده بودم.علاوه بر اين در روزى هم كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بفرمان الهى خويشان نزديك خود را جمع نموده و آنها را رسما بدين اسلام دعوت فرمود احدى جز على عليه السلام كه كودك ده ساله بود بدعوت آنحضرت پاسخ مثبت نگفت و رسول گرامى صلى الله عليه و آله و سلم در همان مجلس ايمان على عليه السلام را پذيرفت و او را بعنوان وصى و جانشين خود بحاضرين مجلس معرفى فرمود و جريان امر بشرح زير بوده است.

چون آيه شريفه (و انذر عشيرتك الاقربين) (7) نازل گرديد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرزندان عبد المطلب را در خانه ابوطالب گرد آورد و تعداد آنها در حدود چهل نفر بود (و براى اينكه در مورد صدق دعوى خويش معجزه‏اى بآنها نشان دهد) دستور فرمود براى اطعام آنان يك ران گوسفندى را با ده سير گندم و سه كيلو شير فراهم نمودند در صورتيكه بعضى از آنها چند برابر آن خوراك را در يك وعده ميخوردند .

چون غذا آماده شد مدعوين خنديدند و گفتند محمد غذاى يك نفر را هم آماده نساخته است حضرت فرمود كلوا بسم الله (بخوريد بنام خداى) پس از آنكه‏از آن غذا خوردند همگى سير شدند !ابولهب گفت هذا ما سحركم به الرجل (محمد با اين غذا شما را مسحور نمود) !

آنگاه حضرت بپا خواست و پس از تمهيد مقدمات فرمود:

يا بنى عبد المطلب ان الله بعثنى الى الخلق كافة و بعثنى اليكم خاصة فقال (و انذر عشيرتك الاقربين) و انا ادعوكم الى كلمتين،خفيفتين على اللسان و ثقيلتين فى الميزان،تملكون بهما العرب و العجم و تنقاد لكم بهما الامم،و تدخلون الجنة و تنجون بهما من النار:شهادة ان لا اله الا الله و انى رسول الله،فمن يجيبنى الى هذا الامر و يوازرنى عليه و على القيام به يكن اخى و وصيى و وزيرى و وارثى و خليفتى من بعدى.

اى فرزندان عبد المطلب خداوند مرا بسوى همه مردمان مبعوث فرموده و بويژه بسوى شما فرستاده (و درباره شما بمن) فرموده است كه (خويشاوندان نزديك خود را بترسان) و من شما را بدو كلمه دعوت ميكنم كه گفتن آنها بر زبان سبك و در ترازوى اعمال سنگين است،بوسيله اقرار بآندو كلمه فرمانرواى عرب و عجم ميشويد و همه ملتها فرمانبردار شما شوند و (در قيامت) بوسيله آندو وارد بهشت ميشويد و از آتش دوزخ رهائى مى‏يابيد (و آنها عبارتند از) شهادت به يگانگى خدا (كه معبود سزاوار پرستش جز او نيست) و اينكه من رسول و فرستاده او هستم پس هر كس از شما (پيش از همه) اين دعوت مرا اجابت كند و مرا در انجام رسالتم يارى كند و بپا خيزد او برادر و وصى و وزير و وارث من و جانشين من پس از من خواهد بود.

از آن خاندان بزرگ هيچكس پاسخ مثبتى نداد مگر على عليه السلام كه نا بالغ و دهساله بود .

آرى هنگاميكه نبى اكرم در آنمجلس ايراد خطابه ميكرد على عليه السلام كه با چشمان حقيقت بين خود برخسار ملكوتى آنحضرت خيره شده و با گوش جان كلام او را استماع ميكرد بپا خاست و لب باظهار شهادتين گشود و گفت:اشهد ان لا اله الا الله و انك عبده و رسوله.دعوتت را اجابت ميكنم و از جان و دل بياريت بر ميخيزم.

پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود يا على بنشين و تا سه مرتبه حرف خود را تكرار فرمود ولى در هر سه بار جوابگوى اين دعوت كس ديگرى جز على عليه السلام نبود آنگاه پيغمبر بدان جماعت فرمود اين در ميان شما برادر و وصيى و خليفه من است و در بعضى مآخذ است كه بخود على فرمود:انت اخى و وزيرى و وارثى و خليفتى من بعدى (تو برادر و وزير و وارث من و خليفه من پس از من هستى) فرزندان عبد المطلب از جاى برخاستند و موضوع بعثت و نبوت پيغمبر را مسخره نموده و بخنده برگزار كردند و ابولهب بابوطالب گفت بعد از اين تو بايد تابع برادر زاده و پسرت باشى.آنروز را كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بحكم آيه و انذر عشيرتك الاقربين خاندان عبد المطلب را به پرستش خداى يگانه دعوت فرمود يوم الانذار گويند. (8)

برخى از اهل سنت براى اينكه موضوع ايمان آوردن على عليه السلام را در يوم الانذار و همچنين پيش از آن بى اهميت جلوه دهند ميگويند درست است كه اسلام و ايمان على كرم الله وجهه بر همه سبقت داشته و ابوبكر و سايرين پس از او ايمان آورده‏اند اما چون على عليه السلام در آنموقع كودك نابالغى بوده و تكليفى هم بعهده نداشته است لذا ايمان او از روى عقل و منطق نبوده بلكه يك تقليد كودكانه است در صورتيكه ابوبكر و عمر و ديگران از نظر سن و عقل در تكامل بوده و فهميده و سنجيده به پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آورده بودند و پر واضح است كه ايمان از روى عقل و تحقيق بر ايمان تقليدى كودكانه برترى دارد!

در پاسخ اين اشكال ميگوئيم كه قياس نمودن على عليه السلام با ديگران باصطلاح منطقيون قياس مع الفارق است و آنانكه چنين اشكالاتى را پيش كشيده‏انداز اينجهت است كه بقول مولوى كار پاكان را قياس از خود گرفته‏اند اولا بلوغ از نظر سن در احكام شرعيه است نه در امور عقليه،و ايمان بخدا و يگانگى او و تصديق رسالت از امور عقلى است نه از تكاليف شرعى ثانيا فزونى قوه مميزه و عقل آدمى در سنين بالا كليت ندارد و چه بسا كه كسى در سالهاى اوليه عمر عقل و منطقش قوى‏تر از ديگرى باشد كه در سنين چهل يا پنجاه سالگى بسر مى‏برد و مخصوصا كه چنين كسى داراى روح قدسى بوده و مؤيد من جانب الله باشد چنانكه حضرت عيسى عليه السلام در حاليكه طفل نوزاد بود فرمود:

انى عبد الله اتانى الكتاب و جعلنى نبيا. (9)

(من بنده خدايم كه بمن كتاب آسمانى داده و مرا پيغمبر قرار داده است) و درباره حضرت يحيى عليه السلام نيز خداوند در قرآن كريم فرمايد:

يا يحيى خذ الكتاب بقوة و اتيناه الحكم صبيا (10)

(اى يحيى بگير كتاب تورية را به نيروى الهى و ما يحيى را در كودكى حكم نبوت داديم) .

سيد حميرى در مدح حضرت امير عليه السلام بدين مطلب اشاره كرده و گويد:

و قد اوتى الهدى و الحكم طفلا
كيحيى يوم اوتيه صبيا

يعنى همچنانكه به يحيى در كودكى حكم نبوت داده شد به على عليه السلام نيز در حاليكه طفل بود حكم ولايت و هدايت مردم داده شد.همچنين در داستان يوسف قرآن كريم فرمايد:و شهد شاهد من اهلها. (11) آن شاهدى كه بر پاكى و برائت حضرت يوسف عليه السلام شهادت داد بنا بنقل مفسرين طفل خردسالى از كسان زليخا بوده است.

ثالثا ايمان على عليه السلام مانند ايمان ديگران نبوده است زيرا ايمان او از فطرت سرچشمه ميگرفت در صورتيكه ايمان ديگران (اگر هم از روى صدق بوده‏و نفاقى در بين نباشد) از كفر بايمان بوده است و آنحضرت طرفة العينى بخدا كافر نشده و پيش از بعثت نبوى فطرة موحد بود چنانكه خود آنجناب در نهج البلاغه فرمايد:فانى ولدت على الفطرة و سبقت الى الايمان و الهجرة. (12) من بر فطرت توحيد ولادت يافتم و بايمان و هجرت با رسول خدا بر ديگران سبقت گرفتم.)

حضرت حسين عليه السلام در روز عاشورا ضمن مفاخره بوجود پدرش بلشگريان عمر بن سعد فرمايد :

فاطم الزهراء امى،و ابى‏
قاصم الكفر بدر و حنين‏
عبد الله غلاما يافعا
و قريش يعبدون الوثنين

فاطمه زهرا مادر من است و پدرم شكننده كفر است در جنگهاى بدر و حنين او خدا را پرستش كرد در حاليكه كودك نورسى بود و قريش دو بت لات و عزى را مى‏پرستيدند.

محمد بن يوسف گنجى و ديگران (مانند ابن ابى الحديد و محب الدين طبرى) از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل ميكنند كه فرمود:

سباق الامم ثلاثة لم يشركوا بالله طرفة عين،على بن ابيطالب و صاحب ياسين و مؤمن آل فرعون فهم الصديقون. (13)

سبقت گيرندگان بايمان در امت‏ها سه نفرند كه يك چشم بهمزدن بخداوند مشرك نشدند و آنها على بن ابيطالب و صاحب ياسين و مؤمن آل فرعون‏اند كه در ايمانشان راستگويانند.

رابعا قول و فعل پيغمبر براى ما حجت بوده و جاى هيچگونه چون و چرا نميباشد زيرا خداوند درباره آنحضرت فرمايد:

و ما ينطق عن الهوى،ان هو الا وحى يوحى. (14) يعنى پيغمبر از روى هوى و هوس سخن نميگويد بلكه هر چه ميگويد از جانب ما وحى منزل است .بنابر اين اگر ايمان على از روى تقليد كودكانه بود نبى اكرم باو ميفرمود يا على تو هنوز كودكى و بحد بلوغ و تكليف نرسيده‏اى در صورتيكه نه تنها چنين حرفى را نزد بلكه ايمانش را پذيرفت و در همانحال وراثت و وصايت و خلافت او را نيز صريحا بعموم حاضرين گوشزده نمود،پس آنانكه چنين اشكالاتى را درباره سبقت ايمان على پيش آورده‏اند در واقع نه پيغمبر را شناخته‏اند و نه على را.

همچنين ارزش ايمان على عليه السلام را خداوند بهتر از همه ميداند و در قرآن كريم از آن تجليل فرموده است چنانكه به نقل مورخين و مفسرين عامه و خاصه هنگاميكه عباس بن عبد المطلب و شيبه برسم عرب مفاخره ميكردند على عليه السلام بر آنها عبور فرمود و پرسيد فخر و مباهات شما براى چيست؟

عباس گفت من سقايه حاجيان را بعهده دارم و مباشر آن هستم،شيبه گفت من خادم بيت هستم و كليدهاى آن در نزد من است على عليه السلام فرمود فخر و مباهات از آن من است زيرا من مدتها پيش از شما ايمان آورده و باين قبله نماز خوانده‏ام چون هيچيك از آن سه تن زير بر حرف ديگرى نميرفت داورى پيش پيغمبر بردند تا در ميان آنها حكم كند در اينموقع جبرئيل آيه زير را آورد. (15)

أجعلتم سقاية الحاج و عمارة المسجد الحرام كمن آمن بالله و اليوم الاخر... (16)

آيا شما قرار داديد عمل كسى را كه حجاج را آب داده و يا عمارت و نگهدارى مسجد الحرام را بعهده دارد مانند عمل كسى كه بخدا و روز قيامت ايمان آورده است؟

بتصديق عموم مورخين اول كسى كه بدعوت پيغمبر جواب مثبت داد و بخداايمان آورد على عليه السلام بوده و باز به نقل تاريخ نويسان شيعه و سنى در همان موقع پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است كه:اولين كسى كه دعوت مرا بپذيرد پس از من جانشين من خواهد بود حال چرا اين مطلب مورد قبول اهل سنت نيست بايد از خود آنها پرسيد و ما در بخش پنجم بحث مفصلى در پيرامون آن بعمل خواهيم آورد.

مطلب مهم و قابل توجه اينست كه اسلام و ايمان على عليه السلام را با اسلام ديگران نميتوان قابل قياس شمرد زيرا آنحضرت تنها بظاهر امر و يا بعلت قرابت و خويشاوندى با پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم ايمان نياورده بود بلكه على عليه السلام از اوان رشد و بلوغ حتى از زمان كودكى شيفته جذبه حقيقت بود و در برابر آن،همه چيز را فراموش ميكرد لذا نسبت به پيغمبر كه مظهر حقيقت بود فانى محض گشته و براى ترويج و اشاعه دين او جانبازى و از خود گذشتگى را بمرحله نهائى رسانيد.

بجرأت ميتوان گفت كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فداكارتر از على عليه السلام كسى را نداشت و خدمات و فداكاريهاى على عليه السلام را در راه اعتلاى اسلام كسى نمى‏تواند انكار كند در تمام مواقف مشكل و بغرنج جان خود را سپر پيغمبر مى‏نمود و اين فداكارى را از جان و دل مى‏پذيرفت.

از ابتداى طلوع اسلام پيغمبر اكرم هر روز با مخالفتهاى قريش مواجه شده و بعناوين مختلفه در اذيت و آزار او ميكوشيدند تا سال 13 بعثت كه در مكه بود آنى از طعن و آزار قريش حتى از فشار اقوام نزديك خود مانند ابو لهب در امان نبوده است در تمام اينمدت على عليه السلام سايه صفت دنبال پيغمبر راه ميرفت و او را از گزند و آزار مشركين و از شكنجه و اذيت بت پرستان مكه دور ميداشت و تا همراه آنحضرت بود كسى را جرأت آزار و ايذاء پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم نبود.

در طول مدت دعوت كه در خفا و آشكارا صورت ميگرفت على عليه السلام از هيچگونه فداكارى مضايقه نكرد تا اينكه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز روز بروز در دعوت خود راسختر شده و مردم را علنا بسوى خدا و ترك بت‏پرستى دعوت ميكرد و در نتيجه عده‏اى از زن و مرد قريش را هدايت كرده و مسلمان نمود اسلام آوردن چند تن از قريش بر سايرين گران آمد و بيشتر در صدد اذيت و آزار پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در آمدند.

بزرگترين دشمنان و مخالفين آنحضرت ابوجهل و احنس بن شريق و ابوسفيان و عمرو عاص و عمر بن خطاب (17) و عموى خويش ابولهب بوده‏اند و صراحة از ابوطالب خواستار شدند كه دست از حمايت پيغمبر برداشته و او را اختيار قريش بگذارد ولى ابوطالب تا زنده بود پيغمبر را حمايت كرده و تسهيلات لازمه را در باره اشاعه عقيده او فراهم مينمود.

در اثر فشار پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم با عده‏اى از خويشان و ياران خويش سه سال در شعب ابيطالب (دره كوه) مخفى شده و ياراى آنرا نداشته‏اند كه خود را ظاهر كرده و آشكارا خدا را عبادت نمايند.

در كليه اين مراحل سخت و مشكل على عليه السلام همراه پيغمبر بود و اصلا اين دو نفر چنان با هم تجانس روحى و اخلاقى داشتند كه زندگى آنها از هم غير قابل تفكيك بود.

چون ظهور دين اسلام در مكه با اين موانع و مشكلات روبرو شده و در مدت سيزده سال چندان پيشرفتى نكرده و تقريبا در حال وقفه و ركود بود ناچار بايستى انديشه‏اى كرد و محيط مناسبى براى رشد و نمو نهال تازه اسلام پيدا نمود و همين انديشيدن و جستجوى راه حل منجر به هجرت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم گرديد كه در فصل آتى توضيحات لازمه درباره آن داده خواهد شد.




************************************************** **



پى‏ نوشتها:

(1) سوره علق آيات 1 الى .5

(2) سوره مدثر آيات 1 الى .7

(3) ذخائر العقبى ص 58ـفصول المهمه ابن صباغ ص .125

(4) ذخائر العقبى ص 59ـينابيع المودة ص 60ـسيره ابن هشام جلد 1 ص 245 و ساير كتب تاريخ .

(5) ينابيع المودة باب 12 ص 61ـارشاد مفيد جلد 1 باب 2 حديث 2

(6) فصول المهمه ص .16

(7) سوره الشعراء آيه .214

(8) تاريخ طبرى جلد 2 ص 217ـارشاد مفيد جلد 1 باب 2 فصل 7ـكفاية الطالب باب 51 ص 205ـشواهد التنزيل جلد 1 ص 421ـينابيع المودة ص 105ـتاريخ ابى الفداء جلد 1 ص 216ـتفسير فخر رازى و كتب ديگر.

(9) سوره مريم آيه .30

(10) سوره مريم آيه .12

(11) سوره يوسف آيه .26

(12) نهج البلاغه.

(13) كفاية الطالب باب 24 ص .123

(14) سوره نجم آيه 3 و .4

(15) فصول المهمه ص 123ـشواهد التنزيل جلد 1 ص 248ـينابيع المودة باب 22 ص 93ـتفسير قمى ص 260 و ساير كتب.

(16) سوره توبه آيه .19

(17) در اسد الغابة جلد 4 ص 53 آمده است كه عمر پيش از اينكه مسلمان شود نسبت به پيغمبر اكرم و مسلمين سختگير بود.
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
نقش على عليه السلام در هجرت


وقيت بنفسى خير من وطى‏ء الحصى و من طاف بالبيت العتيق و بالحجر رسول اله الخلق اذ مكروا به فنجاه ذو الطول الكريم من المكر (على عليه السلام)
يكى از عللى كه زمينه را براى هجرت پيغمبر بمدينه آماده كرده بود انتشار اسلام در آن شهر بود ، در مواقعى كه قبايل عرب براى تجارت و غيره از مدينه بمكه ميآمدند پيغمبر با آنها ملاقات كرده و آنها را بدين اسلام دعوت مينمود و اتفاقا از اين اقدام خود نتيجه مطلوبى نيز بدست ميآورد چنانكه پس از فوت ابوطالب عده‏اى از قبيله اوس كه از مدينه بمكه آمده بودند پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را ملاقات كرده و شش نفر از آنها هم بدين اسلام گيرويدند و پس از مراجعت بمدينه مردم آن شهر را بدين جديد دعوت نمودند.
پس از مدتى گروهى متجاوز از هفتاد نفر زن و مرد از مدينه بمكه آمده و بدين اسلام مشرف شدند بنابر اين دين اسلام در مدينه با سرعت پيشرفت و چون محيط مدينه از اغراض سوء قريش و از ايذاء و اذيت آنها مصون بود لذا براى انتشار اسلام مناسب‏تر از مكه بنظر ميرسيد و پيغمبر بعده‏اى از پيروان خود دستور داد كه براى رهائى از شر مشركين مكه بمدينه مهاجرت نمايند و آنها نيز در آشكار و پنهانى بسوى مدينه رهسپار شده و از طرف اهالى آن شهر با كمال دلگرمى از مهاجرين مكه پذيرائى بعمل آمد.از طرفى خود پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز قلبا براى عزيمت بمدينه تمايل داشت ولى چون مأمور و سفير الهى بود اين عمل را بدون اجازه و اراده خدا نميتوانست انجام داده و محل مأموريت خود را تغيير دهد اما در اينموقع حادثه‏اى روى داد كه خود بخود هجرت پيغمبر را بمدينه ايجاب نمود و ميتوان آنرا علت اصلى اين مهاجرت دانست.
چون قريش از انتشار دين اسلام در مدينه و پيشرفت سريع آن در شهر مزبور و همچنين از مهاجرت عده‏اى از مسلمين بدانجا آگاه شدند بيم آنرا داشتند كه دين اسلام در آن شهر قوت بگيرد و بعدا اسباب مزاحمت آنان را فراهم آورد بنا بر اين براى از بين بردن هر گونه خطرات احتمالى كه آينده آنها را تهديد ميكرد تصميم گرفتند كار را با پيغمبر صلى الله عليه و آله يكسره كنند و براى هميشه از جانب وى ايمن و آسوده باشند.
اما انجام اين كار هم بسادگى و آسانى مقدور نبود زيرا پيغمبر از خاندان عبد المطلب بود و اگر بوسيله عده معدودى از بين ميرفت مسلم بود كه آن عده جان سالم از دم شمشير جوانان هاشمى بدر نمى‏بردند و بطور حتم بنى‏هاشم بخونخواهى او قيام ميكردند پس تكليف چيست؟
سران قريش در خفا جمع شده و تشكيل كمسيونى دادند و پس از شور و بحث زياد نتيجه شورا و تصميم انجمن بدين ترتيب اعلام شد كه از هر قبيله يك نفر قهرمان شمشير زن انتخاب شود و اين عده بالاتفاق شبانه بخانه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم حمله نموده و او را در بسترش با شمشيرهاى عريان بقتل رسانند و چون بنى‏هاشم به تنهائى قدرت مقابله با تمام قبايل عرب را نخواهند داشت در نتيجه خون پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم لوث شده و بهدر خواهد رفت.
اين نقشه شيطانى يك تصميم قطعى و خلل ناپذيرى بود كه در پنهانى براى از بين بردن پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم طرح و اتخاذ گرديد ولى خداوند متعال همان خدائى كه در غار حرا پرتوى از جمال خود را بوجود محمد صلى الله عليه و آله و سلم انداخته و او را در نور حيرت و عظمت مستغرق كرده بود باز دل روشن و حقيقت جوى پيغمبر را از اين تصميم قريش آگاه گردانيد و اجازه داد كه شبانه ازمكه بسوى مدينه هجرت نمايد. (1)
اما تدبيرى لازم بود تا كفار قريش از هجرت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم با خبر نباشند و خانه و بستر او بدون صاحب نماند،حالا چه كسى است كه بعوض پيغمبر در آن رختخواب بخوابد و خود را طعمه شمشير مهاجمين قريش سازد؟
اينجا است كه قهرمان اين حادثه خود نمائى ميكند و ذكر اين مقدمات براى معرفى نام نامى او است اين قهرمان شير دل فقط و فقط على عليه السلام بود كه چشم روزگار نظيرش را در گذشته نديده و تا ابد هم نخواهد ديد.
پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم على را ميشناخت و بميزان ايمان و اخلاص او آگاه بود رو بسوى وى آورد و فرمود يا على دستور الهى بر اينست كه مكه را ترك گويم و بسوى مدينه هجرت كنم،اما اين هجرت يك مسافرت عادى و معمولى نيست و بايستى محرمانه و سرى باشد تا كفار قريش از آن آگاه نباشند زيرا تصميم گرفته‏اند امشب مرا در بسترم بخون آغشته نمايند و براى اغفال آنها لازم است خانه و رختخواب من خالى نباشد تا آنها مرا تعقيب نكنند،فرمان الهى است كه در بستر من بخوابى تا من به پنهانى مهاجرت كنم.
هنوز سخن پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم تمام نشده بود كه على عليه السلام با جان و دل دعوت او را اجابت كرد و گفت:اطاعت ميكنم يا رسول الله و در اجراى اين امر بسيار خرسند و سپاسگزارم.
پيغمبر فرمود يا على كار بسيار خطرناكى بعهده تو گذاشته شده است زيرا رجال قريش شبانه خانه من ريخته و رختخواب مرا زير شمشيرهاى برهنه خواهند گرفت در حاليكه تو ميخواهى در آن بستر بخوابى!
پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم هر چه اعلام خطر نموده و اهميت اين امر خطر را در نظر على عليه السلام مجسم ميساخت خرسندى او بيشتر ميگشت تا بالاخره گفت يا رسول الله مگر غير از مرگ و كشته شدن چيز ديگرى هم هست؟چه‏سعادتى بالاتر از اين كه من بدستور الهى جان خود را در راه اشاعه دين تو فداى تو كرده باشم؟
چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم صراحت لهجه و جانفشانى على عليه السلام را در راه حق و حقيقت مشاهده كرد چشمان مباركش پر آب گرديد و با همان حال رقت و عطوفت سر و روى على را غرق بوسه ساخت و او را وداع كرد و بعزم مهاجرت مكه را ترك نمود. (2)
على عليه السلام هم كه جوان 23 ساله‏اى بود جامه مخصوص پيغمبر را كه در موقع خواب به تن ميكرد پوشيد و در فراش آنحضرت دراز كشيده و منتظر وقوع حادثه پر خطرى گرديد.
صاحب فصول المهمه و كفاية الطالب و ديگران نوشته‏اند كه چون على عليه السلام شبانه در بستر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم قرار گرفت خداوند عز و جل به جبرئيل و ميكائيل فرمود من شما را برادر يكديگر گردانيدم و عمر يكى از شما را طولانى‏تر از ديگرى قرار دادم كداميك از شما حاضر است كه زيادى عمر را بديگرى بخشد عرض كردند پروردگارا در اين امر مختاريم يا مجبور خداوند فرمود بلكه مختاريد هيچك از آندو حاضر نشد كه عمر زيادى را بديگرى بخشد،خداوند تعالى فرمود كه من ميان على ولى خود،و محمد پيغمبر اخوت و برادرى برقرار كردم و او در فراش پيغمبر خوابيده است (و بنگريد كه او چگونه) جان خود را فداى برادر كرده و زندگى ويرا بر حيات خويش ترجيح داده است بزمين نازل شويد و او را از شر دشمنانش محفوظ داريد.
پس آندو فرشته نزد على عليه السلام آمدند و جبرئيل در بالاى سرش ايستاد و ميكائيل در پائين پاى او و جبرئيل ميگفت:بخ بخ يا ابن ابيطالب من مثلك و قد باهى الله بك الملائكة (به به اى پسر ابوطالب كيست مانند تو كه خداوند تعالى بوجود تو بفرشتگان مباهات مينمايد) (3) بارى جنگجويان قريش كه براى از بين بردن پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در دار الندوة دور هم گرد آمده بودند از سر شب آنجا را ترك كرده و با شمشيرهاى عريان و بران خانه رسول اكرم را محاصره نمودند.
در سپيده دم كه سكوت و خاموشى بر شهر مكه حكمفرما بود خواستند تصميم شوم خود را بمرحله اجراء در آورند،بمحض ورود بداخل خانه،على عليه السلام سر از بالين خود برداشت و بانگ زد كيستيد و چه ميخواهيد؟چون رجال قريش على عليه السلام را ديدند از حيرت و وحشت سر تا پا خشك شدند و بالاخره سكوت را شكستند و گفتند محمد كجا است؟
على عليه السلام با خونسردى تمام فرمود:من نگهبان او نبودم و شما هم او را بمن نسپرده بوديد كه از من باز ميخواهيد.
يكى از مهاجمان گفت پشت و پناه محمد همين على است و خوبست على را بجاى او در خونش غوطه‏ور سازيم!
على عليه السلام فرمود افسوس كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بمن اجازه حمله نداده و الا براى اين گستاخى شما كه پا بحريم خانه آنجناب گذاشته‏ايد شما را از دم شمشير ميگذرانيدم و بالاخره آنها را پراكنده ساخت و فرمود دور شويد كه شماها قومى گمراهيد و از سعادت و رستگارى بى نصيب خواهيد ماند.
قريش كه از هجرت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم آگاهى يافتند به تعقيب او پرداخته و تا لب غار ثور كه رسول اكرم با ابوبكر داخل آن بودند پيش رفتند ولى خداوند آنحضرت را در پناه خود حفظ كرده و قريش را از دست يافتن باو محروم گردانيد.
در موضوع هجرت فداكارى على عليه السلام غير قابل توصيف است،يك جوان 23 ساله با آن شهامت و شجاعت و با آن دل قوى و حقيقت جو براى اشاعه دين اسلام خود را در معرض خطر و مرگ حتمى انداخت و سپر جان پيغمبر گرديد چنانكه خود آنحضرت فرمايد:
وقيت بنفسى خير من وطى‏ء الحصى‏
و من طاف بالبيت العتيق و بالحجر
رسول اله الخلق اذ مكروا به‏
فنجاه ذو الطول الكريم من المكر (4)

با جان خود نگهداشتم بهترين كسى را كه پا بر زمين نهاده و كسى را كه بكعبه و حجر اسمعيل طواف نموده است.
رسول خداى خلق را زمانيكه (قريش) درباره او حيله نمودند (كه او را بقتل رسانند) پس خداوند صاحب فضل و كريم او را از مكر (دشمنان) نجات داد.
بپاداش اين فداكارى و جانفشانى آيه شريفه زير بر رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نازل و بدينوسيله على عليه السلام مورد تقدير خداوند تعالى قرار گرفت:
و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله. (5)
(و از مردم كسى است كه در پى خشنودى خدا جان خود را ميفروشد) و بنا بنقل مفسرين و مورخين عامه و خاصه چنين كسى فقط على عليه السلام بود. (6)
فداكاريهاى على عليه السلام در موضوع هجرت منحصر بخوابيدن او در بستر پيغمبر نبود بلكه در غياب آنحضرت حل و فصل امور مسلمانان مكه و همچنين تأديه اماناتى كه مردم به پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم سپرده بودند بدست على عليه السلام انجام گرديد.
چند روز پس از ورود پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بمدينه (بنا بنقل بعضى آنحضرت در قبا توقف فرمود كه پس از رسيدن على عليه السلام با هم وارد مدينه شوند) على عليه السلام نيز مادر خود و دختر پيغمبر و دو زن ديگر و ضعفاى مسلمين را برداشته و راه مدينه را در پيش گرفت و پس از ورود بمدينه رسول اكرم صلى الله عليه و آله على عليه السلام را كه در اثر راه پيمائى پايش مجروح شده بود در آغوش كشيده و از شوق ديدارش گريست.
در مدينه نيز على عليه السلام همواره ملازم پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله‏بود و در سال يكم هجرى كه ميان صحابه و مهاجرين و انصار پيمان اخوت بسته شد آنحضرت على را نيز برادر خود خواند. (7)
در سال دوم هجرى نيز يگانه دختر خود فاطمه عليها السلام را بوى تزويج كرد و فرمود:
يا على ان الله تبارك و تعالى امرنى ان ازوجك فاطمة و انى قد زوجتكها على اربعمائة مثقال فضة،فقال على قد رضيتها يا رسول الله و رضيت بذلك عن الله العظيم و رسوله الكريم ثم ان عليا خر ساجدا لله شكرا. (8)
يا على خداوند تبارك و تعالى بمن دستور داده است كه فاطمه را بتو تزويج كنم و من او را بر چهار صد مثقال نقره بتو تزويج كردم،على عرض كرد پسنديدم او را اى رسول خدا و بدان سبب از (لطف) خداوند عظيم و رسول گراميش خرسند شدم سپس على براى سپاسگزارى (از اين موهبت) بدرگاه خدا بسجده افتاد.
و در همين سال فرمان قتال با مشركين از جانب خدا صادر شد و پيغمبر صلى الله عليه و آله مشغول جنگ با دشمنان و مخالفين خود گرديد كه عامل پيروزى در آنها وجود على عليه السلام بود و از اين پس فصل تازه‏اى در تاريخ زندگانى آنحضرت گشوده ميشود كه ميتوان آنرا خدمات نظامى وى ناميد و در صفحات بعد به برخى از آنها اشاره ميشود.


************************************************** ***

پى ‏نوشتها:



(1) آيه 30 سوره انفال اشاره باين مطلب است:و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك او يخرجوك..
(2) ..خروج پيغمبر صلى الله عليه و آله از مكه در ربيع الاول سال 13 بعثت بود.
(3) فصول المهمه ابن صباغ ص 33ـكفاية الطالب ص 239ـينابيع المودة باب 21 ص 92ـكشف الغمه ص 91ـتفسير ثعلبى و فخر رازى و كتب ديگر.
(4) بحار الانوار جلد 36 ص .46
(5) سوره بقره آيه .207
(6) شواهد التنزيل جلد 1 ص 96ـارشاد مفيد جلد 1 باب 2 فصل 9ـكفاية الطالب ص 239ـتفسير قمى ص 61 و كتب ديگر.
(7) فصول المهمه ص .22
(8) ينابيع المودة ص .
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
[b]خدمات نظامى على عليه السلام
[/b]

ألا انما الاسلام لو لا حسامه‏ كعفطة عنز او قلامة حافر

(ابن ابى الحديد)
چون در طول چهارده سال دعوت پيغمبر صلى الله عليه و آله مواعظ و نصايح آنحضرت كه متكى بمنطق و استدلال بود در هدايت قبايل گمراه و بت پرست عرب مؤثر واقع نشد لذا فرمان جهاد بصورت آياتى چند نازل گرديد و از سال دوم هجرت تا مدت 9 سال كه پيغمبر اكرم در قيد حيات بود در حدود هشتاد جنگ و قتال با كفار و مشركين و يهوديهاى عربستان نموده است كه در بعضى از آنها خود آنحضرت شخصا حضور داشته و آنها را غزوات گويند.
فداكارى و از خود گذشتگى على عليه السلام در اين جنگها بر احدى پوشيده نماند و در اثر ابراز رشادت و شجاعت بى نظيرش او را ضيغم الغزوات و قتال العرب ميناميدند و جز جنگ تبوك كه بدستور پيغمبر در مدينه مانده بود در تمام جنگها شركت كرده و پرچم فتح و پيروزى هميشه در دست او بوده است.
از غزوات مشهور و مهمى كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله با مشركين و دشمنان اسلام نموده و على عليه السلام نيز ابطال و قهرمانان عرب را در آن جنگها طعمه شمشير خود ساخته است ميتوان غزوه بدر واحد و غزوه بنى نضير و غزوه احزاب (خندق) و غزوه خيبر و فتح مكه و جنگ حنين و طائف را نام برد.
چون مقصود از نوشين اين فصل شرح فداكاريها و خدمات نظامى على عليه السلام است لذا از توضيح و علل وقوع جنگها صرف نظر كرده و فقط بمبارزات آنحضرت با ابطال و جنگ آوران عرب در صحنه‏هاى كارزار اشاره مينمائيم زيراشرح زندگانى على عليه السلام بدون اشاره بحضور او در ميدانهاى جنگ ناقص و بى لطف ميباشد و شرح چند غزوه مهم براى شناساندن نيروى بازوى آنجناب لازم و ضرورى ميباشد.
غزوه بدر:

اگر چه پيش از غزوه بدر جنگهاى كوچكى (سريه) ميان مسلمانان و مخالفين در گرفته بود ولى غزوه بدر اولين جنگى بود كه مسلمان در آنجنگ آزمايش شدند و ترس مشركين آنها را فرا گرفته بود و براى مقابله با آنان اكراه داشتند چنانكه خداوند در قرآن كريم فرمايد:
كما اخرجك ربك من بيتك بالحق و ان فريقا من المؤمنين لكارهون (1)
(همچنانكه پروردگارت ترا از خانه‏ات بحق براى جنگ با مشركين بيرون آورد و گروهى از مؤمنين از مقابله با كفار اكراه داشتند) زيرا تعداد مشركين در حدود هزار نفر بوده و با ساز و برگ كامل و اسبان يدكى براى از بين بردن مسلمين بفرماندهى ابوسفيان حركت كرده بودند در صورتيكه عده مسلمانان 313 نفر بوده و اكثر آنها هم فاقد ساز و برگ بودند و بيش از هفتاد شتر و چند رأس اسب همراه نداشتند بالاخره در روز 17 ماه مبارك رمضان سال دوم هجرى اين دو گروه در محلى ميان مكه و مدينه به نام بدر (نام چاهى است) در برابر هم قرار گرفتند و خداوند مؤمنين را بوسيله فرشتگان يارى نمود چنانكه فرمايد:و لقد نصركم الله ببدر و انتم اذلة (2) خداوند شما را در بدر نصرت نمود در حاليكه زبون و ناتوان بوديد) ابتدا سه تن از مشركين (عتبه و شيبه و وليد بن عتبه) بميدان آمده و مبارز خواستند پيغمبر اكرم على عليه السلام را بمبارزه آنها فرستاد و عموى خود حمزه و عبيدة بن حارث بن عبد المطلب را نيز دستور داد كه بهمراه على عليه السلام با آنها بجنگند على عليه السلام بمحض برخورد با وليد كه مبارز او بود وى را بقتل رسانيد و سپس براى كشتن مبارزان همراهانش بسوى آنها شتافت چون آن سه تن كشته شدند ترس‏و دهشتى از مسلمانان در دل مشركين قرار گرفت،آنگاه مبارزان ديگرى بميدان آمدند كه اكثرشان بشمشير على عليه السلام زندگى را بدرود گفتند و رشادتهاى آنحضرت جنگ بدر را به پيروزى مسلمانان خاتمه داد بطوريكه متجاوز از هفتاد تن از مشركين قريش مقتول و هفتاد تن نيز اسير گرديدند كه عباس بن عبد المطلب و عقيل بن ابيطالب هم جزو اسراء بودند و با دادن فديه آزاد شده و اسلام اختيار كردند و بنا به نقل مورخين بيش از نيم كشته شدگان مشركين بشمشير على بوده (3) و بقيه هم بوسيله ساير مسلمين و فرشتگان نصرت بقتل رسيده بودند و از جمله كشته شدگان سرشناس قريش بدست آنحضرت عاص بن سعيد و حنظلة بن ابيسفيان (برادر معاوية) و عمير بن عثمان (عموى طلحه) بودند. (4)
بالاخره جنگ بنفع مسلمين و شكست مشركين خاتمه يافت و مسلمين فاتحانه بمدينه مراجعت كردند و نام نامى على عليه السلام بعنوان شجاع بى نظيرى در ميان عرب بلند آوازه گشت و كسى را جرأت و ياراى آن نبود كه مقابله با او را حتى در انديشه و ذهن خود مجسم سازد.
غزوه احد:

احد نام كوه بزرگ و مشهورى است كه تقريبا در شش كيلومترى مدينه قرار گرفته و غزوه احد در ماه شوال سال سيم هجرى در دامنه كوه مزبور واقع گرديده است.
شكست قريش در غزوه بدر كه موجب آبرو ريزى و از دست رفتن عده‏اى از رجال آنها شده بود زمينه را براى جنگ ديگرى آماده ميكرد زيرا خانواده كشته شدگان مانند عكرمة بن ابى جهل و صفوان بن اميه در مكه عزادار بوده و براى انتقامجوئى،مردم مكه را براى مقابله و مقاتله مسلمين تحريص ميكردند،ابوسفيان بن حرب كه در رأس كفار قريش بود مردم را دور خود جمع نموده و براى اعاده حيثيت خود آنها را بجنگ آماده ميساخت و حتى اموال شخصى خود را در اختيار آنان‏گذاشت كه بمصارف جنگى برسانند. (5)
هند دختر عتبه و زن ابوسفيان نيز بهمراهى چند زن ديگر دف زنان مردم را بخونخواهى كشته شدگان خويش دعوت ميكردند با اين ترتيب ابوسفيان در حدود پنجهزار سوار و پياده را تجهيز نموده و راه مدينه را با عده تحت فرماندهى خود در پيش گرفت.
چون رسول اكرم از اين قضيه مطلع شد فورا اصحاب را جمع آورى كرده و مطلب را با آنها در ميان نهاد گروهى اظهار نمودند كه بايد در شهر مانده و حالت تدافعى گرفت ولى بعضى را عقيده بر اين بود كه بايد از شهر بيرون رفت و بحمله پرداخت بالاخره مسلمين آماده جنگ شدند و خود پيغمبر صلى الله عليه و آله نيز لباس جنگ پوشيد و با عده‏اى در حدود هفتصد نفر آماده مقابله با دشمن گرديد و على عليه السلام را هم بسمت پرچمدارى تعيين فرمود همچنانكه در كليه جنگها پرچمدارى بعهده او بود چون پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله باحد رسيد براى اينكه از حمله ناگهانى و پشت سرى دشمن غافل نباشد عده‏اى را (در حدود پنجاه نفر) تحت فرماندهى عبد الله بن جبير بر دهانه شكافى كه براى اين كار مناسب بنظر ميرسيد گماشت و اين پيش بينى پيغمبر نيز كاملا صحيح بود زيرا ابوسفيان هم خالد بن وليد را با جمعى تقريبا چهار برابر عده عبد الله در كمين آنها گذاشته بود كه پس از در آويختن دو لشگر بهم از پشت سر بمسلمين حمله نمايد.
بارى جنگ شروع شد و بيشتر مبارزان قريش بدست على عليه السلام كشته شدند و پرچمدار ابيسفيان بنام طلحة بن ابى طلحة مرد نيرومندى بود و او را كبش الكتيبة (قوچ لشگريان) ميگفتند بمبارزه على عليه السلام آمد و آنحضرت چنان ضربتى بر كله او زد كه چشمانش از حدقه بيرون افتاد و نعره زد و بهلاكت رسيد سپس برادر طلحه پرچم را بدست گرفت و او نيز كشته شد و حمزه نيز با كمال رشادت مبارزان قريش را طعمه شمشير خود ميساخت و در اثر كشته شدن جنگجويان قريش شكست فاحشى در لشگريان دشمن نمودار شد و مسلمين با اينكه‏تعدادشان خيلى كمتر از آنها بودند بر آنها مسلط گشته و نسيم فتح و پيروزى بر پرچم اسلام وزيدن گرفت،مشركين در حال فرار بودند و گروهى از مسلمين به تعاقب دشمن شتافته عده‏اى نيز مشغول جمع آورى اموال آنها گرديدند.
در اينموقع كسانى كه بر دهانه دره گماشته شده بودند بى انضباطى كرده و بر خلاف دستور پيغمبر صلى الله عليه و آله از فرمان عبد الله سرپيچى نمودند و بگمان اينكه فتح مسلمين كاملا حتمى بوده و ماندن آنان در محل مزبور لزومى ندارد پست نگهبانى خود را ترك كرده و بيش از چند نفر از آنها در محل خود باقى نماندند.
خالد بنوليد كه منتظر چنين فرصتى بود با سواران خود راه دهانه را پيش گرفت و آن عده ناچيز را از بين برده و از پشت سر بمسلمين حمله نمود فراريان قريش كه از پشت جبهه صداى خالد را شنيدند مجددا مراجعت كرده و از دو طرف بر مسلمين حملات سختى بردند و چون تعداد مسلمين كم بوده و بحالت تفرقه و پراكنده جنگ ميكردند شكستى بآنها روى داده و در نتيجه متوارى گرديدند در اين جنگ حمزة بن عبد المطلب بدرجه رفيعه شهادت رسيد و جگرش را بدستور هند (مادر معاويه) از سينه‏اش در آوردند و آن ملعونه هم مقدارى از آنرا در دهان گرفته و جويد و از آنروز به هند جگر خوار مشهور شد خود پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله از ناحيه پيشانى صدمه ديد و دندان مباركش شكست و بغير از على عليه السلام و دو نفر ديگر كسى مراقب آنحضرت نبود.
على عليه السلام با حملات حيدرانه خود گروه مشركين را از هر طرف كه به پيغمبر حمله ميآوردند پراكنده ميساخت و خود را پروانه وار بدور شمع وجود آنجناب بگردش در ميآورد.
فداكارى على عليه السلام در جنگ احد صفحه درخشانى در تاريخ زندگانى او گشود كه سطور طلائى آن با نداى جبرئيل كه ميگفت.لا سيف الا ذوالفقار و لا فتى الا على مزين گرديد . (6)
شيخ مفيد از عكرمه او نيز از خود على عليه السلام نقل ميكند كه فرمود چون در غزوه احد مردمان از اطراف پيغمبر صلى الله عليه و آله پراكنده شدند مرا بر آن‏حضرت چنان بى تابى فرا گرفت كه هرگز نظير آنحالت را در خود نديده بودم پيش روى او شمشير ميزدم كه يكمر تبه برگشتم و او را نديدم با خود گفتم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه فرار نميكند و در ميان كشته شدگان هم او را نديدم و گمان كردم كه از ميان ما بآسمان بالا رفته است پس غلام شمشير را شكسته و با خود گفتم با اين شمشير براى دفاع از رسول خدا صلى الله عليه و آله آنقدر قتال ميكنم تا كشته شوم و بر آن جماعت حمله كردم آنها از جلو شمشير من گريخته و راه باز كردند كه ناگاه ديدم پيغمبر صلى الله عليه و آله بيهوش بزمين افتاده است بالاى سرش ايستادم چشمان مباركش را باز كرد و بسوى من نگريست و فرمود:اى على مردم چه كردند؟
عرض كردم يا رسول الله آنها كافر شدند و بدشمن پشت كرده و ترا وا گذاشتند پيغمبر نگاه كرد و ديد جمعى از لشگريان دشمن بسوى او مى‏آيند بمن فرمود يا على اينها را از من دور گردان من بدانها حمله كرده از چپ و راست شمشير زدم تا آنها فرار كرده و تار و مار شدند .پيغمبر فرمود يا على آيا مدح خود را در آسمان نميشنوى كه فرشته‏اى بنام رضوان ندا ميكند :لا سيف الا ذوالفقار و لا فتى الا على؟ من اشگ شادى ريختم و خداوند سبحان را بر اين نعمت سپاسگزارى كردم. (7)
استقامت و پايدارى على عليه السلام و چند نفر ديگر كه ثابت قدم مانده بودند موجب شد كه مشركين از مدينه چشم پوشيده و راه مكه را در پيش گرفتند.على عليه السلام با اينكه خود بشدت مجروح بود پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله را از نظر دور نداشت و براى شستن دست و روى آنحضرت با سپر خود آبى تهيه كرد و چون رسول خدا دست و روى خود را شست فرمود غضب خدا بر آن قومى كه رخسار پيغمبر خود را خونين كردند. (8)
غوغاى جنگ فرو نشست و از گروه مسلمين هفتاد نفر مقتول و بقيه نيز فرار كرده بودند و تنها قهرمان نامى اين جنگ كه افتخار فتوت را در سايه اين فداكارى بى نظير بدست آورده بود على عليه السلام بود كه چندين زخم مرد افكن به بدن‏مباركش اصابت كرده بود كه هر يك از آنها به تنهاى قادر بود يك مبارز نامى را از پا در آورد كثرت زخمها و جاى شمشيرها در بدن آنحضرت همه را به تعجب و حيرت انداخته بود كه يك جوان 26 ساله با تن آغشته بخون چگونه هنوز زنده مانده است ولى آنها نميدانستند كه يك روح بزرگ و قوى و يك ايمان خالص و محض در آن پيكر زخمدار وجود داشت كه آنهمه سختى‏ها و ناملايمات را با كمال رضايت و خرسندى تحمل مينمود.
نبى اكرم بمدينه مراجعت فرمود و حضرت زهرا عليها السلام با ظرف آبى كه براى شستن صورت پدرش در دست داشت آنحضرت را استقبال كرد على عليه السلام نيز در حاليكه دستش تا بازو خون آلود بوده رسيد و ذوالفقار را بفاطمه داد و فرمود خذى هذا السيف فقد صدقنى اليومـاين شمشير را بگير كه امروز (ايمان و شجاعت) مرا تصديق نمود سپس فرمود:
أفاطم هاك السيف غير ذميم‏
فلست برعديد و لا بمليم‏
لعمرى لقد اعذرت فى نصر احمد
و طاعة رب بالعباد عليم‏
أميطى دماء القوم عنه فانه‏
سقى ال عبد الدار كأس حميم


اى فاطمه بگير اين شمشير را كه نكوهيده نيست و من ترسو و لرزان و ملامت كننده نيستم (در انجام وظيفه‏ام كوتاهى نكرده‏ام كه خود را ملامت كنم) ـبجان خودم سوگند در يارى پيغمبر و طاعت پروردگارى كه باعمال بندگان دانا است كوشش نمودم،خونهاى مردمان را از اين شمشير پاك كن كه اين شمشير جام مرگ را بخاندان عبد الدار (پرچمداران قريش) خورانيد .
رسول اكرم صلى الله عليه و آله نيز بفاطمه عليها السلام فرمود.
خذيه يا فاطمة فقد ادى بعلك ما عليه و قد قتل الله بسيفه صناديد قريش.
اى فاطمه بگير شمشير را كه شوهرت امروز دين خود را اداء نمود و خداوند بوسيله شمشير او بزرگان قريش را نابود ساخت. (9) شكستى كه در اين جنگ بمسلمين رسيد در نتيجه يك بى انضباطى كوچك و عدم دقت در اجراى دستور نظامى پيغمبر صلى الله عليه و آله بود و در عين حال تجربه تلخى بدست آنها داد كه بعدها براى آنان مورد عبرت قرار گرفت و آيه شريفه نيز باين موضوع اشاره فرمايد:
و لقد صدقكم الله وعده اذ تحسونهم باذنه حتى اذا فشلتم و تنازعتم فى الامر و عصيتم من بعد ما اريكم ما تحبون منكم من يريد الدنيا و منكم من يريد الاخرة ثم صرفكم عنهم ليبتليكم و لقد عفى عنكم و الله ذو فضل على المؤمنين. (10)
غزوه بنى نضير:

پس از پايان غزوه احد بعضى از ساكنين محلى مدينه مانند طوايف يهود بنى نضير و بنى قريظه از اين پيشامد خوشحال شده و بعضى از قبايل هم كه پيمان دوستى و يا پيمان عدم تعرض با پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله بسته بودند نقض عهد نمودند.
بنابر اين چنين بنظر ميرسيد كه پيش از جنگ با قريش لازم است نفوذ و امنيت كامل را در مدينه برقرار نمود و سپس بدفع قريش پرداخت لذا در سال چهارم هجرى كه فاصله ميان غزوه احد و خندق بود مسلمين آماده قتال با بنى نضير شده و براى محاصره آنها در ربيع الاول سال مزبور از مدينه بيرون شدند.
فرمانده اين ستون اعزامى على عليه السلام بود كه با رشادت و شجاعت ويژه خود آنها را مجبور به تسليم نمود و پيمان بستند كه پيغمبر صلى الله عليه و آله از خون آنان در گذرد و آنها نيز از حومه مدينه خارج شده و بشام روند. (11)
رسول خدا صلى الله عليه و آله اين شرط را پذيرفته و دستور داد كه هر سه نفر يك شتر ببرند و اموال خود را نيز بر آن شتر بار نهند،پس از خروج بنى نضير از مدينه اموال و اراضى زراعى آنها نصيب مسلمين گرديد.اين واقعه كه پس از غزوه احد روى داد براى تحكيم موقعيت مسلمين بسيار مناسيب بوده و پيغمبر صلى الله عليه و آله با كمال قدرت و مهارت و تدبير توانست در مدت كمى نفوذ از دست رفته را جبران نمايد و بر وسعت قلمرو و اقتدار خود افزوده و دشمنان دين را منكوب سازد.



*************************************************
پى‏نوشتها:
(1) سوره مباركه انفال آيه 5
(2) سوره آل عمران آيه .123
(3) شيخ مفيد در كتاب ارشاد اسامى 36 نفر را كه بدست على عليه السلام كشته شده‏اند ثبت نموده است.
(4) ارشاد مفيد باب 2 فصل 18ـكشف الغمه ص 53ـاعلام الورى و كتب ديگر.
(5) تاريخ طبرى.
(6) سيرة ابن هشام جلد 2 ص 100ـتاريخ طبرى.
(7) ارشاد مفيد جلد 1 باب دوم فصل 22 حديث 6ـاعلام الورى.
(8) تاريخ يعقوبى.
(9) كشف الغمه ص 56ـارشاد مفيد جلد 1 باب 2 فصل 22ـاعلام الورى.
(10) سوره آل عمران آيه 152 و آيه‏هاى بعد.
(11) تاريخ طبرى.
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
غزوه أحزاب يا خندق:

اخراج بعضى قبايل يهود مانند بنى نضير و بنى قريظه از اطراف مدينه آنها را نسبت بمسلمين و مخصوصا نسبت به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله خشمگين ساخت و چند تن از رؤساى قبايل مزبور بمكه رفته و آمادگى خود را عليه پيغمبر صلى الله عليه و آله بمنظور كمك و همراهى با قريش اعلام داشتند بزرگان قريش از اين فرصت استفاده كرده و از پيشنهاد آنان استقبال نموده در نتيجه كليه قبايل بت پرست مكه بهمدستى طوايف يهود در سال پنجم هجرى بسيج عمومى كرده و با تعداد ده هزار نفر بفرماندهى ابوسفيان و دستيارى گروهى از يهود براى ريشه كن ساختن نونهال اسلام متوجه مدينه شدند.

چون اين خبر به پيغمبر صلى الله عليه و آله رسيد مسلمين را جمع كرد و براى دفاع در مقابل اين عده مهاجم به بحث و شور پرداخت،سلمان فارسى پيشنهاد نمود كه اطراف مدينه را خندق بكنند و موانع مصنوعى در آنجا بوجود آورند تا عبور دشمن از آن سخت و نا ممكن باشد رسول اكرم پيشنهاد سلمان را پذيرفت و دستور فرمود فورا براى حفر خندق آماده شوند،مسلمين مشغول حفر خندق شده خود حضرت رسول صلى الله عليه و آله نيز مانند مسلمين ديگر بحفر خندق اشتغال داشت پيش از رسيدن سپاه مهاجم خندق كنده و آماده شد و هنگاميكه مشركين نزديك خندق رسيدند از مشاهده آن متعجب شدند زيرا اين نوع وسيله دفاع در عربستان سابقه نداشت بدينجهت گفتند :و الله ان هذه لمكيدة ما كانت العرب تكيدها،بخدا سوگند اين حيله عرب نيست و عرب چنين حيله‏اى بكار نبندد. (1) مسلمين هم كه تعدادشان در حدود سه هزار نفر بود در آنطرف خندق اردو زده بودند،چند روز اين دو سپاه در طرفين خندق روبروى هم بودند و گاهى بهم سنگ و تير ميانداختند بالاخره عمرو بن عبدود با چند نفر ديگر اسب جهانيده و از تنگترين جاى خندق خود را بطرف ديگر آن رسانيدند.

عمرو بمحض ورود مبارز خواست،وقتى صداى خشن و رعب انگيز عمرو در فضاى اردوگاه مسلمين طنين انداز شد نبض‏ها از حركت ايستاد و رنگ از چهره همه پريدن گرفت!چرا؟

براى اينكه عمرو را همه ميشناختند،او فارس يليل و از شجاعان نامى عرب بود و در تمام عربستان نظير و مانندى نداشت،او قهرمان كهنسال و ورزيده و جنگديده بود و به تنهائى با هزار نفر مقابل شمرده ميشد!

فرياد هل من مبارز عمرو براى بار دوم پرده گوش مسلمين را مرتعش ساخت.

در اينموقع يك سكوت و حيرت توام با ترس و وحشت بر تمام لشگر مدينه حكمفرما بود و كسى را جرات تكلم و اظهار وجود نبود عمرو ميگفت شما ميگوئيد هر كس از ما كشته شود به بهشت ميرود آيا در ميان شما داوطلب بهشت وجود ندارد؟

بالاخره پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله سكوت را شكست و فرمود كيست كه شر اين بت پرست را از سر ملت اسلام بر دارد؟نفس‏ها در سينه حبس بود و از كسى صدائى بر نيامد على عليه السلام بپا خواست و عرض كرد من يا رسول الله پيغمبر فرمود تامل كن شايد داوطلب ديگرى هم پيدا شود ولى هيچكس حريف اين قهرمان عرب نبود نبى اكرم سؤال خود را تكرار فرمود باز على عليه السلام پاسخگوى اين دعوت گرديد پيغمبر فرمود يا على اين عمرو بن عبدود است عرض كرد من هم على بن ابيطالبم،رسول خدا عمامه بر سر على و شمشير بر كمر او بست و فرمود برو كه خدا نگهدارت باشد سپس سر بلند نمود و با حالت رقت بار گفت خدايا پسر عم مرا در ميدان كار زار تنها مگذار.

عمرو رجز ميخواند و مسلمين را بمبارزه ميطلبيد:

و لقد بححت من النداء بجمعكم هل من مبارز
و وقفت اذ جبن المشجع موقف البطل المناجز
و كذلك انى لم ازل متسرعا نحو الهزاهز
ان الشجاعة فى الفتى و الجود من خير الغرائز (2)

در اين هنگام على عليه السلام چون شير خشمگينى كه براى صيد خود از كمين جستن كند بسرعت آهنگ عمرو كرد و جواب رجز او را از روى ادب علمى چنين داد:

لا تعجلن فقد اتاك مجيب صوتك غير عاجز
ذونية و بصيرة و الصدق منجى كل فائز
انى لارجو ان اقيم عليك نائحة الجنائز
من ضربة نجلاء يبقى ذكرها بعد الهزاهز (3)

عمرو كه خود را از شجعان نامى و مبرز عرب ميدانست با ديده حقارت به على عليه السلام نگريست و گفت آيا جز تو كسى داوطلب بهشت نبود؟من با پدرت ابوطالب آشنا و دوست بودم نميخواهم ترا در پنجه خود چون مرغ بال و پر شكسته‏اى در حال نزع بينم مگر نميدانى كه من عمرو بن عبدود فارس يليل و قهرمان نيرومند عرب هستم؟

على عليه السلام فرمود من ترا ابتداء بتوحيد و اسلام دعوت ميكنم و اگر هم نپذيرى از همين راه كه آمده‏اى برگرد و از جنگ با پيغمبر در گذر.

عمرو گفت من از روش آباء و اجداد خود (بت پرستى) دست بر نميدارم واگر هم بدون جنگ بر گردم مورد استهزاء زنان قريش واقع ميشوم،على عليه السلام فرمود در اينصورت از اسب پياده شو با هم بجنگيم كه من دوست دارم ترا در راه خدا كشته باشم.

عمرو بر آشفت و از اسب پياده شد و اسب خود را پى كرد و چون در برابر على عليه السلام ايستاد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود:برز الايمان كله الى الشرك كله. (تمامى ايمان با تمامى كفر بمبارزه برخاسته است.) حقيقت امر نيز همين بود على عليه السلام ايمان محض و بلكه كل ايمان بود و اگر در آنروز على نبود نامى از اسلام و احدى از مسلمانان نمى‏ماند،عمرو نيز نماينده شرك و كفر بود و چشم و چراغ قريش بشمار ميرفت.

بالاخره آندو مبارز چنان بهم در افتادند كه گرد و غبارى در اطراف آنها بلند شد و نيروهاى متخاصمين نتوانستند آنها را بخوبى مشاهده كنند در اين گير و دار دو ضربت رد و بدل شد عمرو شمشيرى بر على زد كه سپر آنحضرت را دو نيمه كرد و بسر مباركش هم آسيب رسانيد ولى آنحضرت با چابكى و نيرومندى خود چنان ضربتى به عمرو فرود آورد كه او را بخاك هلاكت افكند و خود بانگ تكبير بر آورد،از صداى تكبير على عليه السلام همه را معلوم شد كه عمرو بقتل رسيده و با كشته شدن او شكست قريش هم حتمى خواهد بود چنانكه خواهر عمرو در اينمورد ضمن ابياتى چند چنين گويد:

اسدان فى ضيق المكر تصاولا
و كلاهما كفو كريم باسل‏
فاذهب على فما ظفرت بمثله‏
قول سديد ليس فيه تحامل‏
ذلت قريش بعد مقتل فارس‏
فالذل مهلكها و خزى شامل

يعنى آنها دو شير دلاور بودند كه در تنگناى معركه بيكديگر حمله‏ور شدند و هر دو همتايان بزرگوار و دليرى بودند.اى على برو كه تا كنون بكسى مانند او چيره نگشته بودى و (اين ادعاى من) سخنى است محكم و درست و در آن تكلف و اغراق نيست.

قريش پس از كشته شدن چنين سوارى خوار شد و اين خوارى،قريش رانابود كرده و اين رسوائى شامل همه آنان خواهد بود.چون على عليه السلام سر عمرو را بحضور پيغمبر آورد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود.

ضربة على يوم الخندق افضل من عبادة الثقلين.

و بعضى نوشته‏اند كه فرمود:

لضربة على لعمرو بن عبدود افضل من عمل امتى الى يوم القيامة.

يعنى ارزش و پاداش شمشيرى كه على عليه السلام در روز خندق بر عمرو زد از پاداش عبادت جن و انس برتر است و يا از پاداش عمل امت من تا روز قيامت بهتر است. (4)

زيرا شمشير على عليه السلام بود كه عمرو را بخاك و خون كشيد و اسلام نو بنياد را از شر مشركين رهائى بخشيد و اگر در آنروز على نبود عمرو به تنهايى كافى بود كه مسلمين را تار و مار نموده و چنانكه خودش ميگفت نام اسلام را از صفحه تاريخ براندازد بنابراين عمل امت اسلامى تا روز قيامت در گرو همان ضربت سيف اللهى است كه موجب قتل و گريختن عكرمة و چند تن ديگر گرديد كه همراه عمرو بدينسوى خندق گذشته بودند و با كشته شدن عمرو و فرار همراهانش دهشت و هراس در ميان مشركين افتاد و روحيه آنها را بكلى متزلزل نمود و علاوه بر اين طوفان سخت و سهمگين نيز بامر خدا برخاست و قريش را بوحشت انداخت در نتيجه ابوسفيان درنگ را جائز نشمرده و شبانه با عده خود از كنار مدينه بسوى مكه كوچ نمود.

درباره كشته شدن عمرو بشمشير على عليه السلام شيخ ازرى در قصيده هائيه خود گويد:

يا لها ضربة حوت مكرمات‏
لم يزن ثقل اجرها ثقلاها
هذه من علاه احدى المعالى‏
و على هذه فقس ما سواها

چه ضربتى كه زيبائيها و بزرگيها را در بر دارد و اجر ثقلين (جن و انس) بااجر آن نتواند برابر كند.اين شاهكار يك نمونه از مقامات عاليه اوست و بر اين قياس كن ساير كارهاى او را.

پس از غزوه خندق پيغمبر صلى الله عليه و آله تنبيه و گوشمالى طايفه بنى قريظه را كه نقض عهد كرده و با مشركين همكارى نموده بودند لازم دانست زيرا طايفه مزبور در ظاهر پيمان عدم تعرض با مسلمين بسته بودند ولى نقض عهد كرده با قريش همدست شده بودند رسول خدا صلى الله عليه و آله على عليه السلام را با عده‏اى بجنگ آنها فرستاد.پس از 25 روز محاصره و زد و خورد مردان آنها مقتول و زنانشان اسير و اموالشان بدست مسلمين افتاد بدين ترتيب طايفه بنى قريظه هم بدست على عليه السلام از بين رفت و مسلمين از شر يهود اطراف مدينه آسوده شدند.

غزوه خيبر:
خيبر لغتى است عبرانى و بمعناى قلعه و حصار محكم است.

در 120 كيلومترى شمال مدينه دهستانى يهود نشين بود كه ساكنين آن در چند قلعه محكم زندگى ميكردند و بدينجهت آن محل را خيبر ميگفتند،دهستان مزبور داراى زمين‏هاى زراعتى و نخلستانهاى بارور و چشمه‏هاى جارى بود و هفت قلعه محكم در آن وجود داشت كه هر يك از آنها بنام مخصوصى ناميده ميشد،از مشهورترين قلاع سبعه قلعه ناعم و قموص بود.

تعداد ساكنين خيبر بنا بروايت تاريخ نويسان مختلف نوشته شده است بعضى آنرا بيست هزار (5) و برخى ده هزار (6) و بعضى چهار هزار نوشته‏اند آنچه مسلم و محرز است اينست كه يهودى‏ها بمراتب بيشتر از مسلمين بوده‏اند زيرا عده مسلمين در حدود يكهزار و چهارصد و يا بقولى يكهزار و ششصد نفر بود.

در سال هفتم هجرى بدستور نبى اكرم صلى الله عليه و آله مسلمين بطرف خيبر حركت كردند و پس از دو يا سه روز راهپيمائى بحوالى خيبر رسيده و در كنار قلاع مزبور اردو زدند و با اين ترتيب با دشمن تماس حاصل نمودند.بامدادان كه اهالى قلاع خيبر از خواب برخاستند مسلمين را در نزديكى خيبر مشاهده كردند.

ساكنين خيبر بمحض مشاهده لشگر اسلام داخل قلاع شده و درب آنها را محكم بستند،رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز با عده خود مدت 25 روز پشت قلعه‏ها بمحاصره يهود پرداخت در يكى از روزها پرچم را بدست ابوبكر و روز ديگر بدست عمر داد و آنها را براى گشودن قلعه‏هاى خيبر مأمور گردانيد ولى آنها نه تنها كارى از پيش نبردند بلكه از ديدن جنگجويان يهود مخصوصا مرحب خيبرى بيمناك شده و فرار كردند. (7)

ابن ابى الحديد در مورد فرار شيخين ميگويد:

و ان انس لا انس اللذين تقدما
و فرهما و الفرقد علما حوب (8)

يعنى هر چه را فراموش كنم گريختن آندو نفر را با اينكه ميدانستند فرار كردن از جنگ گناه است فراموش نميكنم.

فرماندهان ديگر نيز براى فتح قلاع خيبر عزيمت ميكردند ولى در مقابل دفاع جنگجويان يهود عاجز مانده و بر ميگشتند چون سرداران اعزامى براى گشودن قلعه‏ها بدون اخذ نتيجه برگشته و روحيه مسلمين را ضعيف ميكردند پيغمبر فرمود:

لا عطين الراية غدا رجلا يحبه الله و رسوله و يحب الله و رسوله كرارا غير فرار لا يرجع حتى يفتح الله على يديه. (9)

فردا پرچم را بمردى خواهم داد كه خدا و پيغمبرش او را دوست دارند و او نيز خدا و پيغمبر خدا را دوست دارد او كسى است كه هميشه حمله كننده است و هرگز فرار نكند از جبهه جنگ بر نگردد تا خداوند بدست او (قلعه‏هاى خيبر را) بگشايد.از اين فرمايش پيغمبر همه را تعجب و حيرت فرا گرفت،اين چه كسى است‏كه فردا پيروز خواهد شد؟

هر كسى بنحوى كلام آن حضرت را تعبير ميكرد و بعضى‏ها هم اين افتخار را از آن خود ميدانستند و هيچكس گمان نميكرد كه منظور پيغمبر فقط على است و اين سكه افتخار را چرخ نيلوفر بنام همايون او زده است!شايد آنها حق داشتند و در اين تصور و خيال معذور بودند زيرا على عليه السلام بدرد چشم مبتلا بود و كسى خيال نميكرد كه اين گره پيچيده و بغرنج با پنجه‏هاى تواناى على گشوده خواهد شد.

چون روز موعود فرا رسيد رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:على كجاست؟

عرض كردند چشم درد دارد.فرمود احضارش كنيد يكى از مسلمين بچادر على عليه السلام رفت و فرمان پيغمبر صلى الله عليه و آله را بوى ابلاغ نمود.

على عليه السلام فورا بلند شد و خدمت آنحضرت شتافت،نبى اكرم از او احوالپرسى نمود،عرض كرد سرم درد ميكند و چشم درد دارم كه درست نمى‏بينم،پيغمبر او را در آغوش كشيد و آب دهان مباركش بر چشمان وى ماليد كه فورا دردهاى او برطرف شد و تا آخر عمر دچار سر درد و چشم درد نگرديد. (10)

حسان بن ثابت انصارى در اينمورد گويد:

و كان على ارمد العين يبتغى‏
دواء فلما لم يحس مداويا
شفاه رسول الله منه بتفلة
فبورك مرقيا و بورك راقيا
و قال ساعطى الراية اليوم صارما
كميا محبا للرسول مواليا
يحب الهى و الاله يحبه‏
به يفتح الله الحصون الاوابيا
فاصفى بهادون البرية كلها
عليا و سماه الوزير المواخيا

يعنى على در آنروز چشم درد داشت و داروئى براى بهبودى آن ميجست و چيزى بدست نمياورد .

رسول خدا او را با آب دهان خود شفا بخشيد پس فرخنده باد آنكه بهبودى يافت و خجسته باد آنكه بهبودى داد.و فرمود امروز پرچم را مى‏دهم به دلاور شجاعى كه دوستدار رسول است.

او خداى مرا دوست دارد و خدا هم او را دوست دارد و بوسيله او خداوند قلعه‏هاى محكم را ميگشايد.

پس براى اينكار از ميان تمام مردم على را بر گزيد و او را وزير و برادر خود ناميد.

بارى پس از آنكه چشم على عليه السلام بهبودى يافت رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود :يا على فرماندهان ما كارى از پيش نبرده‏اند و هنوز قلعه‏هاى خيبر گشوده نشده است و اين امر خطير جز بدست تواناى تو انجام نخواهد گرفت.

على عليه السلام امتثال امر نمود و گفت تا چه اندازه با آنها بجنگم؟

پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود تا موقعيكه به يگانگى خدا و رسالت من شهادت دهند.

على عليه السلام چون شيرى بلند طبع كه بطرف شكار خود با بى اعتنائى ميرود پيش رفت تا پشت ديوار قلعه خيبر رسيد پرچم را بر زمين كوبيد و عده خود را براى تسخير حصار آماده نمود،در اينموقع جمعى از جنگجويان دلير خيبر بيرون ريختند و جنگ بشدت در گرفت،على عليه السلام با چند حمله حيدرانه آنها را در هم آويخت بطوريكه يهود فرار كرده و داخل قلعه شدند على عليه السلام نيز بدنبال آنها خواست وارد قلعه شود رئيس قلعه كه از شجاعان مشهور و بنام حارث بود خواست از ورود على عليه السلام بقلعه ممانعت كند ولى بضرب شمشير آنحضرت جهان را بدرود گفت،در اين وقت نامى‏ترين و شجاعترين جنگجويان قلعه كه بمرحب خيبرى معروف و برادر حارث بود بخونخواهى برادرش بيرون‏شتافت.

مرحب پهلوان عجيبى بود زيرا دو زره پوشيده و دو شمشير بر كمر آويخته بود و علاوه بر چند عمامه كه بر سر خود بسته بود كلاه فولادى بر سر گذاشته و سنگى را هم كه بسنگ آسياب شبيه بود بر ميله كلاه خود گذاشته بود كه از اصابت شمشير بفرق وى جلوگيرى كند.

بين او و على عليه السلام دو ضربت رد و بدل شد و دست نيرومند قهرمان اسلام چنان شمشيرى بر فرق مرحب فرود آورد كه با وجود داشتن سپر جمجمه‏اش را با كلاه فولادى و سنگ آسيا و ساير تشريفات شكافت و در نتيجه سپر دو نيم گرديده و كلاه فولادى و سنگ بشكست و عمامه دريده شد و ذوالفقار على كله‏اش را تا فكين بشكافت،مرحب نقش بر زمين شد و بخاك و خون غلطيد و صداى تكبير از مسلمين بلند شد و يهود بكلى شكست خورده و غمگين شدند.

پس از كشته شدن مرحب شجاع ديگرى از قلعه بيرون تاخت و اين شخص ياسر برادر سوم دو مقتول سابق بود،او نيز در شجاعت دست كمى از برادران خود نداشت بيدرنگ بر على تاخت ولى در اثر يكضربت آنحضرت بخاك افتاده و كشته شد يهود در قلعه را بستند و خود بدرون قلعه پناه بردند .

على عليه السلام با نيروى خارق العاده خود در قلعه را از جاى خود كند و چند متر پرتابش كرد و بدين ترتيب قلعه‏هاى ناعم و قموص كه محكمترين قلعه‏هاى خيبر بود بدست تواناى على عليه السلام فتح گرديد.

شيخ مفيد از عبد الله جدلى نقل ميكند كه گفت از امير المؤمنين عليه السلام شنيدم كه ميگفت چون درب خيبر را كندم آنرا سپر خويش قرار دادم و با يهود جنگيدم تا آنگاه كه خداوند آنها را خوار نمود و شكست داد آن در را روى خندقى كه دور قلعه كنده بودند گذاشتم تا مسلمين از روى آن عبور كنند و سپس آنرا در ميان خندق انداختم و موقع برگشتن از خيبر هفتاد نفر از مسلمين نتوانستند آنرا از جايش بر دارند و در اين باره شاعر گويد:

ان امرء حمل الرتاج بخيبر
يوم اليهود بقدرة لمؤيد
حمل الرتاج رتاج باب قموصها
و المسلمون و اهل خيبر حشد
فرمى به و لقد تكلف رده‏
سبعون كلهم له يتشددردوه بعد تكلف و مشقة
و مقال بعضهم لبعض ارددوا (11)

يعنى آنمرد (على عليه السلام) در بزرگ خيبر را در روزى كه با يهود جنگ ميكرد با نيروى تأييد شده (از جانب خدا) برداشت.

آن در بزرگ يعنى درى را كه برابر كوه قموص بود برداشت در حاليكه مسلمين و اهل خيبر جمع شده بودند.

آن در را پرتاب كرد و براى باز گردانيدن آن هفتاد نفر كه همگى نيرومند بودند خود را بمشقت انداختند و (آن هفتاد نفر) پس از رنج و مشقت و گفتن بيكديگر كه برگردانيد آن در را بجاى خود بر گردانيدند.

مجاهدات على عليه السلام در جنگ خيبر و فتح قلاع و كشتن شجاعان نامى يهود و مخصوصا كندن در قلعه و گرفتن آن با دست از كارهاى خارق العاده آنجناب محسوب ميشود كه نظير آنها از احدى ديده نشده است و قصايد بسيارى در باره وقايع مزبور گفته و نوشته شده است.ابن ابى الحديد در ضمن قصايد خود گويد:

يا قالع الباب الذى عن هزها
عجزت اكف اربعون و اربع (12)

اى كننده درى كه دستهاى چهل و چهار نفر از حركت دادن آن عاجز بود.

چون جنگ خيبر پايان يافت و پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بدر خواست يهود با آنها مصالحه نمود فدك نيز تسليم گرديد و يهوديان ساكن آن نصف دارائى خود را به پيغمبر فرستادند بنابر اين چون فدك در موقع صلح برضايت ساكنين آن به پيغمبر صلى الله عليه و آله واگذار شده بخود آنحضرت تعلق داشت ولى اراضى خيبر مربوط بعموم مسلمين بود.

هنگام بازگشت از خيبر به بعضى از قبايل يهود كه ياغى شده بودند گوشمالى داده شد و آنها نيز مطيع گرديدند و بدين ترتيب مسلمين از ضديت يهود آسوده شده و شهر مدينه در امن و آسايش قرار گرفت.



*******************************************

پى‏ نوشتها:

(1) ارشاد مفيد جلد 1 باب 2 فصل .25

(2) از بس به شما ندا دادم و مبارز طلبيدم گلويم گرفت و قهرمانانه ايستادم در جائيكه مردم شجاع آنجا ميترسند.و اينچنين من هميشه بسوى بلاها و فتنه‏ها با سرعت ميروم زيرا شجاعت وجود در جوان از بهترين غريزه‏ها است.

(3) اى عمرو زياد در كار جنگ عجله مكن زيرا آمد بسوى تو جوابگوى آواز تو كه براى مبارزه با تو عاجز نيست بلكه داراى حسن نيت و بصيرت در راه حق است و صدق و راستى نجات دهنده هر رستگار است،من اميدوارم كه زنان نوحه سرا را بر جنازه تو بنشانم از ضربت شكافنده‏اى كه ياد آن بعد از معركه‏ها باقى بماند.

(4) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديدـبحار الانوار جلد 39 ص 2ـكشف الغمه ص .56

(5) تاريخ يعقوبى.

(6) سيره حلبى.

(7) ارشاد مفيد جلد 1 باب دوم فصل 16ـتاريخ طبرى و كتب ديگر.

(8) القصائد السبع العلويات قصيده اولى در فتح خيبر.

(9) ارشاد مفيدـفصول المهمه ابن صباغ ص 21ـذخائر العقبى ص 72ـكفاية الطالب ص 98 ينابيع المودة ص 48ـاسد الغابة جلد 4 ص .28

(10) ذخائر العقبى ص 73 و كتب ديگرـشايد براى بعضى‏ها قبول اين امر مشكل باشد ولى بايد دانست كه صرف نظر از انجام معجزه امروزه ثابت شده است كه با استفاده از نيروهاى نهفته در روح آدمى اغلب بيماريها را بدون دواء معالجه ميكنند در اينصورت براى اعمال نفوذ روحى پيغمبر از همه كس سزاوارتر است.

(1) ارشاد مفيد جلد 1 باب دوم فصل .31

(12) القصائد السبع العلويات قصيده ششم.
پاسخ
سپاس شده توسط: admin
#7
فتح مكه

در سال هشتم هجرى كه سپاه اسلام پس از جنگهاى متعدد كوچك و بزرگ ورزيده و از نظر تعداد نيز زياد شده بود پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم لازم دانست كه بسوى مكه رفته و شهر و مولد خود را كه در اثر توطئه قريش شبانه از آنجا هجرت كرده بود تصرف كند.

مدت سيزده سال پيغمبر صلى الله عليه و آله در شهر مكه مشركين قريش را بتوحيد و خدا پرستى دعوت كرده و نه تنها از اين دعوت نتيجه‏اى حاصل نشده بود بلكه در ايذاء و آزار او هم نهايت كوشش را بعمل آورده بودند پس از هجرت بمدينه بطوريكه گذشت مشركين مكه دائما با مسلمين در حال مبارزه و زد و خورد بودند.

مسلمين مهاجر كه بحال ترس و زبونى شبانه از مكه فرار كرده و بمدينه رو آورده بودند اكنون موقع آن رسيده است كه با صولت و عظمت در ركاب پيغمبر صلى الله عليه و آله وارد مكه شوند .

بعضى از مسلمين در انديشه فرو رفته واز مآل كار خود بيمناك بودند ولى رسول خدا صلى الله عليه و آله آنها را بفتح و پيروزى بشارت مى‏داد زيرا وعده فتحى را كه خداوند باو فرموده بود از اين آيه استنباط ميكرد:

لقد صدق الله رسوله الرؤيا بالحق لتدخلن المسجد الحرام ان شاء الله امنين. (1)

همچنين سوره نصر نيز كه پيش از فتح مكه نازل شده بود بفتح مكه و اسلام آوردن مردم آن شهر دلالت داشت.

هدف اصلى پيغمبر صلى الله عليه و آله اين بود كه فتح مكه باحترام خانه خدا كه در آن شهر واقع است بدون جنگ و خونريزى انجام شود بدينجهت ابتداء انديشه خود را در مورد حركت بسوى مكه و زمان آن را از مسلمين پنهان مى‏داشت كه مبادا اين موضوع باطلاع قريش برسد و تنها كسى را كه امين و راز دار خوددانسته و با او مشورت ميكرد على عليه السلام بود ولى پس از مدتى چند نفر از اصحاب را نيز از اين مطلب آگاه گردانيد.يكى از مهاجرين بنام حاطب كه در مكه اقوامى داشته و از مقصود پيغمبر با خبر شده بود نامه‏اى نوشته و آنرا بوسيله زنى بمكه فرستاد و قريش را از تصميم پيغمبر آگاه نمود.

خداوند تعالى رسول اكرم صلى الله عليه و آله را از ماجرا آگاه ساخت و آنحضرت على عليه السلام را با زبير براى استرداد نامه بسوى آن زن فرستاد و آنها در راه باو رسيده و نامه را باز گرفتند. (2)

رسول خدا صلى الله عليه و آله در اوائل رمضان سال هشتم هجرى با سپاهيان خود كه از مهاجر و انصار تشكيل شده و بالغ بر دوازده هزار نفر بودند بقصد فتح مكه از مدينه خارج گرديد .

چون به نزديكى‏هاى مكه رسيد عباس بن عبد المطلب براى ترسانيدن قريش از كثرت سپاهيان اسلام كه با ساز و برگ كامل مجهز بودند بسوى مكه شتافت اهالى مكه نيز از آمدن پيغمبر كم و بيش آگاه بودند بدينجهت ابوسفيان براى كسب اطلاع از مكه بيرون آمد و در راه بعباس رسيد.

عباس بن عبد المطلب كثرت مسلمين مخصوصا ايمان قوى و روح سلحشورى آنها را بابوسفيان نقل كرد و او را از عواقب وخيم مقاومت در برابر سپاهيان اسلام بر حذر داشت و قانعش نمود كه بخدمت رسيده و تسليم شود.

ابوسفيان از روى اضطرار و ناچارى پذيرفت و بحمايت عباس از ميان درياى سپاه در حاليكه از قدرت و شوكت آن متحير شده بود گذشته و بخدمت پيغمبر رسيد و پس از مختصر گفتگو اسلام آورد.

ابوسفيان كه مدت 21 سال كفار قريش را عليه آنحضرت تحريك و تجهيز ميكرد اكنون در برابر آن قدرت و عظمت سر تسليم فرود آورده و با ديده اعجاب و شگفتى بآن سپاه منظم و منضبط مينگرد و انتظار عفو و بخشش از گذشته را دارد.پيغمبر اكرم بنص قرآن كريم داراى خلق عظيم و رحمة للعالمين بود (3) ابوسفيان را بمكه فرستاد تا براى كسانى كه اسلام آورده‏اند امان بگيرد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله پرچم را كه ابتداء در دست سعد بن عباده بود (از اين نظر كه او ممكن است با اهالى مكه با خشونت و جدال رفتار كند) بدست على عليه السلام داد و با سپاه مسلمين در حاليكه جاه و جلال آنها چشم هر بيننده را خيره و مبهوت ميكرد وارد مكه شد و در مقابل درب كعبه ايستاد و گفت:

لا اله الا الله وحده وحده صدق وعده و نصر عبده...

آنروز اولين روزى بود كه شعائر توحيد و خدا پرستى علنا در مكه اجرا گرديد و بانگ اذان بلال كه بر فراز كعبه ايستاده بود با آهنگ دلنشين در فضاى مكه طنين‏انداز شد و مسلمين به پيغمبر صلى الله عليه و آله اقتداء كرده و نماز خواندند سپس آنحضرت اهل مكه را كه منتظر عقوبت و انتقام از جانب او بودند مورد خطاب قرار داد و فرمود:ماذا تقولون و ماذا تظنون؟در حق خود چه ميگوئيد و چه گمان داريد؟

گفتند:نقول خيرا و نظن خيرا اخ كريم و ابن اخ كريم و قد قدرت،سخن بخير گوئيم و گمان نيك داريم برادرى كريم و برادر زاده كريمى و بر ما قدرت يافته‏اى.

رسول اكرم صلى الله عليه و آله را از كلام آنان رقتى روى داد و فرمود من آنگويم كه برادرم يوسف گفت لا تثريب عليكم اليوم.

آنگاه فرمود:اذهبوا فانتم الطلقاءـبرويد كه همه آزاديد (4)

اين عفو عمومى در روحيه اهالى مكه تأثير نيكو بخشيد و همه بى اختيار محبت آنحضرت را در دل خود جاى دادند.

آنگاه پيغمبر صلى الله عليه و آله دستور داد تمام بت‏ها را شكستند و على عليه السلام را همراه خود بداخل كعبه برد و هر چه بت و آثار بت پرستى بود از ميان‏برده و آنها را در هم شكسته و بيرون ريختند.

از جمله صفات عاليه على عليه السلام بت شكنى اوست كه بهيچوجه حاضر نبود مظاهر شرك و كفر را در بين مردم مشاهده كند و چون بعضى از بتهاى بزرگ مانند هبل بر فراز كعبه نصب شده بود على عليه السلام بدستور پيغمبر اكرم پاى بر دوش آن بزرگوار نهاده و آنها را سرنگون ساخت و ساحت مقدس كعبه را از لوث بت پرستى پاك گردانيد.

غزوه حنين و طائف:
پس از فتح مكه مردم آن شهر دسته دسته بدين اسلام گرويده و با پيغمبر صلى الله عليه و آله بيعت نمودند نبى اكرم نيز چندى در مكه توقف كرده و امور آنشهر را مرتب ساخت و پس از برقرارى امنيت و انضباط با سپاه فاتح خود تصميم گرفت كه بمدينه مراجعت نمايد و در اين مراجعت دو هزار نفر از اهالى تازه مسلمان مكه را هم به سپاه خود ملحق نمود بطوريكه كثرت سپاهيان اسلام، مسلمين را باعجاب و شگفتى واداشت و ابوبكر گفت ما با اين كثرت سپاهيان هرگز مغلوب نخواهيم شد ولى آنها ندانستند كه كثرت سپاهيان چندان مهم نيست آنچه مورد توجه است توكل بر خدا و يارى خواستن از اوست چنانكه موقع برخورد با دشمن مانند غزوه احد چيزى نگذشت كه همه مسلمين از جمله ابوبكر فرار كردند و فقط 9 نفر از بنى هاشم و يكى هم ايمن بن ام ايمن در اطراف پيغمبر صلى الله عليه و آله باقى ماند تا اينكه خداوند آنها را نصرت فرمود و گريختگان بازگشتند و مجددا بدشمن حمله برده و پيروز گرديدند در اينمورد خداوند در قرآن كريم فرمايد:

لقد نصركم الله فى مواطن كثيرة و يوم حنين اذ اعجبتكم كثرتكم فلم تغن عنكم شيئا.... (5)

و جريان امر بقرار زير بوده است.

چون رسول خدا صلى الله عليه و آله از مكه قصد مراجعت بمدينه نمود دو قبيله هوازن و ثقيف كه اسلام نياورده بودند با يكديگر همدست شده و بفكر مقابله‏با مسلمين افتادند.

جنگجويان دو قبيله مزبور بفرماندهى مالك بن عوف كه شنيدند پيغمبر صلى الله عليه و آله از مكه بمدينه مراجعت ميكند در حاليكه تعدادشان بيشتر از سپاه مسلمين بود در تنگه‏هاى وادى حنين بكمين نشسته و مترصد عبور مسلمين شدند.

گروه طليعه سپاه اسلام كه تحت فرماندهى خالد بن وليد در حركت بود وارد كمينگاه شد و غافلگير گرديد و چون شب از نيمه گذشته و هوا تاريك بود گروه مزبور از برخورد ناگهانى بسپاه دشمن وحشت زده شده و در حال عقب نشينى بتفرقه افتادند و عده‏اى هم مانند ابوسفيان و همدستانش كه از ترس جان تازه مسلمان شده بودند از اين پيشامد خرسند گشتند و رو بفرار نهادند بقيه نيز مانند غزوه احد بگريختند و فقط 9 نفر از بنى هاشم در اطراف پيغمبر باقى مانده و آنحضرت را مراقبت ميكردند در اين جنگ نيز قهرمان منحصر بفرد صحنه كارزار على عليه السلام بود كه در جلو پيغمبر بر دشمنان حمله ميكرد و ضمن كشتن آنها از نزديك شدن آنان به آنحضرت ممانعت مينمود.شيخ مفيد مينويسد كه باقى ماندن چند نفر از بنى‏هاشم در اطراف پيغمبر نيز بخاطر باقى ماندن على عليه السلام بود و همچنين برگشتن مسلمين پس از گريختن و پيروزى آنان بدشمن هم بخاطر ثابت ماندن آنحضرت بود. (6)

پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله بعموى خود عباس بن عبد المطلب كه صداى رسا و بلندى داشت فرمود مهاجر و انصار را باجتماع دعوت كن و از تفرقه و پراكندگى سپاهيان جلوگيرى نما،عباس با صداى بلند آنها را بآرامش و اجتماع دعوت نمود و اضافه كرد كه پيغمبر سلامت ميباشد لذا فراريان كم كم جمع شده و چون‏هوا نيز روشن شده بود حمله سختى بر دشمن وارد آوردند،على عليه السلام مالك بن عوف رئيس قبيله هوازن و همچنين ابو جرول را كه پرچمدار آن طايفه بود بضرب شمشير از پا در آورد و با كشته شدن رئيس و پرچمدار قبيله صفوف دشمن از هم پاشيده و فرار كردند مسلمين آنها را تعقيب كرده گروهى را كشته و گروهى را هم اسير نمودند. (7)

پس از خاتمه جنگ حنين مسلمين متوجه طائف شدند زيرا قبيله ثقيف در طائف ساكن بود و ابوسفيان بن حارث كه از جانب رسول اكرم صلى الله عليه و آله بطائف اعزام شده بود شكست خورده و مراجعت نموده بود لذا خود آنحضرت با سپاهى بطائف رفته و آنجا را محاصره نمود و اين محاصره متجاوز از بيست روز بطول انجاميد.

پيغمبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را با گروهى براى شكستن بت‏هاى اطراف طائف اعزام نمود و آنحضرت در اين مأموريت شهاب نامى را كه از شجاعان قبيله خثعم بوده و در سر راه مانع حركت او شده بود با شمشير دو نيم كرده و به پيشروى خود ادامه داد تا تمام بت‏ها را در هم شكست،همچنين قهرمان آنطايفه را كه نافع بن غيلان نام داشته و براى مبارزه با مسلمين بهمراهى عده ديگر بيرون آمده بود طعمه شمشير ساخته و مشركين را تار و مار نمود،گروهى از ترس شمشير اسلام آورده و گروهى هم متوارى شدند على عليه السلام با پرچم فيروزى بخدمت پيغمبر برگشت و جنگ دو قبيله هوازن و ثقيف نيز خاتمه يافت.

جنگ طائف آخرين جنگ داخلى اسلام با اعراب محسوب ميشود زيرا پس از اين جنگ در داخل عربستان كسى را قدرت طغيان و ياغيگرى در برابر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نبوده و تمام شبه جزيره عربستان در قلمرو نفوذ و اقتدار آنحضرت در آمده بود لذا براى بسط و اشاعه دين الهى لازم بود كه كشورهاى خارجى را بدين اسلام دعوت نمايند،مقدمات اين تصميم جريان غزوه تبوك است كه آخرين سفر جنگى پيغمبر بود و چون على عليه السلام بدستور آنحضرت درغزوه مزبور حضور نداشت لذا از ذكر آن صرف نظر ميشود.

اين بود شرح مختصرى از خدمات نظامى على عليه السلام در حيات پيغمبر اكرم كه موجب اعتلاى پرچم اسلام و سبب پيشرفت آن گرديد و پيغمبر فرمود:اگر شمشير على نبود اسلام قائم نميگشت .



*****************************************

پى‏ نوشتها:

(1) سوره مباركه فتح آيه .27

(2) تاريخ طبرىـسيره ابن هشام جلد 2 ص 398ـارشاد مفيدـاعلام الورى.

(3) و ما ارسلناك الا رحمة للعالمين(سوره انبياء آيه 107) و انك لعلى خلق عظيم(سوره ن آيه 4) .

(4) تاريخ طبرىـمنتهى الامال.

(5) سوره توبه آيه 24 و .25

(6) ارشاد مفيد جلد 1 باب 2 فصل 40:و ذلك انه عليه السلام ثبت مع رسول الله عند انهزام كافة الناس الا النفر الذين كان ثبوتهم بثبوته.و ان بمقامه ذلك المقام و صبره مع النبى (ص) كان رجوع المسلمين الى الحرب و تشجعهم فى لقاء العدو.(يعنى بفرض محال اگر على ثابت نميماند نه بنى‏هاشم ميماند و نه از فراريان كسى برميگشت) .

(7) سيره ابن هشامـاعلام الورىـارشاد مفيد جلد 1 باب فصل 38.
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
نص بر امامت آنحضرت


يناديهم يوم الغدير نبيهم‏
بخم و اسمع بالنبى مناديا
فقال له قم يا على و اننى‏
رضيتك من بعدى اماما و هاديا


(حسان بن ثابت)



در سال دهم هجرى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله از مدينه حركت و بمنظور اداى مناسك حج عازم مكه گرديد،تعداد مسلمين را كه در اين سفر همراه پيغمبر بودند مختلف
نوشته‏اند ولى مسلما عده زيادى بالغ بر چند هزار نفر در ركاب پيغمبر بوده و در انجام مراسم اين حج كه به حجة الوداع مشهور است شركت داشتند.نبى اكرم صلى الله عليه

و آله پس از انجام مراسم حج و مراجعت از مكه بسوى مدينه روز هجدهم ذيحجه در سرزمينى بنام غدير خم توقف فرمودند زيرا امر مهمى از جانب خداوند بحضرتش وحى شده بود كه بايستى بعموم مردم آنرا ابلاغ نمايد و آن ولايت و خلافت على عليه السلام بود كه بنا بمفاد و مضمون آيه شريفه زير رسول خدا مأمور تبليغ آن بود:



يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس. (1)


اى پيغمبر آنچه را كه از جانب پروردگارت بتو نازل شده (بمردم) برسان و اگر (اين كار را) نكنى رسالت او را نرسانيده‏اى و (بيم مدار كه) خداوند ترا از (شر) مردم نگهميدارد

.پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله دستور داد همه حجاج در آنجا اجتماع نمايند و منتظر شدند تا عقب ماندگان برسند و جلو رفتگان نيز باز گردن د.


مگر چه خبر است؟

هر كسى از ديگرى مى‏پرسيد چه شده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله ما را در اين گرماى طاقت فرسا و در وسط بيابان بى آب و علف نگهداشته و امر به تجمع فرموده است؟زمين بقدرى گرم و سوزان بود كه بعضى‏ها پاى خود را بدامن پيچيده و در سايه شترها نشسته بودند .بالاخره انتظار بپايان رسيد و پس از اجتماع حجاج رسول

اكرم صلى الله عليه و آله دستور داد از جهاز شتران منبرى ترتيب دادند و خود بالاى آن رفت كه در محل مرتفعى بايستد تا همه او را ببينند و صدايش را بشنوند و على عليه السلام را نيز طرف راست خود نگهداشت و پس از ايراد خطبه و توصيه درباره قرآن و عترت خود فرمود:



ألست اولى بالمؤمنين من انفسهم؟قالوا بلى،قال:من كنت مولاه فهذا على مولاه،اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله. (2)


آيا من بمؤمنين از خودشان اولى بتصرف نيستم؟ (اشاره بآيه شريفه النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم) عرض كردند بلى،فرمود من مولاى هر كه هستم اين على هم مولاى

اوست،خدايا دوست او را دوست بدار و دشمنش را دشمن بدار هر كه او را نصرت كند كمكش كن و هر كه او را وا گذارد خوار و زبونش بدار.


و پس از آن دستور فرمود كه مسلمين دسته بدسته خدمت آنحضرت كه داخل خيمه‏اى در برابر خيمه پيغمبر صلى الله عليه و آله نشسته بود رسيده و مقام ولايت و

جانشينى رسول خدا را باو تبريك گويند و بعنوان امارت بر او سلام كنند و اول كسى كه خدمت على عليه السلام رسيد و باو تبريك گفت عمر بن خطاب بود كه عرض كرد:بخ بخ لك يا على اصبحت مولاى و مولى كل مؤمن و مؤمنة.



به به اى على امروز ديگر تو امير و فرمانرواى من و فرمانرواى هر مرد مؤمن و زن مؤمنه‏اى شدى. (3) و بدين ترتيب پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله على عليه السلام را بجانشينى خود منصوب نموده و دستور داد كه اين مطلب را حاضرين بغائبين برسانند.



حسان بن ثابت از حضرت رسول صلى الله عليه و آله اجازه خواست تا در مورد ولايت و امامت على عليه السلام و منصوب شدنش در غدير خم بجانشينى نبى اكرم صلى الله عليه و آله قصيده‏اى گويد و پس از كسب رخصت چنين گفت:



يناديهم يوم الغدير نبيهم‏
بخم و اسمع بالنبى مناديا
و قال فمن موليكم و وليكم؟
فقالوا و لم يبدوا هناك التعاديا
الهك مولانا و انت ولينا
و لن تجدن منا لك اليوم عاصيا
فقال له قم يا على و اننى‏
رضيتك من بعدى اماما و هاديا
فمن كنت مولاه فهذا وليه‏
فكونوا له انصار صدق مواليا
هناك دعا اللهم و ال وليه‏
و كن للذى عادى عليا معاديا (4)



روز غدير خم مسلمين را پيغمبرشان صدا زد و با چه صداى رسائى ندا فرمود (كه همگى شنيدند) و فرمود فرمانروا و صاحب اختيار شما كيست؟همگى بدون اظهار اختلاف عرض كردند كه:



خداى تو مولا و فرمانرواى ماست و تو صاحب اختيار مائى و امروز از ما هرگز مخالفت و نافرمانى براى خودت نمى‏يابى.پس بعلى فرمود يا على برخيزكه من ترا براى امامت و هدايت (مردم) بعد از خودم برگزيدم.



(آنگاه بمسلمين) فرمود هر كس را كه من باو مولا (اولى بتصرف) هستم اين على صاحب اختيار اوست پس شما براى او ياران و دوستان راستين بوده باشيد.


و آنجا دعا كرد كه خدايا دوستان او را دوست بدار و با كسى كه با على دشمنى كند دشمن باش.


رسول اكرم فرمود اى حسان تا ما را بزبانت يارى ميكنى هميشه مؤيد بروح القدس باشى.


ثبوت و تواتر اين خبر بحدى براى فريقين واضح است كه هيچگونه جاى انكار و ابهامى را براى كسى باقى نگذاشته است زيرا مورخين و مفسرين اهل سنت نيز در كتابهاى

خود با مختصر اختلافى در الفاظ و كلمات نوشته‏اند كه آيه تبليغ (يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك. ..الخ) در روز هيجدهم ذيحجه در غدير خم درباره على عليه السلام نازل شده و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله ضمن ايراد خطبه فرموده است كه من كنت مولاه فعلى مولاه (5) ولى چون كلمه مولى معانى مختلفه دارد بعضى از آنان در اين

مورد طفره رفته و گفته‏اند كه در اين حديث مولى بمعنى اولى بتصرف نيست بلكه بمعنى دوست و ناصر است يعنى آنحضرت فرمود من دوست هر كس هستم على نيز دوست اوست چنانكه ابن صباغ مالكى در فصول المهمه پس از آنكه چند معنى براى كلمه مولى مينويسد ميگويد:



فيكون معنى الحديث من كنت ناصره او حميمه او صديقه فان عليا يكون كذلك. (6)


پس معنى حديث چنين باشد كه هر كسى كه من ناصر و خويشاوند و دوست‏او هستم على نيز (براى او) چنين است!


در پاسخ اين آقايان كه پرده تعصب ديده عقل و انديشه آنها را از مشاهده حقايق باز داشته است ابتداء معانى مختلفه‏اى كه در كتب لغت براى كلمه مولى قيد شده است ذيلا مينگاريم تا ببينيم كداميك از آنها منظور نظر رسول اكرم صلى الله عليه و آله بوده است.



كلمه مولى بمعنى اولى بتصرف و صاحب اختيار،بمعنى بنده،آزاد شده،آزاد كننده،همسايه،هم پيمان و همقسم،شريك،داماد،ابن عم،خويشاوند،نعمت پرورده،محب و ناصر آمده است.بعضى از اين معانى در قرآن كريم نيز بكار رفته است چنانكه در سوره دخان مولى بمعنى خويشاوند آمده است:


يوم لا يغنى مولى عن مولى شيئا.و در سوره محمد صلى الله عليه و آله كلمه مولى بمعنى دوست بوده.


و ان الكافرين لا مولى لهم.و در سوره نساء بمعنى هم عهد آمده چنانكه خداوند فرمايد:


و لكل جعلنا موالى.و در سوره احزاب بمعنى آزاد كرده آمده است:
فان لم تعلموا آباءهم فاخوانكم فى الدين و مواليكم (عتقائكم) (7)

از طرفى بعضى از اين معانى درباره پيغمبر اكرم صدق نميكند زيرا آنحضرت بنده و آزاد كرده و نعمت پرورده كسى نبود و با كسى نيز همقسم نشده بود برخى از آنكلمات هم احتياج بتوصيه و سفارش نداشت بلكه گفتن آنها نوعى سخريه بشمار ميرفت كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در آن شدت گرما وسط بيابان مردم را جمع كند و بگويد من

پسر عموى هر كس هستم على هم پسر عموى اوست،يا من همسايه هر كه هستم على هم همسايه اوست و هكذا...همچنين قرائن حال و مقام نيز بكار بردن كلمه مولى را بمعنى دوست و ناصر كه دستاويز اكثر رجال اهل سنت است اقتضاء نميكند زيرا مدلول و مفاد آيه تبليغ با آن شدت و تهديد كه ميفرمايد اگر اين كار را بجا نياورى مثل

اينكه وظائف رسالت را انجام نداده‏اى ميرساند كه‏مطلب خيلى مهمتر و بالاتر از اين حرفها است كه پيغمبر در آن بيابان گرم و سوزان توقف نموده و مردم را از پس و پيش جمع كند و بگويد من دوست و ناصر هر كه هستم على هم دوست و ناصر اوست،تازه اگر مقصودش اين بود در اينصورت بعوض مردم بايد بعلى ميگفت كه من محب و ناصر هر

كه هستم تو هم محب و ناصر او باش نه مردم،و اگر منظور جلب دوستى مردم بسوى على بود در اينصورت هم بايد ميگفت هر كه مرا دوست دارد على را هم دوست داشته باشد ولى اين سخنان از مضمون جمله:من كنت مولاه فهذا على مولاه بدست نميآيد گذشته از اينها گفتن اين مطلب ترس و وحشتى نداشت تا خداوند اضافه كند كه من ترا از شر مردم (منافق) نگهميدارم.



از طرفى تخصيص بلا مخصص كلمه مولى از ميان تمام معانى آن بمعنى محب و ناصر بدون وجود قرينه باطل و بر خلاف علم اصول است در نتيجه از تمام معانى مولى فقط (اولى بتصرف و صاحب اختيار) باقى ميماند و اين تخصيص عليرغم عقيده اهل سنت بلا مخصص نيست بلكه در اينمورد قرائن آشكارى وجود دارد كه ذيلا بدانها اشاره ميگردد.



اولا عظمت و اهميت مطلب دليل اين ادعا است كه خداوند تعالى با تأكيد و تهديد ميفرمايد اگر اين امر را بمردم ابلاغ نكنى در واقع هيچگونه تبليغى از نظر رسالت نكرده‏اى و اين خطاب مؤكد ميرساند كه مضمون آيه درباره جعل حكمى از احكام شرعيه نبوده بلكه امرى است كه تالى تلو مقام رسالت است،در اينصورت بايد مولى بمعنى ولايت و

صاحب اختيار باشد تا همه مسلمين از آن آگاه گردن د و بدانند كه چه كسى پس از پيغمبر صلى الله عليه و آله مسند او را اشغال خواهد كرد مخصوصا كه اين آيه در غدير خم نزديكى جحفه نازل شده است تا پيغمبر پيش از اينكه حجاج متفرق شوند آنرا بهمه آنان ابلاغ كند زيرا پس از رسيدن بجحفه مسلمين از راههاى مختلف بوطن خود رهسپار

ميشدند و ديگر اجتماع همه آنان در يك محل امكان پذير نميشد و البته اين فرمان از چند روز پيش به پيغمبر صلى الله عليه و آله وحى شده بود ولى زمان دقيق ابلاغ آن تعيين نگرديده بود و چون آنحضرت مخالفت گروهى از مسلمين را با على عليه السلام بعلت كشته شدن اقوام‏آنها در جنگها بدست وى ميدانست لذا از ابلاغ جانشينى او بيم

داشت كه مردم زير بار چنين فرمانى نروند بدينجهت خداوند تعالى او را در غدير خم مأمور بتوقف و ابلاغ جانشينى على عليه السلام نمود و براى اطمينان خاطر مبارك پيغمبر صلى الله عليه و آله اضافه فرمود كه مترس خدا ترا از شر مردم نگهميدارد.



ثانيا رسول خدا صلى الله عليه و آله پيش از اينكه بگويد:


من كنت مولاه فرمود:ألست اولى بالمؤمنين من انفسهم؟يا ألست اولى بكم من انفسكم؟

آيا من بشما از خود شما اولى بتصرف نيستم؟همه گفتند بلى آنگاه فرمود:من كنت مولاه فهذا على مولاه قرينه‏اى كه بكلمه مولى معنى اولى بتصرف و صاحب اختيار ميدهد از جمله اول كاملا روشن است و سياق كلام ميرساند كه مقصود از مولى همان اولويت است كه پيغمبر نسبت بمسلمين داشته و چنين اولويتى را بعدا على عليه السلام خواهد داشت.



ثالثا رسول اكرم صلى الله عليه و آله پس از ابلاغ دستور الهى در مورد جانشينى على عليه السلام چنانكه در صفحات پيشين اشاره گرديد بمسلمين فرمود:سلموا عليه بامرة المؤمنين (8) .يعنى بعلى عليه السلام بعنوان امارت مؤمنين سلام كنيد و چنانچه مقصود از مولى دوست و ناصر بود ميفرمود بعنوان دوستى سلام كنيد و سخن عمر نيز كه بعلى عليه السلام گفت مولاى من و مولاى هر مرد مؤمن و زن مؤمنه شدى ولايت و امارت آنحضرت را ميرساند.



رابعا علاوه بر كتب شيعه در اغلب كتب معتبر و مشهور تسنن نيز نوشته شده است كه پس از ابلاغ فرمان الهى و دعاى پيغمبر صلى الله عليه و آله كه عرض كرد


اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله


خداوند اين آيه را نازل فرمود:اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا. (9)


يعنى امروز دين شما را كامل كردم و نعمت خود را بر شما اتمام نمودم و پسنديدم كه دين شما اسلام باشد.و مسلم است كه موجب اكمال دين و اتمام نعمت ولايت و امامت

على عليه السلام است چنانكه پيغمبر فرمود:


الله اكبر!على اكمال الدين و اتمام النعمة و رضى الرب برسالتى و ولاية على بن ابيطالب بعدى. (10)
(الله اكبر بر كامل شدن دين و اتمام نعمت و رضاى پروردگار برسالت من و ولايت على پس از من.)
خامسا پيش از آيه مزبور كه مربوط با كمال دين و اتمام نعمت است خداوند فرمايد:
اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم و اخشون.

يعنى كفار و مشركين كه هميشه در انتظار از بين رفتن دين شما بودند امروز نا اميد شدند پس،از آنها نترسيد و از من بترسيد زيرا آنان چنين مى‏پنداشتند كه چون پيغمبر اولاد ذكور ندارد كه بجايش نشيند لذا پس از رحلت او دينش نيز از ميان خواهد رفت و كسى كه بتواند پس از او اين دين را رهبرى كند وجود نخواهد داشت ولى در آنروز كه على

عليه السلام بفرمان خداى تعالى از جانب رسول خدا بجانشينى وى منصوب گرديد اين خيال و پندار مشركين باطل و تباه گرديد و دانستند كه اين دين دائمى و هميشگى است و اين آيه و دنباله آن كه مربوط با كمال دين و اتمام نعمت است آيه سوم سوره مائده بوده و با آيه تبليغ (يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك...) كه آيه 67 همان سوره

است بنحوى با هم ارتباط دارند و از اينجا نتيجه ميگيريم كه مقصود از مولى در كلام پيغمبر صلى الله عليه و آله ولايت و جانشينى على‏عليه السلام بود نه بمعنى محب و ناصر. (11)


سادسا از تمام معانى مختلفه كه براى كلمه مولى دلالت دارند فقط (اولى بتصرف) معنى حقيقى آنست و معانى ديگر از فروع اين معنى بوده و مجاز ميباشند كه نيازمند

باضافه قيد ديگر و محتاج بقرينه‏اند و از نظر علم اصول حقيقت مقدم بر مجاز ميباشد بنا بر اين كلمه مولا در اين حديث بمعنى صاحب اختيار و اولى بتصرف است.


سابعا چنانكه قبلا اشاره گرديد پس از انجام اين مراسم حسان بن ثابت قصيده‏اى سرود و معنى مولى را كاملا حلاجى نموده و توضيح داد كه بعدها جاى اشكال و ايراد براى

مغرضين باقى نماند آنجا كه گويد:


فقال له قم يا على و اننى‏
رضيتك من بعدى اماما و هاديا


در اين بيت از قول پيغمبر ميگويد كه فرمود يا على برخيز كه من پسنديدم ترا بعد از خود (براى امت) امام و هدايت كننده باشى.


اگر مولا بمعنى دوست و ناصر بود پيغمبر بحسان اعتراض ميكرد و ميفرمود من كى گفتم على امام و هادى است گفتم على دوست و ناصر است ولى مى‏بينيم رسول اكرم صلى الله عليه و آله نه تنها اعتراض نكرد بلكه فرمود هميشه مؤيد بروح القدس باشى و قصيده حسان و اشعار ديگران كه در اينمورد سروده‏اند در كتب معتبر اهل سنت قيد شده است.

بعضى از علماء اهل سنت كه در بن بست گير كرده و تا حدى منصف بوده‏اند ناچار باهميت مطلب اقرار نموده و صريحا اعتراف كرده‏اند كه در آنروز پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله على را بولايت و جانشينى خود منصوب نمود چنانكه سبط ابن جوزى در تذكره پس از شرح معانى كلمه مولى و انتخاب معناى اولى بتصرف بقرينه ألست اولى بالمؤمنين من انفسهم مينويسد:


و هذا نص صريح فى اثبات امامته و قبول طاعته. (12)
و اين خود نص صريح در اثبات امامت على و قبول طاعت او ميباشد.



******************************************
پى ‏نوشتها:

(1) سوره مائده آيه .67
(2) بحار الانوار جلد 37 ص 123 نقل از معانى الاخبارـمناقب ابن مغازلى ص 24ـشواهد التنزيل جلد 1 ص 190ـفصول المهمه ص 27 و ساير كتب فريقين.
(3) ارشاد مفيد جلد 1 باب دوم فصل 50ـالغدير جلد 1 ص 4 و 156ـمناقب ابن مغازلى ص 19 و كتب ديگر.
(4) روضة الواعظين جلد 1 ص 103ـاحتجاج طبرسى جلد 1 ص 161ـارشاد مفيد و كتب ديگر.
(5) فصول المهمه ابن صباغ ص 25ـشواهد التنزيل جلد 1 ص 190ـمناقب ابن مغازلى ص 16ـ27ـشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد 1 ص 362ـذخائر العقبى ص 67ـينابيع المودة ص 37ـتفسير كبير فخر رازى و تفاسير و كتب ديگر.
(6) فصول المهمه ص .28
(7) وجوه قرآن ص .278
(8) بحار الانوار جلد 37 ص 119 نقل از تفسير قمى ص 277ـارشاد مفيد و كتب ديگر.
(9) شواهد التنزيل جلد 1 ص 193ـمناقب ابن مغازلى شافعىـالغدير جلد 1
(10) بحار الانوار جلد 37 ص 156ـشواهد التنزيل جلد 1 ص .157
(11) براى توضيح بيشتر بجلد 5 تفسير الميزان مراجعه شود.
(12) تذكره ابن جوزى چاپ قديم باب دوم ص .
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
رحلت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم

رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم پس از مراجعت از حجة الوداع بمدينه لشگرى بفرماندهى اسامة بن زيد تجهيز كرد و دستور داد كه براى جنگ با دشمنان دين بسوى شام حركت كنند و چون بر حضرتش معلوم شده بود كه بزودى رخت از اين جهان بر بسته و بملاقات پروردگار خويش خواهد شتافت براى اينكه پس از رحلت وى در امر خلافت و جانشينى على عليه السلام كه آنرا در غدير خم باطلاع مسلمين رسانيده بود از ناحيه بعضى‏ها مخالفت و كار شكنى نشود دستور فرمود گروهى از مهاجر و انصار از جمله ابوبكر و عمر و ابو عبيده نيز با لشگر اسامه بسوى شام بروند تا در موقع رحلت آنحضرت در مدينه حضور نداشته باشند ولى بطوريكه مورخين نوشته‏اند آنها از اين دستور تخلف ورزيده و بلشگر اسامه نپيوستند.

در همان روزها آنحضرت بيمار شد و ابتداء در منزل ام السلمه و بعد هم در منزل عايشه بسترى گرديد و مسلمين بعيادت او ميرفتند و رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز آنها را نصيحت ميفرمود و مخصوصا درباره عترت و خاندان خويش بآنان توصيه مينمود.

در يكى از روزها كه با حال بيمارى براى اداى نماز بمسجد رفته بود چشمش بابوبكر و عمر افتاد و از آنها توضيح خواست كه چرا با اسامه نرفتيد؟ابوبكر گفت‏من در لشگر اسامه بودم برگشتم كه از حال شما باخبر شوم!عمر نيز گفت من براى اين نرفتم كه دوست نداشتم حال شما را از سوارانى كه از مدينه بيرون ميآيند بپرسم خواستم خود از نزديك نگران حال شما باشم !پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود بلشگر اسامه بپيونديد و فرمايش خود را سه مرتبه تكرار كرد (ولى آنها نرفتند) (1) .

بيمارى حضرت روز بروز سخت‏تر ميشد و مسلمين نيز از وضع حال او نگران بودند روزى كه جمعى از صحابه در خدمتش بودند فرمود دوات و كاغذى براى من بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از من هرگز گمراه نشويد عمر گفت اين مرد هذيان ميگويد و بحال خود نيست كتاب خدا براى ما كافى است!!آنگاه هياهوى حضار بلند شد و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود برخيزيد و از پيش من بيرون رويد و سزاوار نيست كه در حضور من جدال كنيد (2) .

مسلما عمر ميدانست كه آنحضرت در تأييد جريان غدير خم مجددا در مورد خلافت على عليه السلام ميخواهد مطلبى بنويسد بدينجهت از آوردن دوات و كاغذ ممانعت نمود زيرا در حديثى كه از ابن عباس نقل شده خود باين امر اعتراف نموده و ميگويد من فهميدم كه پيغمبر ميخواهد خلافت على را تسجيل كند اما براى رعايت مصلحت بهم زدم (3) .

در آنحال بايد از عمر مى‏پرسيدند كه اولا چگونه به پيغمبر نسبت هذيان ميدهى در صورتيكه آنحضرت با عصمت الهى مصون بوده و هر چه گويد من جانب الله است چنانكه خداوند در قرآن كريم فرمايد:و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى ثانيا تو از كجا مصلحت مردم را بهتر از پيغمبر دانستى كه مانع آوردن كاغذ و دوات شدى؟و از همين سخن عمر ميتوان نتيجه گرفت كه او معرفت صحيح و درستى بمقام قدس و معنوى پيغمبر نداشته و با دستور وى مخالفت ميورزيده است چنانكه قطب‏الدين شافعى شيرازى كه از اكابر علماى اهل سنت است در كتاب كشف الغيوب گويد اين امر مسلم است كه راه را بى راهنما نتوان پيمود و تعجب مينمائيم از كلام خليفه عمر رضى الله عنه كه گفته چون قرآن در ميان ما هست براهنما احتياجى نيست اين كلام مانند كلام آنكس ماند كه گويد چون كتب طب در دست هست احتياجى بطبيب نميباشد بديهى است كه اين حرف غير قابل قبول و خطاى محض است چه آنكه هر كس از كتب طبيه نتواند سر در آورد و قطعا بايد رجوع نمايد بطبيبى كه عالم بآن علم است.

همين قسم است قرآن كريم كه هر كس نتواند بفكر خود از آن بهره بردارى كند ناچار بايد رجوع نمايد بآن كسانيكه عالم بعلم قرآن‏اند،چنانكه خداى تعالى در قرآن (سوره بقره آيه 83) ميفرمايد:

ولو ردوه الى الرسول و الى اولى الامر منهم لعلمه الذين يستنبطونه منهم.و كتاب حقيقى سينه اهل علم است چنانكه خداوند در آيه 48 سوره عنكبوت فرمايد:بل هو آيات بينات فى صدور الذين اوتوا العلم بهمين جهت حضرت على كرم الله وجهه فرمود:انا كتاب الله الناطق و هذا هو الصامت يعنى من كتاب ناطق خدا هستم و اين قرآن كتاب صامت است (4) .

بارى مرض پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم شدت يافت و در اواخر ماه صفر سال 11 هجرى و بقولى در 12 ربيع‏الاول همان سال پس از يك عمر مجاهدت در سن 63 سالگى بدار بقاء ارتحال فرمود،على عليه السلام بهمراهى عباس و تنى چند از بنى‏هاشم جسد آنحضرت را غسل داده و پس از تكفين در همان محلى كه رحلت فرموده بود مدفون ساختند.



*******************************************

پى‏ نوشتها:

(1) ارشاد مفيد جلد 1 باب دوم فصل 52ـاعلام الورى.

(2) البداية و النهاية جلد 5 ص 227ـتاريخ طبرى جلد 2 ص 436ـشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد 1 ص .133

(3) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد 1 ص .134

(4) نقل از كتاب شبهاى پيشاور ص .667
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
غوغاى سقيفه

فان كنت بالشورى ملكت امورهم فكيف بهذا و المشيرون غيب و ان كنت بالقربى حججت خصيمهم فغيرك اولى بالنبى و اقرب.

در حينى كه على عليه السلام و چند تن از بنى‏هاشم مشغول غسل و دفن جسد مطهر پيغمبر بودند تنى چند از مسلمين انصار و مهاجر در يكى از محله‏هاى مدينه در سايبان باغى كه متعلق بخانواده بنى ساعده بود اجتماع كردند،شايد اين محل كه از آنروز مسير تاريخ جامعه مسلمين را عوض نمود تا آن موقع چندان اهميتى نداشته است.

ثابت بن قيس كه از خطباى انصار بود سعد بن عباده و چند نفر از اشراف دو قبيله اوس و خزرج را برداشته و باتفاق آنها رو بسوى سقيفه بنى ساعده نهاد و در آنجا ميان دو طائفه مزبور در موضوع انتخاب خليفه اختلاف افتاد و اين اختلاف بنفع مهاجرين تمام گرديد.

از طرف ديگر يكى از مهاجرين اجتماع انصار را بعمر خبر داد و عمر هم فورا خود را بابوبكر رسانيد و او را از اين موضوع آگاه نمود،ابوبكر نيز چند نفر را پيش ابو عبيده فرستاد تا او را نيز از اين جريان باخبر سازند و بالاخره اين سه تن با عده ديگرى از مهاجرين به سقيفه شتافته و در حاليكه گروه انصار سعد بن‏عباده را برسم جاهليت مى‏ستودند بر آنها وارد شدند. (1)

خوبست جريان اجتماع سقيفه را كه دستاويز اصلى اهل سنت است شرح و توضيح دهيم تا باصل مطلب برسيم.

از رجال مشهور و سرشناس كه در اين اجتماع حضور داشتند ميتوان اشخاص زير را نامبرد.

ابوبكر،عمر،ابو عبيده،عبد الرحمن بن عوف،سعد بن عباده،ثابت بن قيس،عثمان بن عفان،حارث بن هشام،حسان بن ثابت،بشر بن سعد،حباب بن منذر،مغيرة بن شعبه،اسيد بن خضير.پس از حضور اين عده ثابت بن قيس بپا خاست و گروه مهاجرين را مخاطب ساخته و گفت:

اكنون پيغمبر ما كه بهترين پيغمبران و رحمت خدا بود از ميان ما رفته است و البته براى ماست كه خليفه‏اى براى خود انتخاب كنيم و اين خليفه هم بايد از انصار باشد زيرا انصار از جهت خدمتگزارى پيغمبر صلى الله عليه و آله مقدم بر مهاجرين ميباشند چنانكه آنحضرت ابتداء در مكه بوده و شما مهاجرين با اينكه معجزات و كرامات او را ديديد در صدد ايذاء و آزار او بر آمديد تا آن بزرگوار مجبور گرديد كه مهاجرت نمايد و به محض ورود بمدينه،ما گروه انصار از او حمايت نموده و مقدمش را گرامى شمرديم و در اينكه شهر و خانه خودمان را در اختيار مهاجرين گذاشتيم قرآن مجيد ناطق ميباشد،اگر شما در مقابل اين استدلال ما حجتى داريد باز گوئيد و الا بر اين فضائل و فداكارى‏هاى ما سر فرود آوريد و حاضر نشويد كه رشته اتحاد و وحدت ما گسيخته شود.

عمر كه از شنيدن اين سخنان سخت بر آشفته بود بپا خاست تا جواب او را بدهد ولى ابوبكر مانع شد و خود بجوابگوئى خطيب انصار پرداخت و چنين گفت:

اى پسر قيس خدا ترا رحمت كند هر چه كه گفتى عين حقيقت است و ما نيز اظهارات شما را قبول داريم ولى اندكى نيز بر فضائل مهاجرين گوش داريد و سخنانى را كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره ما گفته است بياد آريد،اگر شما ما را پناه داديد ما نيز بخاطر پيغمبر و دين خدا از خانه و زندگى خود دست كشيده و بشهرشما مهاجرت نموديم،خداوند در كتاب خود ما را سر بلند ساخته و اين آيه هم درباره ما نازل شده است:

للفقراء المهاجرين الذين اخرجوا من ديارهم و اموالهم يبتغون فضلا من الله و رضوانا و ينصرون الله و رسوله اولئك هم الصادقون.

يعنى اين مسكينان مهاجر كه از مكان و مال خود بخاطر بدست آوردن فضل و رضاى خدا اخراج شده و خدا و رسولش را كمك كردند ايشان راستگويانند،بنابر اين خداوند نيز چنين مقدر فرموده است كه شما هم تابع ما باشيد و گذشته از اين عرب هم بغير از قريش بكس ديگرى گردن نمى‏نهد و خود پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز همه را باطاعت قريش امر كرده و فرموده است :الائمة من قريش (2) و من در حاليكه شما را باطاعت از قريش دعوت ميكنم مقصود و غرضى ندارم و خلافت را براى خود نمى‏خواهم بلكه بمصلحت كلى مسلمين صحبت ميكنم و اينك عمرو ابوعبيدة حاضرند و شما با يكى از اين دو تن بيعت كنيد.

ثابت بن قيس چون اين سخنان بشنيد براى بار دوم مهاجرين را مخاطب ساخته و گفت:آيا با نظر ابوبكر درباره بيعت بآن دو نفر (عمرو ابو عبيده) موافقيد يا فقط خود ابوبكر را براى خلافت انتخاب ميكنيد؟

مهاجرين يكصدا گفتند هر چه ابوبكر صديق بگويد و هر نظرى داشته باشد ما قبول داريم.

ثابت بن قيس از اين گفتار آنان استفاده كرده و گفت:شما ميگوئيد پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم ابوبكر را براى مسلمين خليفه كرده و او را در روزهاى بيمارى خود جهت اداى نماز بمسجد فرستاده است در اينصورت ابوبكر بچه مجوز شرعى سر از دستور پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم پيچيده و مسند خلافت را بعمرو ابو عبيده واگذار ميكند؟و اگر پيغمبر خليفه‏اى تعيين نكرده است چرا نسبت دروغ بدانحضرت روا ميداريد؟ثابت بن قيس با اين چند كلمه پاسخ دندان شكنى بابوبكر داد و زير بار حرف مهاجرين نرفت و انصار نيز از سخنان او بيش از بيش بهيجان آمده و در مورد عقيده خود اصرار و پافشار ى كردند.

در اينحال حباب بن منذر كه از طايفه انصار بود بپا خاست و گفت:خدمات انصار براى همه روشن است و احتياج بتوصيف و توضيح ندارد و اگر مهاجرين ما را قبول ندارند ما نيز پيروى از آنان نكنيم در اينصورت منا امير و منكم امير (اميرى از ما و اميرى از شما باشد) سعد بن عباده (رئيس طايفه خزرج) بانگ زد كه وجود دو امير در يك دين و يك حكومت نا معقول و بى منطق است و از اينجا اختلاف دو قبيله انصار (اوس و خزرج) ظاهر شد و قبيله اوس مخصوصا بشربن سعد براى اينكه امارت سعد بن عباده عملى نشود با مهاجرين موافقت كردند ولى طايفه خزرج هم بزودى تسليم نشدند در نتيجه سر و صدا بالا گرفت و دستها بسوى قبضه شمشير دراز شد و چيزى نمانده بود كه فتنه بزرگى بر پا شود اسيد بن خضير هم كه رئيس طايفه اوس بود با خزرج قطع رابطه نمود.

عمر از اين اختلاف انصار استفاده كرد و آنها را مخاطب ساخته و گفت همانگونه كه بشر بن سعد و اسيد بن خضير موافقت كردند امر خلافت بايد فقط در قريش باشد تا قبائل مختلفه عرب امتثال كنند و سخن حباب بن منذر نيز در مورد انتخاب دو امير اصلا صحيح نيست و جز فتنه و فساد نتيجه‏اى نخواهد داشت پس خوبست همه شما اطاعت از مهاجرين كنيد تا فتنه و آشوب ايجاد نشده و مسلمين هم راه وحدت و اتحاد را بپيمايند.

با اينكه سخنان عمر و اختلاف دو قبيله اوس و خزرج تا اندازه‏اى روحيه انصار را متزلزل ساخته و كفه ترازوى مهاجرين را سنگين‏تر كرده بود مع الوصف عده‏اى از انصار بپا خاستند و انصار را اندرز دادند كه تحت تأثير سخنان عمر واقع نشوند.

عمر مجددا از فضيلت مهاجرين سخن گفت انصار را بين الخوف و الرجاء مخاطب ساخته و نصيحت كرد و دست ابوبكر را گرفته و گفت اى مردم اينست يار غار و صاحب اسرار رسول خدا براى بيعت باين شخص سبقت بگيريد و رضاى خدا ورسول را بدست آوريد!! (3) .

عده‏اى از انصار نيز با عمر همعقيده شده و بقوم خود گفتند عمر از روى انصاف سخن گفت و مخالفت با گفتار او شايسته نيست.در اينحال انصار يقين كردند كه طاير اقبال از بالاى سر آنها پرواز كرده و بر فرق مهاجرين سايه افكنده است زيرا بيشتر قوم با مهاجرين در امر بيعت هماهنگ گشته بودند.

پايان كار:
بالاخره عمر درنگ را جائز نديد و بپا خاست و دست ابوبكر را گرفت و گفت حالا كه مسلمانان بخلافت تو راضى هستند دست خود را بمن بده تا بيعت كنم،ابوبكر هم تعارفى بعمر كرد ولى عمر پيشدستى نمود و با ابوبكر بيعت كرد قبيله اوس هم عليرغم طايفه خزرج با عمر همكارى كرده و با ابوبكر بيعت نمودند و بدين ترتيب قضيه بنفع ابوبكر خاتمه يافت (4) .

بنا بر اين آن اجماع امت كه پيروان تسنن بر آن تكيه كرده و خلافت ابوبكر را نتيجه شورا و سير تاريخ ميدانند بدين ترتيب تشكيل يافت يعنى شورائى كه در مدينه طايفه خزرج و بنى هاشم و عده‏اى از اصحاب پيغمبر مانند سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و خزيمة بن ثابت (ذو الشهادتين) و سهل بن حنيف و عثمان بن حنيف و ابو ايوب انصارى و ديگران در آن دخالت نداشتند و مسلمين ساير نقاط نيز مانند مكه و يمن و نجران و باديه‏هاى عربستان بكلى از آن بى خبر بودند.

عمر دمى آرام نميگرفت و مردم را براى بيعت با ابوبكر دعوت ميكرد و پس از خروج از سقيفه نيز همچنان در كوچه و بازار مردم را بمسجد ميفرستاد تا با ابوبكربيعت نمايند مردم بى خبر هم دسته دسته رو بسوى ابوبكر نهاده و با او بيعت ميكردند.

ابوبكر در مسجد بمنبر رفت و گفت:اى مردم خلافت من بر شما دليل فضيلت من بر شما نيست بلكه من مهتر شما هستم نه بهتر شما در هر كارى از شما مشورت و كمك ميخواهم و طبق سنت پيغمبر صلى الله عليه و آله رفتار ميكنم اگر ملاحظه كرديد كه من از طريق انصاف منحرف گشتم شما ميتوانيد از من كناره گرفته و با ديگرى بيعت كنيد و اگر هم بعدالت و انصاف رفتار كردم پشتيبان من باشيد.

بنا بقاعده ثابت عليت هر علتى معلولى را بوجود ميآورد و شباهت و سنخيت نيز بين علت و معلول برقرار ميباشد و هرگز از چيدن مقدمات غلط نتيجه صحيح بدست نميآيد زيرا:

خشت اول چون نهد معمار كج‏
تا ثريا ميرود ديوار كج

بهمين جهت بلواى سقيفه نيز ضربتى بر پيكر اسلام وارد آورد كه ميتوان بجرأت اتفاقات و حوادث بعدى مانند گرفتاريهائى كه براى على عليه السلام روى داده و منجر بشهادت او گرديد و قضيه كربلا و اسارت اهل بيت و ساير حوادث نظير آنرا مولود و معلول همان ضربت سقيفه دانست.حجة الاسلام نيز گويد:

آنكه طرح بيعت شورا فكند
خود همانجا طرح عاشورا فكند

باز در جاى ديگر فرمايد:

دانى چه روز دختر زهرا اسير شد
روزى كه طرح بيعت منا امير شد.


************************************
پى‏ نوشتها:

(1) ـبشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد 1 ص 142 مراجعه شود.

(2) حديث در مورد امامت دوازده امام است ربطى بخلافت ابوبكر ندارد.

(3) چنانكه در جريان غدير خم گذشت پيغمبر صلى الله عليه و آله رضاى خدا را در ولايت على عليه السلام فرموده بود نه در خلافت ابوبكر آنجا كه فرمود:الله اكبر على اكمال الدين و اتمام النعمة و رضى الرب برسالتى و ولاية على بن ابيطالب بعدى و فاصله زمانى روز غدير تا روز سقيفه بيش از هفتاد روز نبود اما اصحاب سقيفه چه زود فراموش كردند!


(4) تاريخ طبرى و غير آن.
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  نماز و دعا و صلوات خاصه امام علی النقی (ع) صنم بانو 1 270 ۳۰-۱۱-۹۹، ۰۹:۴۳ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  متن های وصیت نامه شهید بابایی صنم بانو 0 113 ۲۲-۱۰-۹۹، ۰۹:۵۳ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  هر روز را با دعا شروع كنيم|دختر علی کاربر انجمن ایران رمان d.ali 571 32,127 ۰۷-۰۶-۹۷، ۱۱:۳۶ ق.ظ
آخرین ارسال: d.ali

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان